فصل آخرِ آوای وحش

نویسنده

» چاپ دیگر

جک لندن
ترجمه: هوشنگ اسدی

 

مشهورترین رمان جک لندن به ترجمه هوشنگ اسدی به زودی منتشر می‌شود. “آوای وحش” که همراه با “سپید دندان” به عنوان دو”رمان سگی” جک لندن نویسنده نامدار آمریکایی شناخته می‌شود، نخستین بار در سال ۱۳۲۴با ترجمه پرویز داریوش در ایران منتشر شد. اکنون، هوشنگ اسدی بعد از ۶۰ سال که از ترجمه این رمان به فارسی می‌گذرد، بر گردان تازه‌ای از آن را آماده انتشار کرده است.“هنر روز” فصل آخر کتاب را به خوانندگان خود هدیه می‌کند.

آوای وحش

وقتی سانی توانست درپنج دقیقه ششصد دلار برای صاحبش کاسبی کند، این امکان را برای او و شرکایش به وجود آورد تا قرض‌های‌شان را بپردازند ودرجست‌وجوی معدن افسانه‌ای که به اندازه تاریخ کشور قدمت داشت، به شرق بروند. مردان بسیاری به جست وجوی این معدن رفته بودند، کسانی پیدایش کرده؛ و بسیاری هرگز برنگشته بودند. معدن گمشده غرق درفاجعه و پوشیده در اسرار بود. کسی ازنخستین کاشفش خبرنداشت و قدیمی ترین داستان‌ها پیش از رسیدن به او متوقف می‌شد. ازآغازکلبه‌ای کهن‌سال ولکنتی درآنجا وجود داشت. مردانی دردم مُردن به وجود معدن سوگند خورده بودند، کلبه رانشانه آن می‌دانستند و طلاهایی را به شهادت می‌گرفتند که نظیر آن درمناطق شمالی وجود نداشت.

زنده‌ه چیزی ازاین گنج به ارمغان نیاورده بودند ومُرده‌ها هم که مُرده بودند؛ پس”جان تورنتون” و”هانس” و”پیت”، باسانی و یک دوجین سگ دیگر از مسیر ناشناخته‌ای رو به شرق نهادند تا به جایی بروند که مردمان و سگ‌های دیگردر رسیدن به آنجا شکست خورده بودند. آن‌ها هفتاد مایل تا قله “یوکان”سورتمه راندند، به چپ و به سمت رودخانه “استوارت” پیچیدند، از”ما یون” و” مک کوسشن” گذشتند، و به راه‌شان ادامه دادند تا رودخانه “استوارت” به صورت جویباری درآمد که از میان قللی که ستون فقرات قاره بودند، می‌گذشت.

“جان تورنتون” نیاز زیادی به انسان وطبیعت نداشت. ازوحش نمی‌ترسید. می‌توانست با مشتی نمک و یک تفنگ دل به سرزمین وحش بزند و تا هرجا دلش می‌خواست برود. شتابی نداشت و به شیوه سرخپوست‌ها غذایش را در طول سفر شکار می‌کرد؛ واگر نمی‌توانست غذا پیدا کند، مثل سرخپوست‌ها به سفر ادامه می‌داد و می‌دانست دیر یا زود به آن می‌رسد. پس،در این سفر بزرگ به شرق، غذای اصلی‌شان گوشت بود، وسایل و مهمات‌شان بار سورتمه و آینده نامحدود در برابرشان.

شادی سانی ازشکار، ماهی‌گیری وپرسه بی پایان درجاهای ناشناخته، حد نداشت. گاه هفته‌ها بی وقفه پیش می‌رفتند، هرروز، اینجا وآنجا کمپ می‌زدند؛ سگ‌ها ول می‌گشتند و مردان با آتش در میان گل‌های یخ‌زده حفره درست می‌کردند و کثافت تابه‌های بی‌شمار را با حرارت آتش می‌زدودند. بعضی وقت‌ها گرسنه می‌ماندند، گاه شکمی ازعزا در می‌آوردند؛ وهمه چیز بسته به شانس وشکار بود. تابستان رسید و سگ‌ها و مردها بار بر پشت، بر دریاچه‌های آبی کوهستان کَرجی راندند، و از رودهای ناشناس با قایق‌های باریکی که از چوب‌های جنگلی ساخته بودند، بالا و پائین رفتند.

ماه‌ها آمدند و گذشتند. آن‌ها درآن گستره، بی‌نقشه رفتند، برگشتند ودورزدند، جایی که ازانسان نشانی نبود و لابد مردانی بودند، اگرکلبه گمشده واقعیت داشت. آن‌ها کولاک‌های تابستانی دره‌ها را پشت سرگذاشتند، زیر آفتاب نیمه شب برفراز قله‌های برهنه میان جنگل‌ها و برف‌های ابدی لرزیدند، ازدره‌های تابستانی پراز پشه ومگس ردشدند، درسایه یخچال‌های طبیعی، توت فرنگی‌های آب‌دار و گل‌های زیبایی چیدند که جنوب به داشتن‌شان می‌بالید. درپاییز آن سال به منطقه‌ای دریاچه‌ای رسیدند؛ اسرارآمیز، غمناک و ساکت؛ جایی که روزگاری محل زندگی پرندگان وحشی بود و حالا نشانی از زندگی در آن دیده نمی‌شد. تنها بادهای سرد می‌وزیدند، پناهگاه‌ها از یخ انباشته می‌شدند؛ و امواج مالیخولیایی به سواحل متروک می‌خوردند.

