سه یادداشت برای احمدرضا احمدی
برای احمدرضا احمدی مینویسم…
مسعود کیمیایی
دنیا بعد از تو مهری ندارد. با گلاب سنگم را شستشو کن. تنها بیا. برایم شعر بخوان اما حتما پسر شرقی میانشان باشد.
اصلا حواسم پی مرثیهخوانی نیست. باید رفتن را یاد گرفت. ما تا آخرین چکه عمر زنده هستیم و تو شعرت را مینویسی و من… اگر توانی باشد فیلم میسازم. اما احمدرضا شوخیها تمام شده. وقت جمع کردن جل و پلاس است. نه شعرها را میتوان برد نه فیلمها را. باشد تا قضاوتها از بیرحمی دور شود. از بالا دیدن چه کیفی دارد. من فقط نگران ماهور و پولاد هستم. شهره هم راهبلد است هم پر از تجربههای تحمل نداشتن. در تلویزیون شکل قبل از تلویزیون بودی، دو چشم پنهان شده پشت شعله گرم وگر گرفته و یک قیام بیحوصله.
یک تنه در مقابل نقد و نقاد. تو اصلا از جوانی سیم آخر نداشتی. از همان کتاب شعر اولت به سیم آخر زده بودی که از سازت ترسید و رفت. میدانم وقت رفتن بعد از من… دوتایی هیچ رخت چرکی نداریم. پشت ما همه چیز تمیز است.
چکار کنم، شعری از تو بخوانم؟ ترا یاد ابر بیندازم که از نوجوانی بر ما باریده است و ما فقط تعریف آفتاب را شنیدهایم؟
چرا ما ریاضی یاد نگرفتیم، برای اینکه من هنوز یک سقف و اطاق از خودم نداشته باشم؟
برای اینکه چشمهای تو را یواشکی ویراستاری کردن، پیش پرده فیلم گفتن، به این زیبایی کمسو کرده است؟
حتی یاد نگرفتند به ما احترام بگذارند. البته کم هستند. چهل کتاب برای بزرگ و کودک کافی نیست، این همه موسیقی را، این همه ساز و صدا را بهترینهایش را نوار کردی. از کویر تا شهر سالهای سی آمدی. شعرها نوشتی و نثرها. هیچکدام هم نه شهرستانی بود و نه کویری. شیشدانگ مال خودت بود.
نمیدانم برایت چی بنویسم. از این حرفهای ما گذشته است. چقدر در تلویزیون شاعر بودی و جنگنده و خسته، اما پیر نبودی. آنکس که نداند شعرهای تو شبیه شعرهای هیچ شاعری نیست، تقصیری ندارد. تقصیر با همان ریاضی است. من استعداد سینما دارم، اما استعداد زندگی ندارم. بلدی میخواهد.
در جوانی جامی به جانت زدم و تا پیری مست ماندم، من بلد نیستم برای تو “ زیبا ” بنویسم…. آفتاب لب بام است و ما هنوز سردمان نیست.
گردش سیب و جبران مافات
شمس لنگرودی
همام تبریزی از شاعران خوب اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم بود. او با آنکه آذریزبان بود، شعر فارسی را خوب میسرود و با سعدی هماوردی میکرد. اما هرچه کرد، کارش نگرفت و بالاخره در شعری نوشت: “همام را سخنی دلپذیر و شیرین است، ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی.” چون میدید بهرغم آن همه شعر خوب، شاعرانی قدر میبینند و صدر مینشینند که آخر نامشان شیرازی بوده باشد.
ظاهرا این رسم روزگار است و به دلایل بسیار پیچیده گاهی بعضی از حرفها شنیده نمیشود و بعضی از کارها دیده نمیشود. اما بادا روزی که بر اثر استمرار در کار، استعداد و یا هر چیز دیگری حضور هنرمندی (که روزی دیده نشده بود) پذیرفته شود، آنوقت از آن سر بام میافتیم و چنان غلوهایی میکنیم که خودمان هم گاه دچار شگفتی و حیرت میشویم. مثلا به دلایل عدیده، شعر و شاعری و حافظ و امثال او را نمیپذیریم، بعد که از پس تاثیر اشعار تکاندهنده او نمیتوانیم برآییم، آنقدر او را بالا میبریم که لسانالغیبش میدانیم، طوری که نمیشود شعرش را نقد کرد.
