بوف کور

نویسنده

اگر تبرک می شد

علی اکبر کرمانی نژاد

 

شب بود. خیلی وقت بود که شب بود و او بوم شب گردی شده بود بر قد خشکه رود. خشکه رودی که هیچ کس نمی دانست از کی خشک شده است و چرا خشک شده است و کی باعث خشک شدنش شده است.

می رفت و می آمد. بالا و پائین، پائین و بالا و به این خوش بود که تنهای تنهاست و هیچ کس اورا نمی بیند.

و هیچ کس نمی دانست. دو چشم دیگر، ‌دو چشم بی نور،‌ آرام و بی صدا، پشت سرش، سایه یه سایه اش، خودش را روی شنهای داغ و تفتیده ی خشکه رود، می کشاند و می آید.

شب بود و او به تاریکی عادت کرده بود. شب بود و او توی ظلمات، راحت بود. که کسی   نمی دیدش، حرامزاده نمی خواندش.

شب بود و هیچ صدایی نبود و او بی صدایی را دوست داشت، اگر صداها راحتش می گذاشتند.

دامب و دومب، دامب و دومب و دو دو دو دومب و دامب و دومب دهل زن می کوبید. دهل لوکِ مست و کف کرده ای شده بود، که صدایش د شت را به لرزه واداشته بود و ساززن همه باد شده بود، نفسش، جسمش، صدایش، چشمش. بادی که می خواست رگهای سبز گونه اش را بترکاند.

و عروس کوچک، مثل همه ی عروس های اینجا، می لرز ید و می ترسید و خدا را قسم می داد که تمساح ها…..

و داماد مثل شقه ی گوشت خون چکانی که روی دوشش داشت، سرخ می شد، زرد می شد و مثل همه ی دامادها با خودش می گفت: اگر تمساح ها قبول نکنند، اگر تمساح ها…

و چوب او، همراه با صدای دُهلی که پیدا نبود؛ تاریکی را شکافت و نوکِ آهنینش، به ضرب، دلِ خشکه رود را جِر داد. هیچ صدایی نیامد و او آهسته پرسید “کجایند؟” و فریاد کشید     ”‌کجایید؟ …”

شب بود. خیلی وقت بود که شب بود و رود خشک شده بود و تمساح ها…؟

مگر می شد بی تمساح ها زندگی کرد؟. مگر می شد دخترها بی تبرک آن ها به خانه بخت بروند. نوبرانه ی باغها، بره های گله را کی تبرک می داد؟

شب بود. دهل می کوبید و همه ی اهلِ ده لب رود بودند و داماد شقه ی گوشت را جلوی عروس کوچک گرفت و عروس رقصِ لرزان دستانش را، با لب گزیدن آرام نمود و دستانش را حا ئل گوشت کرد و داماد آن را به سمت رود خانه پرواز داد.

تمساح ها، از سرِ سیری گوشت را بلعیدند. زن ها کِل کشیدند و هلِهله ی مردم، صدای سا ز و دُهل را خفه کرد.

عروسی شان تبرک شده بود!

و او سرش را میان دست هایش گرفت و روی زمین نشست و گفت: کی تمساح ها را تبرک دهنده کرد؟ چرا دوستشان داشتند. چرا؟ من هم دوستشان داشتم؟ پس چرا …؟

باد شن ها را می روبید و بوته های خشکیده ی خار را. یوته ها هم صدا با باد؛ فریاد می کشیدند و به سمت خشکه رود، می غلطیدند.

و او سفیدی مات و مرده ی بوته‌ای را، جفت خاکستری و لزج نوزادی می دید؛ بر دست داماد دیروزی.

 و شیون دنباله دارِباد را، شیون آن همه زنی،که به دنبال شویشان می دویدند و هراسان دعا می کردند.

وبوته‌ها را، بچه هائی سفیدپوش که با التماس جلوی مرد را می گرفتند.

و مرد مصمم و پرافتخار، جفت را به داخل رود انداخت.

و این با وحشت از جا پرید. به طرفش دوید و فریاد کشید: نه!؟؟

بوته صورتش را شیار زد و خون پنجه هایش را گرم کرد و او از پشت چشمان وق زده اش، داماد را دید که دو دستی به موهای سرش آویزان شده بود.

تمساح ها، از سر سیری، جفت را نخوردند. جفت را آب با خود برد و بچه حرام زاده خوانده شد.

 بوته غلطان غلطان در مسیر خشکه رود پیش می رفت.

و داماد، از این ننگ، در هم پیچید، گلوله شد. سحر شد و ُمرد!