درزمستان بعد هم رد محو مسیری را که مردان پیش از آن‌ها رفته بودند، دنبال کردند. یک باردر میان جنگل به کوره راهی نشان دار رسیدند. کوره راه بسیار قدیمی بود و به نظر می‌رسید کلبه گمشده خیلی نزدیک باشد. اما کوره راه از هیچ جا شروع نمی‌شد و به هیچ کجا نمی‌رسید و همچنان مانند مردی که آن را ساخته بود و علت ساختنش؛ پوشیده در اسرار ماند. یک بار دیگر از سراتفاق به ویرانه کلبه‌ای شکاری رسیدند و”جان تورنتون” در میان پتوهای پوسیده یک تفنگ لوله بلند چخماقی یافت. اومی‌دانست این تفنگ متعلق به کمپانی تفنگ “هودسن” بود و در ایام دور و به اندازه پوست سنجاب ارزش داشت. وهمین- حتی اثری هم ازمردی که کلبه را ساخته و تفنگ را درمیان پتوها جا گذاشته بود، نبود.

بهار بازهم آمد، و در پایان سرگردانی‌ها چیزی که یافتند کلبه گمشده نبود، جویباری در انتهای دره‌ای بود که وقتی آبش را می‌شُستند، طلا مثل کَره زرد درته لگن‌ها می‌درخشید. ودیگر جلوتر نرفتند. هر روز که کار می‌کردند، چند هزار دلار به صورت خاک یا تکه طلا گیرشان می‌آمد، و هر روز کار می‌کردند. طلاها را در کیسه‌های پوست گوزن که هر کدام پنجاه پاوند جا داشت، می‌انباشتند و مانند هیزم کنار کلبه‌ای که ازچوب سرو ساخته بودند، روی هم می‌چیدند. مثل غول‌ها کار می‌کردند، روزها چون رویا می‌گذشتند و ارتفاع گنج‌شان بالا می‌گرفت.

سگ‌ها کاری نداشتند جز اینکه گاهی گوشت شکارهای “جان تورنتون” را به کلبه حمل کنند، و سانی ساعت‌های دراز کنار آتش می‌لمید و به فکر فرو می‌رفت. حالا که کار زیادی نداشت، تصویر مرد پا کوتاهِ پشمالو بیشتر به ذهنش می‌آمد؛ وگاه چشمک زنان به آتش، با او در دنیای دیگری که به یاد داشت سرگردان می‌شد.

سکوت دنیای دیگر هراسناک می‌نمود. مرد پشمالو را می‌دید که سرش را میان زانوهایش گذاشته، دستش هایش رابهم گره کرده وکنارآتش خوابیده است.خوابش آشفته و پر از ترس و تکان بود، بارها بیدارمی‌شد و با وحشت تمام تاریکی را می‌کاوید وهیزم‌های بیشتری به آتش می‌افکند. می‌دید که کنار دریا راه می‌روند، مرد پشمالو ماهی-صدف جمع می‌کند و درهمان حال آن‌ها را می‌خورد. چشمانش در پی خطرهای ناپیدا می‌چرخد، پاهایش آماده فرار است و با ظاهر شدن اولین خطر مثل باد می‌دود. در جنگل بی‌صدا می‌خزیدند، سانی پا به پای مرد پشمالو می‌رفت، هر دو گوش به زنگ و آماده بودند؛ گوش‌ها سیخ و متحرک و بینی‌ها لرزان؛ چون مرد هم مثل سانی گوش وشامه تیزی داشت. مرد پشمالو می‌توانست از درخت‌ها بالا برود و آن بالا هم به سرعت زمین حرکت کند، و بدون اینکه دستش رها شود و یا بیفتد ازشاخه‌ای به شاخه دیگری درفاصله چند متری بپرد. درواقع به نظر می‌رسید که زندگی روی زمین و درخت برای او فرقی ندارد؛ و سانی شب‌هایی را به یاد می‌آورد که در پای درختی که مرد پشمالو چسبیده به شاخه‌های بالایش خوابیده بود، کشیک داده بود.

با پیدا شدن تصویرمرد پشمالو آوایی ازاعماق جنگل به گوش می‌رسید و سانی را از شوری بزرگ و آرزوهای عجیبی می‌آکند. از احساس شادی شیرینِ مبهمی پر می‌شد و اشتیاق و التهابی ناشناخته به اودست می‌داد. گاه به دنبال آوا به جنگل می‌خزید و انگار که واقعی باشد دنبالش می‌گشت و درجوابش به اقتضای حالش، به نرمی و یا شدت پارس می‌کرد. دماغش را در خزه‌های خیس پای درختان یا خاک سیاهی که علف‌های بلندی از آن روئیده بود، فرو می‌برد و با شادی بوهای نیرومند زمین را به دماغ می‌کشید؛ یا ساعت‌ها، گفتی که درکمین باشد، پشت درختان قارچ پوش یا تنه‌های افتاده، درازمی‌کشید؛ با چشمان کاملا گشوده به هر جنبش و صدایی گوش می‌خواباند. شاید امید داشت، همان‌طور که دراز کشیده، آوای ناشناس را غافل‌گیرکند. اما نمی‌دانست چرا این کارهای مختلف را می‌کند. به انجام آن‌ها مجبورمی‌شد و اصلا هم دنبال دلیلش نبود.

انگیزش‌های مقاومت ناپذیردرچنگش می‌گرفتند. در گرمای روز در چادر دراز کشیده بود و چرت می‌زد، ناگهان سرش رابلند و گوش‌هایش را تیزمی‌کرد، به دقت گوش می‌داد، روی پا می‌جهید، بیرون می‌پرید و به فضاهای باز می‌رفت، به جایی که “کله سیاه”ها خوشه بسته بودند. دوست داشت درآب‌راه‌های خشک بدود، در بیشه‌ها فرو شود و پنهانی زندگان پرندگان را در جنگل تماشا کند. می‌شد که تمام روزدربیشه‌ای دراز بکشد و شاهد کبک‌ها باشد که آوازخوانان شق و رق بالا و پایین می‌رفتند. اما بیشتر از همه دوست داشت درتاریک روشن نیمه شب‌های تابستانی بدود، به زمزمه‌های دور وخواب آور جنگل گوش بدهد، مثل آدمی کتاب‌خوان نشانه‌ها را بیابد و آوای سحرآمیزی را بجوید که او را می‌خواند، در خواب و بیداری صدایش می‌زد، ومدام از او می‌خواست که بیاید.