در دوره صفوی، مثنویمعنوی را به عنوان شیئی پلید با ماشه وانبر پس و پیش میکردند که دستشان نجس نشود، بعد که میبینیم چطور میشود. فردوسی و نیما و شاملو و دیگرانی هم همینطور. روزگاری (در دهه سی)، از فرط انکار شعر شاملو از طرف دوستداران شعر، شاملو گفته بود بابا ولم کنید، اصلا اینهایی که مینویسم شعر نیست. این نوشتهها به شعر مورد نظر شما همانقدر مربوط است که بودا به بوداپست. اما بعد دیدیم که چطور شد. شاملو هرچه گفت حجت شد. درباره هرکس هرچه گفت وحی به نظر رسید. این حرفها به این معنا نیست که بگویم بالاخره روزی همگان به ارزش آثار هنری پی میبرند، نه برعکس.
میخواهم بگویم پی نمیبرند و الان اگر دل و جگرفروشی نیما داشته باشیم به دلیل درک همهجانبه از نیما نیست بلکه مشغول جبران مافات در تاریخیم، و ارزش این شهرت بیشتر از گمنامی او نیست. حرکاتی عکسالعملی است، مثل حرکت سیبی که به یک سو چرخیده باشد و رها شود و به سرعت به سمت مخالف خود بچرخد و آنقدر این رفت و برگشتها تکرار شود تا مستقر طبیعی گردد.
کسانی که در جریان کارهای من هستند میدانند که من از علاقهمندان به شعر احمدرضا احمدی هستم، به ویژه دوستی او را مقدم بر هر چیزی میدانم - به طوری که در قضاوت من نسبت به شعرش خللی هم وارد کرده است – ولی حال که پس از نزدیک به چهل سال شعرش این بخت را یافته که مورد استقبال قرار گیرد من نقدی از سر آگاهی را موثرتر از همسویی هیجانی و گاه فرصتطلبانه میدانم. اگرچه حالت دوم، شاعر و حالت اول تاریخ را خوشحال میکند.
به قول نیمای بزرگ، سرانجام آن که الک در دست دارد از پشت سر میآید. او است که ارزش و اعتبار نهایی هر کاری را معلوم میکند، نه پارهای از حرفها که خوشبختانه احمدی خود نیز چنان که در “دو قدم مانده به صبح” گفته است این حرفها را نمیخواند.
مختصر اینکه شعر احمدی در زمره نوع شعری است که دنیا به “شعر ناب” معروف است؛ یعنی
شعری که به جای بیان موضوع و یا معنا، حسی از معنا یا معانی را به شنونده و خواننده القا میکند. نوشتن شعر ناب کار هر کسی نیست، استعداد شاعری و تجربه نیاز دارد. شعر ناب – که نرودا مخالف این نوع شعر بود – مثل موسیقی و نقاشی مدرن در پی طرح موضوع و بیان مفهومی از مثلا جنگ نیست، بلکه از طریق ترکیب کلمات و عباراتی که گاه ربط مشخصی بر هم ندارند میکوشد که فضایی از جنگ و یا تنهایی را به وجود آورد و احمدی در بسیاری از اشعارش – به ویژه شعرهای سالهای اخیرش – به این فضاها دست مییابد.
آنچه در بررسی اینگونه اشعار اهمیت دارد، کوشش برای دستیابی به مکانیسم از قوه به فعل درآوردن این فضاها است؛ کاری که شاعر به هر ترتیب بدان دست مییابد و قرار است منتقدی آن را کشف کند. خب، ناگفته پیداست که چنین نقدی، هرچند هم خلاقانه باشد،نه برای آموزش شاعر بلکه برای مخاطبان و آموزش به دیگر شاعران است، نه برای آنکه آنها نیز به شیوه او بنویسند، بلکه برای آنکه آنها به نوع دیگری از امکانات بیان دست یابند و خود را بهتر بیان کنند.