و عروس بچه ی حرامزاده خوانده اش را برداشت و به کویر زد و در دل برهوتِ کویر گم شد.

و او فریاد کشید: کجائین؟ حرامزاده ها دنیا را پر کردند و عروس ها بی تبرکِ دندانهای شما به خانه‌ی بخت می روند… کجائید تا به حال و روزشان اشک بریزید…؟

دشت صدایش را به خودش برگرداند و آنکه سر به دنبالش داشت، آهسته روی شنها لمید و اشک گونه هایش را خیساند

و او صدائی شنید.

دهل زنان دوباره می کوبیدند و خشکه رود، از تشنگی در آغوش باد از حال رفته بود و او ٍ‘جغد خسته ای بود که سر در پی تمساح ها داشت.

می خواست تبرک شود؟ می خواست انتقام حرامزاده خواندنش را بگیرد؟ یا تقاص خون پدرش را؟ یا…

رود خشک شده بود و آدم ها بی تمساح مانده بودند. و او به سیاهی نگاه کرد، به شب کویر، که تا بی نهایت ادامه داشت. به محیط رمزآلودی که هیچ چیزش به منطق آدمها نمی خورد و هیچ وقت از سر صلح در نمی آمد.

شب بود و او برخلاف همه، می دانست تمساح ها از باران نیستند، با باران نمی آیند و با خشکسالی نمی میرند، نمی روند.

می دانست، از نور فراری‌اند، می دانست اگر صد سال، دنیا به کامشان نباشد، زیر شن ها  چاله ای می کنند و آن قدر پنهان می مانند تا باران ببارد و خشکه رود دوباره به رقص بیفتد و…

می دانست، شب که شد جان می گیرند. آهسته و آرام، مثل یک شبح؛ سر در پی شکار می گذارند و در یک فرصت مناسب…

و او می گشت و خسته خسته، شب را زیر پا له می کرد و تاریکی را می شکافت تا…

دهل ها به صدا در آمدند، ساز شیون زد و پرده های گوشش را تحریک کردند.

… دامب ودومب و دودو دومب. دامب ودومب دودو دومب…؟

 او از جا بلند شد. چوبش را بر داشت و به جست خیز افتاد. جادوگری شد. جادو‌گری از جادوگران هزار سال پیش. می چرخید ومی چرخید و چوب را مثل نیزه ای توی هوا می چرخاند. به زمین فرو می کرد و نرمه ی سفید زیر شکم تمساح های نادیده را جر می داد و صورتش را در خون نبوده ی آنها تبرک می داد. می چرخید ومی رقصید وداد می‌زد و فریاد می کشید.

و وقتی از نفس افتاد. آن که پشت سرش بود، بی توجه به صدای طبل و شیون دردآلود باد، تاریکی را شکافت و آهسته آهسته جلو خزید.

او روی زمین افتاده بود. نفس نفس می زد و با ته مانده ی نیرویش، خودش را می جنباند. و حس می کرد، خون آن همه تمساح که بر سر و تنش ریخته؛ از تبرک گذشته؛ به خفقانش انداخته است و…

هنوز از هوش نرفته بود که شبح تمساح، از دلِ تاریکی بیرون آمد. او خندید و دست به چوبش برد.

تمساح آهسته چرخید و بالای سرش ایستاد. اودوباره خندید. و گفت: این دیگر شبح نیست!؟برای یک لحظه شک کرد…! شاید باشد!؟

شاید هم بود.

این بار به زور خندید. تمساح سرش را جلو آورد. قطره‌ای از اشک های تمساح روی صورت او چکید. او چوب را بدست گرفت….

نه اینکه این همه شب، سر به دنبالش داشت… نه این که عمرش را، در راه پیدا کردن او گذاشته بود!…

چوب را بلند کرد. نوک آهنینش در آن تاریکی برق زد. تمساح از روی ریا خندید. ترسید. چشمهایش را بست.

واو هم خندید.

تمساح کمی به جلو خزید؛ تا مسلط تر باشد. و او نرم نرمک خندید و صدای نرمه خند ش قاطی صدای باد شد و اوبا خودش گفت: چه فایده!…؟

وچوب را به طرف بالای خشکه رود پرت کرد. هم زمان با حرکت چوب، لولاهای فک تمساح مثل برق از هم باز شدند و…

و چند دقیقه ی بعد، باد با رقص، بستر خواب، هزار هزار ساله ی خشکه رود را، با شن های نرمی که می آورد؛ روی لکه های اشک تمساح پهن می کرد.