شبی، باتکانی ازخواب پرید، چشم‌ها گشاده و منخرین لرزان و بوکشان؛ یالش می‌لرزید و موج می‌خورد. آوا ازجنگل می‌خواندش(نه باهمه نت‌هایش، چون آوا نت‌های بسیارداشت) و برخلاف همیشه واضح و مشخص بود، به زوزه کشداری می‌ماند و به صدای هیچ سگ اسکیمویی شباهت نداشت. و برای سانی، مثل صدایی که پیشتر شنیده باشد، به نحوی آشنا بود. درسکوت مطلق از اردوی خواب‌زده بیرون جَست ودر جنگل فرو رفت. هرچه به فریاد نزدیک‌ترمی‌شد، آهسته‌تر می‌رفت وهرقدمش را با احتیاط برمی‌داشت، تا به فضای باز میان درختان رسید و گرگ خاکستری دراز و لاغری را دید که روی پاهایش نشسته ونوک بینی‌اش را به سوی آسمان گرفته است.

سانی هیچ صدائی نکرد، اما زوزه گرگ بند آمد و کوشید جای او را پیدا کند. سانی نیمه خمیده، با بدن کاملا جمع شده، دم سیخ وسفت، پاها را با احتیاطی ناخواسته پیش می‌گذاشت و خرامان وارد فضای باز می‌شد. در هر حرکتش تهدید وگشودن در دوستی به هم آمیخته بود. حیوانات وحشی با این روش به طعمه خود نشان می‌دهند که قصد جنگ ندارند. اما گرگ با دیدن او گریخت. سانی دیوانه دست‌یابی با خیزهای بلند دنبالش کرد. او را به مجرایی بن‌بست در بستر نهری راند که تنه درختی راهش را بسته بود. گرگ دوری زد ومانند”جو” وهمه سگ‌های اسکیموی به دام افتاده، روی پاهای عقبش می‌چرخید، باموهای برافراشته می‌غرید، و پیوسته و سریع دندان قروچه می‌کرد.

سانی حمله نکرد؛ دورش چرخید ودوستانه به اونزدیک شد.گرگ ظنین وترسیده بود؛چون سانی سه برابر او وزن داشت و سرش به زحمت به شانه سانی می‌رسید. درانتظارفرصت به عقب جَست وگریخت. تعقیب وگریزازسر گرفته شد. ودوباره گیرافتاد وهمه چیز تکرار شد؛ چون گرگ حال مناسبی نداشت وگرنه سانی به این آسانی نمی‌توانست او را گیر بیاندازد. آنقدرمی‌دوید تا سر سانی به کفلش بخورد؛ می‌چرخید و روبرویش می‌ایستاد و منتظراولین فرصت برای فرار می‌شد.

سانی سرانجام پاداش لجاجت خود را گرفت؛ گرگ وقتی فهمید که او قصد آزارش را ندارد، دماغش را به دماغ او سائید. بعد دوست شدند، ونیمه عصبی و نیمه خجل، به روشی که حیوانات وحشی خشونت خود را پنهان می‌کنند؛ به بازی پرداختند. کمی بعد، گرگ خیزهای آرامی برداشت که به روشنی نشان می‌داد، می‌خواهد به جایی برود و به سانی هم فهماند که می‌تواند همراهش باشد؛ و بعد هر دو پهلو به پهلو بستر نهر را در تاریک روشن افق بالا رفتند، به دهانه آن و سپس دماغه‌ای که سرچشمه نهر بود، رسیدند.

از سرازیری آن سوی سرچشمه به طرف سرزمین صافی پوشیده از تکه‌های بزرگ جنگلی و رودخانه‌های بسیار فرود آمدند، و در میان جنگل‌ها یک نفس دویدند؛ ساعت‌ها و ساعت‌ها، خورشید بر می‌آمد و روز گرمی می‌گرفت. سانی شادمانی وحشیانه‌ای داشت. او می‌دانست سرانجام به آوا جواب داده و در کنار برادر جنگلی‌اش به جایی می‌‌رود که بی‌شک صدا از آنجا می‌آید. خاطرات گذشته به سرعت او را در برمی‌گرفتند و مانند واقعیت‌های ایام قدیم که این خاطرات سایه آن‌ها بودند، او را برمی‌انگیختند. اوپیشتر، جایی دردنیایی که خاطرات محوش با او بود، این کارها را کرده بود؛ و دوباره همان کارها را می‌کرد و حالا، آزاد و رها می‌دوید، زمین باز زیر پایش و آسمان پهناور در برابرش.

کنارنهر روانی برای نوشیدن آب ایستادند، و تا ایستادند، سانی یاد”جان تورنتون” افتاد و نشست. گرگ به طرف جایی که مطمئنا ازآنجا آمده بود، راه افتاد و بعد به طرف او برگشت، دماغش را به دماغش می‌مالید و حرکاتی انجام می‌داد و او را برای همراهی تشویق می‌کرد. اما سانی چرخید و آهسته راه رفته را برگشت. برادر وحشی نزدیک به یک ساعت در کنارش آمد و به نرمی نالید. بعد نشست. دماغش را به طرف آسمان گرفت و زوزه کشید. زوزه محزونی بود و سانی که ثابت وا ستوار به سوی اردو می‌رفت، هرچه دورتر می‌شد آن را ضعیف‌تر می‌شنید تا اینکه در دوردست‌ها گم شد.