نقد بر شعر احمدی تا امروز، عموما (نه همه) در رد و قبولش بوده (از جمله مقاله من در گوهران ویژه احمدرضا احمدی) و کمتر به این کشف و انتقال پرداخته. اکنون که رویکردی به شعر او پیدا شده، به گمانم وقت آن است که جوانب آثارش همهجانبه روشن شود.
سلام رفیق
رضا کیانیان
احمدرضا احمدی را نمیشود دوست نداشت. حتی اگر تصمیم بگیریم او را دوست نداشته باشیم، نمیشود، چون در همان لحظه یا محبتی به ما میکند که از تصمیممان خجالت میکشیم یا از تصمیممان لطیفهای میسازد که خودمان به خودمان و تصمیممان بخندیم!
نمیدانم این همه محبت را از کجا آورده است. با اینکه مریض است و قلبش را دستکاری کردهاند اما نتوانستهاند کمی از عشق و شور او را از قلبش جدا کنند. این همه شوخی را از کجا آورده است! میتواند با مرگ هم شوخی کند و او را به خنده بیندازد. ما که جای خود دارد.
اینکه او شاعر است، نویسنده است، محقق است، منتقد است، قبول. اینها ورای سواد و تجربه من است. اما علاوه بر اینها رفیق است، شیرین است، روشن است، زلال است و عمیق است. بعضیها عمیقاند اما ترسناکند: مثل دریا که عمیق است و زیبا. اما عمقش ترسناک است. چون تاریک است و پر است از ندانستههایی که به سختی میشود کشفشان کرد. احمدرضا عمیق است اما روشن است. میشود در اعماقش شنا کرد. دید، فهمید و لذت برد.از این همه کشف او پذیراست.
سالها پیش که فقط اسمش را میدانستم و اشعارش را دیده بودم یعنی آبی بزرگ دوردستی بود. یک بار به من تلفن زد و من خیلی تعجب کردم. بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه شروع کرد به قربانصدقه پسرم علی. بیشتر تعجب کردم. آن روزها مجله گزارش فیلم از من خواسته بود یک یادگاری برای خوانندگانش بدهم.
من هم سهتا از عکسهای یکسالگی علی را دادم. با یک لباس رنگی و لپهای آویزان. در یک عکس دارد زبانش را نشان میدهد، در یکی چشمش را نشان میدهد و در دیگری دماغش را و زیرش نوشته بودم کاش میشد آدمی دلش را هم نشان دهد. احمدرضا احمدی و دخترش ماهور این عکسها را دیده بودند، ذوقزده شده بودند و ذوقزدگیشان را پنهان نکرده بودند… و به من تلفن زدند و بعد از قربانصدقه رفتن علی، من و هایده و علی را دعوت کردند تا برویم خانهشان. آنجا با همسرش آشنا شدیم که او هم بیپروا مهربان است.
حالا علی هفدهسال دارد، هنوز احمدرضا احمدی را دوست دارد و احمدرضا احمدی همانقدر که نگران آینده و درسهای ماهور است، نگران علی هم هست. او نگران من هم هست… سر فیلمی هستم یا نه؟ کار دارم؟ نگران خیلیهاست. نگران همه رفقایش است.
اوایل نمیفهمیدم آن همه محبت و شوخی و بیپروایی با نگرانی چه رابطهای دارند اما هرچه زمان بر من میگذرد میفهمم، غم و اندوه و نگرانی آن روی سکه محبت و شوخی و بیپروایی است. این هستی است. احمدرضا احمدی با همه سوادش، بزرگیاش و انتخابهای شگرفش هیچگاه خودش را به ما و به جهان تحمیل نکرد. این ستایشبرانگیزترین پاره زندگی اوست.
منبع: شهروند- شماره 48