من و حجاب

مریم صیامی نمین
مریم صیامی نمین

تعطیلات تابستان بود و من بودم و تی شرت و شلوارک جین و موهای گوگوشی و خیابان. از سر صبح، صبحانه رو خورده نخورده، یا من پشت در خونه زهره اینا بودم، یا زهره پشت در خونه ما. خونمون تو یه کوچه بود روبروی هم. می‌زدیم تو کوچه و شروع می‌کردیم به رکاب زدن. زهره مامانش پرستار بود و باباش تو خونه کار می‌کرد، هیشکی حواسش به زهره نبود و کاری به کارش نداشت. من اما، مامانم خونه‌دار بود و به راحتی نمی‌شد از خونه دراومد و تو کوچه بازی کرد؛ از طرفی از تابستان و تعطیلی و دوچرخه سواری و سرعت و بادی که به پشت گردنت می‌زد، هم نمی‌شد گذشت. به بهانه رفتن خونه حاج ‌آقا، پدربزرگم، که تو حیاطش درخت انجیر و توت و سیب داشت و نزدیک خونمون بود، بیرون میومدم. مامان همیشه پشت سرم داد می‌زد جای دیگه‌ای نری‌ها، گفتی خونه حاج آقا. منم می‌گفتم چشم. اما چشمم که به در خونه زهره اینا می‌افتاد، چشمم یادم می‌رفت.

 اولش تا خونه باغیه، که وسط کوچه بود مسابقه می‌دادیم، بعد کم‌کم تا سر کوچه و بعد هم شجاع می‌شدیم و می‌زدیم تو خیابون. یه دستی، گاهی هم بی‌دست، مسابقه می‌دادیم و برنده می‌شدیم و می‌باختیم. زمین می‌خوردیم و به در و دیوار می‌زدیم و عرق می‌کردیم و خنک می‌شدیم و تو مسابقه جر می‌زدیم و قهر می‌کردیم و آشتی می‌کردیم و کری می‌خوندیم و… آخر سر هم، یه سر، خونه حاج آقا می‌زدم که حرفم دروغ نباشه و مامان نفهمه که تو کوچه بودم، غافل از اینکه مامان با تلفن چندبار آمارمو گرفته و میدونه که اونجا نرفتم و چندبار هم زینت خانم رو فرستاده تو خیابون که از سلامتمون باخبر بشه، و به روش نمیاره که شادیمو خراب نکنه… یادش بخیر. 

 باور این که با همه کودکی بتونی بزرگتری رو گول بزنی یه حس دوگانه‌ست، هم خوشحالی که کاری که دوست داشتی رو کردی، هم خجالت می‌کشی که دروغ گفتی…

 یه کم بزرگتر که شدیم، عشق پوشیدن پیراهن کوتاه و موی بلند و دامن چین دار و کفش تق‌تقی و ناخن لاک زدن و…. همه دوست داشتن های دخترونه….

 به نوجونی که رسیدیم، زهره اینا رفتند یه شهر دیگه و من شدم یه آدم دیگه، شروع کردم به کتاب خوندن و فکر ‌کردن و تحلیل‌ کردن مسایل و مخالف تبعیض نژادی شدن و به فکر اصلاح جهان افتادن و غم دیگرانو خوردن و رفتن تو حجاب و روسری سر کردن و…

 دخترونه‌هام، رنگش عوض شد، تفریحاتم عوض شد، موهام بلند شد و از شلوارک و مینی ژوپ به تونیک شلوار و روسری تغییر ظاهر دادم. با بزرگترها بر سر پوششم اختلاف نظر داشتم و تو تمام مهمونی‌ها و عروسیها سر لباس پوشیدنم، نصیحت می‌شدم، اذیت می‌شدم ولی مقاومت می‌کردم، چون خودم انتخاب کرده بودم. چون بهش فکر کرده بودم، چون دوسش داشتم، چون یه آرمانی پشتش بود، چون حسرت و محرومیتی رو تجربه نکرده بودم.

 ولی روزی که حجاب اجباری شد، خیلی ناراحت شدم، گریه کردم، با اینکه فقط پونزده سال داشتم، اما عاقبت این اجبارو می‌دیدم، می‌دونستم که مجبور کردن آدمها به چیزی که دوست ندارن، اونم یه مسئله‌ای اینقدر شخصی، چه مشکلاتی ببار میاره. می‌فهمیدم دوست نداشتن یه کار سخت، چقدر سخت تره…

 سالها بعد، وقتی که مادر شدم، گذاشتم تا دخترم موهاشو آلمانی بزنه، شلوارک بپوشه، با دوستاش دوچرخه سواری کنه، با پسرهای همسنش همبازی بشه، موهاشو بلند کنه و خرگوشی ببنده، سبدی ببافه، دامن کوتاه و بلند و… بپوشه، لاک بزنه و برقصه و از کودک بودنش، از دختر بودنش، از انسان بودنش لذت ببره و نوع پوشش رو خودش انتخاب کنه تا کابوسی برای جنسیتش نداشته باشه، و نداشت تا… تا امروز، که اون دختر کوچولو، یه خانم مهندسه که تو این جامعه و با این قوانین زندگی می‌کنه. و حالا مجبوره…

خوب همه چیز هم که دست من نیست…

منبع: مدرسه فمینیستی