“جان تورنتون” شام می‌خورد که سانی به میان چادرجهید، باعشق دیوانه‌واری رویش پرید،غلتاندش، صورتش را لیسید و دستش را به دندان گرفت و به قول”تورنتون” خل‌بازی درآورد. “تورنتون” هم او را عقب و جلو می‌برد و فحش‌های عاشقانه می‌داد.                                                                      

دو روز و دو شب سانی نه لحظه‌ای از کمپ بیرون رفت و نه چشم از” تورنتون “ برداشت. وقتی کار می‌کرد، دنبالش می‌رفت. غذا که می‌خورد چشم به او می‌دوخت، نگاهش می‌کرد تا شب زیر پتو می‌رفت و صبح بیرون می‌آمد. اما دو روز بعد، آوای جنگل، آمرانه‌تر از همیشه به صدا درآمد. بی‌قراری سانی برگشت، و او گرفتار خاطرات برادر وحشی شد، و سرزمین‌های خندان آن سوی دماغه و قطعات پنهاور جنگلی که در آن پهلو به پهلو می‌دویدند. دوباره در جنگل سرگردان شد، اما برادروحشی دیگر نیامد؛ و هر چه در شب بیداری‌های طولانی گوش خواباند، زوزه حزین دیگر شنیده نشد.

بیرون کمپ خوابیدن را شروع کرد و بسیاری از روزها را دور از اردو به سر برد؛ یک‌باره در بالای نهر از دماغه گذشت و به جانب سرزمین نهرها و درخت‌ها رفت.هفته‌ای آنجا پرسه زد و بیهوده دنبال رد تازه‌ای از برادر وحشی گشت. غذایش را شکار می‌کرد و با گام‌های آزاد و بلندی که گفتی هرگز خسته نمی‌شود به سفر خود ادامه می‌داد. جایی که نهرهای پهناور به دریا می‌ریختند، ماهی سالمون می‌گرفت؛ یک بار هم درکنارنهر خرس سیاه بزرگی را که پشه‌ها هنگام شکار ماهی از دریا کورش کرده بودند و خشمگین و بی پناه و لرزان در جنگل می‌گشت، کشت. بااین که خرس کور بود، جنگ سختی بود وآخرین بقایای خفته سبعیت سانی را بیدار کرد. ودو روزبعد، وقتی بر سر کشته خود برگشت و دید یک دوجین گرگ بر سر بقایاش جدال می‌کنند، آن‌ها را مثل پرِ کاه پراکند؛ و از آن‌ها دوتن باقی ماندند که دیگرنمی‌توانستند بجنگند.

خون‌خوارگی در او ازهمیشه نیرومندتر شد. او یک درنده بود، می‌کُشت وبا گوشت شکار زندگی می‌کرد، بی یاور، تنها و به یاری قدرت وشجاعت خود باید فاتحانه درمحیط خصمانه‌ای باقی می‌ماند که فقط قوی‌ترها در آن زنده می‌ماندند. همین چیزها غرور بزرگی را دور او دامن زد که مانند بیماری مسری به تنش هم سرایت کرد. حالتی که درهمه حرکاتش دیده می‌شد و در هر جنبش عضلاتش به چشم می‌آمد، به روشنی دررفتارش هویدا بود و پشم باشکوهش را ازآنچه هم که بود با شکوه‌تر نشان می‌داد. اگرروی پوزه و بالای چشم‌هایش لکه قهوه‌ای را نداشت، اگر رگه سفیدی درست وسط سینه‌اش نبود، می‌شد اورا با گرگ غول آسایی اشتباه گرفت؛ بزرگ‌تر ازبزرگ‌ترین نژادش.اندازه و وزنش را از پدر”سنت برنارد”ش به ارث برده و مادر “شپاردش” به این وزن و قد شکل داده بود. پوزه‌اش مثل گرگ‌ها دراز، و از پوزه هر گرگی درازتر بود؛ و سرش، کمی پهن تر؛ سر گرگی بر بدنی بزرگ.

حیله‌اش حیله گرگ بود وحیله وحش؛ هوشش،هوش”سنت برنارد”و”شپارد”وهمه این‌ها به اضافه تجربه‌ای که در خشن‌ترین مدارس کسب شده بود؛ او را به خطرناک‌ترین درنده وحش تبدیل کرده بود. حیوانی گوشت‌خوار که ازشکار زنده تغذیه می‌کرد، کاملا شکُفته و در اوج قدرت زندگی، نیرومندی و حیات از او می‌تراوید. وقتی “تورنتون”دست نوازش به پشتش می‌کشید، بارمغناطیسی هرم وآزاد می‌شد و برق وصدا با دست می‌رفت. همه اندام‌ها، مغزوبدن، اعصاب و نسوج، ازبهترین نوع ساخته شده بود و بین تمامی‌شان تعادلی کامل برقرار بود. به صداها ونشانه‌ها و هر کاری که عمل می‌طلبید، به سرعت برق واکنش نشان می‌داد. درحمله و دفاع دو برابرسگ‌های”هاسکی” سرعت داشت. درمقابل هر حرکت یا صدایی سریع‌تر از هر سگی تصمیم می‌گرفت و جواب می‌داد. در واقع سه عمل دیدن، تصمیم گرفتن و جواب دادن متوالی بود، اما فاصله‌شان به قدری کم بود که هم‌زمان به نظر می‌رسید. عضلات سرشار از زندگیش مثل فنر فولادین به حرکت می‌افتاد. زندگی در او به بهترین شکل در جریان بود، شاد و شرزه؛ تا حدی که می‌شد دوپاره کشش و قدرت هستی را در او شکوفا دید.

-هرگزچنین سگی دیده نشده…

یک روز که دسته جمعی بیرون رفتن سانی را از اردوگاه نگاه می‌کردند، “جان تورنتون” این را گفت.“پیت” حرفش را کامل کرد.

-وقتی ساخته شد، قالبش را شکستند.

“هانس” تائید کرد:

-راستش… منم همین‌طور فکر می‌کنم.

آن‌ها بیرون رفتنش ازاردوگاه را می‌دیدند، اما تغییر ناگهانی و هولناکش در جذبه جنگل را نمی‌دیدند. دیگر راه نمی‌رفت. درلحظه‌ای حیوانی وحشی می‌شد؛ آرام ودزدیده، مثل گربه‌ها. چون شبحی درمیان سایه‌ها گم و پیدا می‌شد. می‌توانست از هر پناهی استفاده کند، چون مار بر سینه بخزد، بجهد و بگزد. قادر بود کبک‌ها را در لانه‌اشان شکار کند، خرگوش را در خواب بکُشد وسنجابی راکه یک لحظه دیرتر به روی درخت می‌پرید درهوابقاپد. نه ماهی‌های آب‌گیر از او سریع‌تر بودند و نه سگ‌ماهی‌هایی که سدهای‌شان را تعمیر می‌کردند. برای خوردن می‌کُشت ونه ازروی هوس؛ اما ترجیح می‌داد شکارش را خودش بخورد. پس شیطنتی دراعمالش راه یافت.سرگرمی‌اش این بود که سنجاب‌ها را غافل‌گیر کند و وقتی کاملا در چنگش بودند، بگذارد بروند و بالای درخت ترس از مرگ را چهچه بزنند.

با آمدن پاییز، گوزن‌ها در دسته‌های بزرگ پیدایشان شد. آهسته به طرف دره‌های گرم‌تردرحرکت بودند تا زمستان را آنجا سر کنند. سانی به تازگی بچه گوزنی را کُشته بود؛ اما شدیدا در اشتیاق شکاری بزرگ‌تر و با ارزش‌تری بود؛ و او روزی پیشاپیش گله‌ای گوزن در بالای دماغه پیدایش شد. دسته‌ای بیست تایی گوزن از سرزمین نهرها و درخت‌ها گذشته بودند و رئیس‌شان گوزن نرگاومانندی بود. طبیعتی وحشی وشش فوت قد داشت و در واقع همان حیوان تنومندی بود که سانی آرزویش را می‌کشید. شاخ‌های بزرگ شاخه شاخه‌اش که دربالای بدنش می‌جنبید، چهارده سر داشت و پهنایش دربالای سرش به هفت فوت می‌رسید. برق تند شریرانه‌ای چشمانش کوچکش را می‌سوزاند و با دیدن سانی غرشی از سر خشم کرد.

ازپهلوی گاومانندش، درست درکنارکپل، سرپَردارتیری معلوم بود که دلیل خشمش را نشان می‌داد. سانی به حکم غریزه‌ای که از روزگار کهن شکارهای بدوی می‌آمد، جدا کردن گوزن از گله را شروع کرد. کار آسانی نبود. سانی باید درمقابل نره گوزن، دوراز دسترس شاخ‌های بلند و سم‌های پهن ترسناکی که می‌توانست با یک ضربه زندگیش راباطل کند، واق‌زنان برقصد. گوزن که نمی‌توانست به دندان خطر پشت کند و برود، دچارطغیان خشم شد. درچنین لحظاتی به سانی حمله می‌کرد. سانی با زیرکی عقب می‌نشست و با تظاهر به اینکه نمی‌تواند فرارکند، فریبش می‌داد. اما تا از بقیه جدا می‌شد، دو یا سه گوزن جوان برمی‌گشتند و به سانی حمله می‌کردند تا گوزن زخمی بتواند به گله برگردد.

دنیای وحش صبوری خودش را دارد، مثل زندگی؛ خستگی ناپذیر ودیرپای. صبری که ساعت‌ها عنکبوت را در تار تنیده‌اش بی‌حرکت نگه می‌دارد، مار را درچنبره‌اش و پلنگ را در کمین‌گاهش. و این صبر خاص آن زندگی است که غذای خود را از میان زندگان می‌گیرد؛ و با همین صبر بود که سانی به دنبال گله افتاده و حرکتش را به تاخیر می‌انداخت، گوزن‌های جوان را تحریک می‌کرد، گوزن‌ها مادهِ بچه‌دار را می‌ترساند و گوزن مجروح را از خشم عاجزانه خود دیوانه می‌ساخت. نصف روز این کار ادامه یافت. سانی حملاتش را چند برابر کرد، از همه طرف یورش می‌برد، گله را در گردباد حمله محصور کرده بود و قربانی خود را به همان سرعت که به گله می‌پیوست از آن جدا می‌کرد؛ وصبر طعمه را به ستوه می‌آورد، زیرا صبر شکارچی از او بیشتر است.

همین که روز طولانی غروب کرد و خورشید در شمال غربی دربسترش غلتید(تاریکی برگشته بود و شب‌های پاییز شش ساعت طول می‌کشید) گوزن‌های نر دیرتر و دیرتر به کمک پیشاهنگ گله آمدند. زمستان در راه آن‌ها را به سرعت به دره‌های کم عمق می‌راند و می‌پنداشتند، نمی‌توانند ازشر موجود خستگی ناپذیری که دنبالشان می‌کرد، رها شوند. به علاوه، زندگی گله یا گوزن‌های جوان درخطر نبود. زندگی یکی‌شان طلب می‌شد که از زندگی خودشان کمتر به آن دلبستگی داشتند؛ این بود که سرانجام به دادن باج راه رضایت دادند.

غروب که شد گوزن پیر با سر خمیده ایستاده بود، و یارانش- ماده گوزن‌هایی را که حامله کرده بود، بچه گوزن‌هایی را که فرزندانش بودند و گوزن‌های نری را که بر آن‌ها ریاست کرده بود- می‌دید که در میان نور میرنده به سرعت ناپدید می‌شدند. اما نمی‌توانست دنبالشان برود، چون در برابردماغش دندان بی‌رحم وحشت، جست و خیزکنان راهش را بسته بود. بیش ازنیم تن وزن داشت؛ وعمر درازی را با نیرومندی پشت سر گذاشته بود، پر از جنگ و کشاکش، و سرانجام با مرگ در دندان‌های موجودی روبرو شده بود که سرش به زانوان گره خورده اوهم نمی‌رسید.

ازآن به بعد، شب وروز، سانی لحظه‌ای هم قربانی‌اش را ترک نکرد، نگذاشت دقیقه‌ای استراحت کند، هرگز اجازه نداد از سر شاخه درختان و یا علف‌ها بخورد، و حتی مانع شد که گوزن مجروح تشنگی سوزانش را از آب جویبارها بر طرف سازد. گاه، گوزن از ناامیدی پا به فرارمی‌گذاشت. دراین مواقع سانی سعی نمی‌کرد که متوقفش کند. با خیزهای آرام دنبالش می‌رفت و ازاین بازی دو نفره لذت می‌برد؛ و وقتی گوزن می‌ایستاد، دراز می‌کشید و با حمله‌های وحشیانه پی در پی مانع خوردن و آشامیدنش می‌شد.

سر بزرگ بیشترو بیشتر زیر درختان شاخ می‌خمید و دویدنش ضعیف‌ترو ضعیف‌تر. مدت‌های طولانی با دماغ به زمین چسبیده وگوش‌های آویخته می‌ایستاد، وسانی فرصت بیشتری برای نوشیدن آب واستراحت پیدا می‌کرد. در چنین لحظاتی سانی درحالی‌که زبان سرخش بیرون بود، له‌له زنان به گوزن بزرگ خیره می‌شد وبه گمانش سیمای همه چیزتغییرمی‌کرد. می‌توانست جنبش تازه‌ای را درهمه چیز حس کند. همان طور که سر گوزن به زمین نزدیک می‌شد، نوع دیگری از زندگی از راه می‌رسید. انگارجنگل و نهر و هوا از حضورش جان تازه می‌گرفتند. اخبار این تولد را از نه دیدن، شنیدن یا بوئیدن ؛ از راه حس لطیف‌تری در می‌یافت. او چیزی نمی‌شنید، چیزی نمی‌دید، اما می‌دید زمین جوردیگری شده است؛ و درآن چیزهای غریب درجنبش و تغییرند، و تصمیم گرفت وقتی کار در دستش تمام شد، درباره‌اش تحقیق کند.

سرانجام، درپایان روز چهارم، گوزن بزرگ را به زمین زد. یک شبانه روز کنار کشته‌اش ماند، می‌خورد و می‌خوابید و دوباره و دوباره. بعد، استراحت کرده، سرحال ونیرومند سرش را به طرف اردوگاه “ جان تورنتون” برگرداند. مثل گرگ‌ها نرم و شلنگ انداز می‌رفت و می‌رفت، ساعت و ساعت بی‌آن‌که راه را گم کند، با اطمینانی غریزی که آدم‌ها و قطب‌نمای‌شان دربرابرش شرمنده می‌شدند، یک راست به سوی خانه رفت.

هرچه نزدیک‌ترمی‌شد، بیشتر و بیشتر به تغییرات منطقه ظن می‌بُرد. زندگی دیگری غیر از آنچه تابستان بود، جریان داشت. این حقایق دیگر از راه‌های ظریف و اسرارآمیز به او منتقل نمی‌شدند. پرنده‌ها درباره‌اش حرف می‌زدند، سنجاب‌ها به چهچه می‌گفتند و نسیم زمزمه‌اش می‌کرد. چند بارایستاد وهوای تازه صبح را عمیقا نفس کشید و پیام‌هایی را شنید که وادارش کرد سریع‌تر بدود. ازفشار حس فاجعه‌ای که اتفاق افتاده بود و یا داشت اتفاق می‌افتاد، در عذاب بود. همین که از آخرین آبریز گذشت و وارد دره‌ای شد که به کمپ می‌رسید، با احتیاط بیشتر جلو رفت.

سه مایل آن‌طرف‌تر به کوره راه تازه‌ای رسید که مو را براندامش راست کرد. کوره راه یک‌راست به کمپ “جان تورنتون” می‌رفت. سانی عجله کرد، آرام وپیوسته، تک تک اعصابش کشیده بود، گوشش به جزئیاتی بود که ماجرا را می‌گفت؛ اما نه پایانش را. دماغش توصیفات متعددی از گذرگاه زندگی که رویش سفر می‌کرد، به او منتقل می‌کرد. متوجه سکوت آبستن جنگل شد. پرندگان زمزمه نمی‌کردند. سنجاب‌ها پنهان شده بودند. تنها چیزی که دید سموری خاکستری براقی بود که چنان به شاخه خاکستری خشکیده‌ای چسبیده بود که گفتی جزئی از آن بود؛ یک برجستگی چوبی که ازچوب در آمده بود.

سانی،همان‌طور که چون سایه خزنده‌ای پیش می‌رفت، دماغش ناگهان به طرفی کشیده شد؛ گویی نیرویی واقعی آن را گرفت و کشید. بو را تا بوته‌زاری دنبال کرد و”نیگ” را یافت. به پهلو افتاده و همان‌جا که خود را کشانده بود، مُرده بود؛ تیری به سرش خورده و از سوی دیگر بیرون آمده بود.

صد یارد دورتر، سانی به یکی از سگ‌های سورتمه رسید که “تورنتون” در”داوسن” خریده بود. این سگ درست روی جاده جان می‌کند و سانی بی‌توقف از او گذشت. از ارودگاه صداهای درهم دوری شنیده می‌شد و مثل این‌که آواز بخوانند کم و زیاد می‌شد. سانی با شکم تا لب زمین مسطح خزید وآنجا “هانس” را دید که به صورت افتاده و تنش مثل جوجی تیغی پر از تیر است. درهمین موقع سانی نگاهی به کلبه انداخت و چیزی دید که مو بر اندامش راست کرد. موجی از خشم او را در خود گرفت.او نفهمید که غرید، اما غرش هولناک وحشیانه‌ای سر دارد. برای آخرین بار در زندگی‌اش اجازه داد احساس بر حیله و احتیاط غلبه کند، و این به خاطرعشق بزرگش به “جان تورنتون”بود که اختیارعقلش را ازدست داد.

سرخپوست‌های قبیله “هیت” سرگرم رقص بر خرابه‌های کلبه بودند که صدای غرش ترسناکی را شنیدند وحیوانی که هرگز نظیرش را ندیده بودند به آن‌ها یورش آورد. سانی بود، توفان زندهِ خشم که چون گردباد باد ویرانگر فرود آمد. روی اولین مردی که رسید، پرید و او رئیس قبیله هیت بود، و گلویش را چنان درید که چشمه خون جوشید. بی‌توجه به قربانیش از او گذشت و گلوی دومین مرد راهم پاره کرد. هیچ کس مقاومتی نمی‌کرد. سانی میان‌شان افتاده بود، می‌درید، می‌برید، ویران می‌ساخت و چنان مداوم و سریع در حرکت بود که تیرها به اواصابت نمی‌کرد. در واقع حرکات اوسرعتی چنان باورنکردنی داشت که سرخپوست‌ها به هم ریخته بودند، به هم تیراندازی می‌کردند؛ و نیزه‌ای که یک شکارچی جوان به سوی سانی انداخت با چنان شدتی به سینه شکارچی دیگری خورد که سرش ازپشت او بیرون آمد. هراس قبیله “هیت” را گرفت، و با وحشت به میان جنگل گریختند، و فریاد می‌کشیدند روح شیطان ظهور کرده است.

و سانی به راستی اهریمن مجسم بود. با خشم دنبال‌شان می‌کرد و تا به جنگل می‌رسیدند، مثل آهو بر زمین‌شان می‌زد. روز شوم قبیله”هیت” بود. تا دوردست‌های منطقه پراکنده شدند و هفته‌ای طول کشید تا برای شمردن تلفات گرد آمدند. اما سانی، خسته از تعقیب به اردوگاه متروک برگشت. “پیت” را یافت که در نخستین دقایق هجوم روی پتویش کشته شده بود. رد تقلای ناامیدانه “تورنتون” هنوز روی زمین باقی بود وسانی لحظه به لحظه آن را تا آب‌گیر گود بو کشید.“اسکیت” که تا لحظه آخر به صاحبش وفاداربود، درحالی‌که سر و دستش در آب قرارداشت، کنار آب‌گیر افتاده بود. آب‌گیرگل آلود که جعبه‌های طلاشویی رنگش را عوض کرده بودند، آنچه را دربرداشت، کاملا پوشانده بود؛ وآنچه دربرداشت “جان تورنتون” بود؛ چون سانی رد او را تا آب‌گیر دنبال کرده بود و از آنجا به بعد دیگر ردی نبود.

تمام روزسانی کنارآب‌گیرعذاب کشید و یا با بی‌تابی دراطراف اردوگاه پرسه زد. او می‌دانست مرگ پایان حرکت یا گذشتن و دورشدن زندگی از زندگان است، و حالا می‌دانست”جان تورنتون” مرده است. و این خلایی بزرگ دراو ایجاد می‌کرد، خلایی شبیه گرسنگی که عذابش می‌داد وهیچ غذایی رفعش نمی‌کرد. و بارها، وقتی درنگ می‌کرد تا جسد سرخپوستان را بو کند، دچارغرورعظیم بی سابقه‌ای می‌شد. اوآدم- اشرف مخلوقات- راکُشته بود و درست در برابر چشمان قانون چماق و دندان کُشته بود. بدن‌ها را با کنجکاوی بو می‌کشید. چه آسان مُرده بودند. کشتن یک سگ اسکیمو سخت‌تر بود. آن‌ها بدون تیر و کمان و نیزه و چماق، اصلا رقمی نبودند. می‌دانست دیگر ازآن‌ها نمی‌ترسد، مگر تیر و کمان و نیزه و چماق در دست داشته باشند.

شب شد وماه تمام در آسمان بالای درختان برآمد و زمین را مثل روز روشن کرد. و با آمدن شب، سانی که کنار آب‌گیرعذاب می‌کشید و مویه می‌کرد، متوجه جنبش زندگی جدیدی شد که از جنگل می‌آمد و با آن زندگی که “ هیت‌ها” ساخته‌اند، فرق داشت. او ایستاد، گوش داد و بو کشید. از دوردست، زوزه ضعیف تیزی برمی‌آمد و آوایی جمعی همراهیش می‌کرد. زوزه‌ها آن به آن نزدیک‌تر می‌شدند. سانی باز آن صداها را که در جهان دیگر شنیده و درحافظه‌اش باقی مانده بود، آشنا یافت. به میان محوطه باز رفت و گوش خواباند. این آوا بود. آوایی با طنین‌های بسیار؛ آمرانه و فریبنده‌تر از همیشه. و او هرگز به این اندازه آماده اجابت نبود. “جان تورنتون” مُرده وآخرین بند گسسته بود. انسان و خواست‌هایش دیگر او را پایبند نمی‌کرد.

گله گرگ‌ها که مانند قبیله”هیت”غذای خود را از گوشت شکار تامین می‌کردند و با خوردن کپل‌های چاق گوزن‌های شمالی مهاجر روزگار را می‌گذراندند، سرانجام ازسرزمین درخت‌ها و نهرها گذشتند و به دره سانی هجوم آوردند. در زیر نور جاری ماه، چون سیلی نقره‌ای به فضای خالی ریختند که سانی در وسط آن چون مجسمه‌ای بی‌حرکت انتظارشان را می‌کشید. چنان بزرگ وبی حرکت بود که گرگ‌ها با دیدنش درنگ کردند. لحظه‌ای طول کشید تا شجاع‌ترین‌شان مستقیم به طرف اوپرید. سانی مثل برق ضربه‌ای زد و گردنش را شکست. و بعد، مثل قبل، بی حرکت ایستاد، و گرگ ضربه خورده از درد جلوی پایش به خود می‌پیچید. سه گرگ دیگر با هم حمله کردند، و یکی پس از دیگری با گلوی دریده و شانه خونین عقب نشستند.

همین کافی بود تا گله دسته‌جمعی، درهم برهم، برخورد کنان به هم، آشفته ازاشتیاق به چنگ آوردن طعمه به او یورش ببرند. سرعت شگفت‌انگیز و زرنگی سانی او را در وضعیت خوبی قرارداده بود. روی پاهای عقبش می‌چرخید، گاز می‌گرفت و چنگ می‌زد و همیشه جا همه بود؛ چنان به سرعت می‌چرخید و از همه طرف می‌جنگید که گاردش باز نشدنی به نظر می‌رسید. برای این‌که نتوانند ازپشت به اوحمله کنند، عقب نشست. از آب‌گیر گذشت و وارد بستر نهر شد و آن‌قدر رفت تا پشتش به کناره بلند شنی رسید. به سمت راست زاویه‌ای رفت که مردها برای پیدا کردن معدن حفر کرده بودند ودرجایی ایستاد که از سه طرف محافظت می‌شد و حالا کاری نداشت جز این‌که از جلو بجنگد.

و چنان خوب از پس این کار برآمد که بعد از نیم‌ساعت گرگ‌های مغلوب عقب نشستند. زبان همه‌شان بیرون افتاده بود و می‌لرزید و دندان‌های سفیدشان زیرنورماه بی‌رحمانه برق می‌زد. عده‌ای‌شان با سرخمیده و گوش افتاده نشسته بودند، بقیه ایستاده ونگاهش می‌کردند، وهنوز چند تای‌شان از آب‌گیر آب می‌خوردند. گرگی،دراز و لاغر وخاکستری، بااحتیاط اما دوستانه پیش آمد وسانی برادروحشی را که شب و روزی را با او سرکرده بود، شناخت. او به نرمی نالید و وقتی سانی هم نالید، دماغ‌های‌شان را به هم مالیدند.

بعد گرگ پیری،استخوانی و زخم خورده جنگ‌ها، پیش آمد. سانی لب‌هایش را جمع کرد که مقدمه غرش است، اما دماغش را به دماغ او مالید.درنتیجه گرگ پیر نشست،دماغش را رو به ماه گرفت و زوزه بلندی سرداد. بقیه همه نشستند و زوزه کشیدند. وحالا آوا با لحنی اشتباه‌ناپذیر به سانی رسید. او هم نشست و زوزه کشید. درپایان، ازگوشه‌اش بیرون آمد و گله دورش حلقه زد، او را نیمه وحشیانه ونیمه دوستانه می‌بوئیدند. سردسته‌ها زوزه کشیدند و به طرف جنگل پریدند. گرگ‌ها دسته‌جمعی و زوزه کشان در پی آن‌ها رفتند. و سانی با آن‌ها دوید، پهلوبه پهلوی برادر وحشی‌اش می‌دوید و مثل او زوزه می‌کشید.

و اینجا می‌توان به خوبی داستان سانی را به پایان بُرد. سال‌های زیادی طول نکشید که سرخپوست‌های قبیله “هیت”متوجه تغییر نسل گر‌گ‌های سرزمین درخت‌ها و نهرها شدند، روی پوزه و بالای چشم‌هایشان لکه قهوه‌ای و رگه سفیدی درست وسط سینه‌اشان دیده می‌شد. و قابل توجه‌ترازهمه این‌ها قصه سرخپوست‌ها درباره شبح سگی بود که می‌گفتند که پیشاپیش گله می‌دوید. آن‌ها از این شبح سگ می‌ترسیدند، چون از آن‌ها حیله‌گرتر بود، در زمستان‌های سخت ازچادرهای‌شان دزدی می‌کرد، شکارهای‌شان را به غارت می‌برد، سگ‌های‌شان را می‌کُشت و شجاع‌ترین شکارچیان‌شان را شکست می‌داد.

نه، حکایت ازاین بدتر بود. شکارچیانی بودند که هرگز به چادر برنمی‌گشتند، و شکارچیانی که مردان قبیله آن‌ها را در حالی یافتند که گلوی‌شان بی‌رحمانه دریده شده بود و رد پنجه‌هایی بزرگ‌تر از پنجه گرگ روی برف کنارشان دیده می‌شد.

هرپائیز، وقتی “هیت “ها گله گوزن‌ها را دنبال می‌کنند، دره مخصوصی هست که هرگز وارد آن نمی‌شوند. زن‌ها هم وقتی صحبت دور آتش به روح شیطان می‌رسد که آن دره را برای زندگی برگزیده، غمگین می‌شوند.

در تابستان‌، آن دره به هر حال زائری دارد که “هیت”ها از آن بی‌خبرند. و او گرگ بزرگ باشکوهی است که هم شبیه گرگ هست و هم نیست. تنها از کنار نهرهای خندان می‌گذرد و به میان محوطه باز وسط درخت‌ها می‌آید. اینجا جوی زردی از زیر کیسه‌های پوسیده پوست گوزن می‌گذرد و در زمینی فرو می‌رود که علف‌های بلند و گیاهان خزه پوش ازآفتاب پنهانش می‌کنند؛ و او این‌جا دمی درنگ می‌کند، و پیش از آن‌که برگردد، زوزه‌ای دلسوز سر می‌دهد.

اما او همیشه تنها نیست. وقتی شب‌های دراز زمستانی می‌رسد و گرگ‌ها به دنبال گوشت به دره‌های پائینی می‌آیند، ممکن است او را دید که در نور پریده مهتاب یا کهکشان شمالی با گام‌های بلندتر از همراهانش می‌دود و با حنجره لرزان بزرگش آواز دنیای جوان را می‌خواند که آوای گله است.