نگاهی به ترجمههای نجف دریابندری
نجف دریابندری، کسی که پیرمرد و دریا را برایمان به فارسی روایت کرد، چندی است که چون سانتیاگو با سرنوشت پنجه در پنجه کرده است.
در کارنامهی نجف دریابندری، نامهای درخشان بسیاری به چشم میخورد. برای علاقهمندان به ادبیات، نام نجف دریابندری همیشه یادآور نام نویسندگان بزرگی چون ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، ای ال دکتروف، مارک تواین، برتراند راسل، ساموئل بکت، ایشیگورو و… است. دریابندری که متولد آبادان بود، آنجا در ارتباط نزدیک با انگلیسیها، زبان انگلیسی آموخت و اولین اثر خود را که ترجمهی «وداع با اسلحه» بود در سال 1333 منتشر کرد و همان سال به زندان هم افتاد. او در دورهی چهارسالهی زندان، تاریخ فلسفهی غرب برتراند راسل را ترجمه کرد و پس از آزادی، کار ترجمه را به صورت جدی و پیگیر ادامه داد.
دریابندری کم و بیش بر تمام ترجمههایش مقدمههایی خواندنی نوشته است. این مقدمهها که کتاب، نویسنده و سبک او را معرفی میکند، نشاندهندهی احاطهی مترجم بر مکتبها و جریانهای ادبی غرب و آگاهی ژرف او از ادبیات به طور کلی است. بیگمان وجود مترجمانی چون نجف دریابندری در روزگاری که ترجمه فقط به قصد شهرت و پول انجام میشود بدون اینکه کمتریم معرفتی در آن باشد، غنیمتی است که باید قدر آن را دانست و آن خط مشی را سرلوحهی کار قرار داد.
ما در ظرف کوچک این نوشتار، مروری داشتهایم بر چهار ترجمهی ماندگار نجف دریابندری که هرکدام از آنها برای علاقهمندان جدی ادبیات اهمیتی ویژه دارند و برای مترجمان جوان، درسی مهم برای آفرینش زبانِ مقصد محسوب میشوند.
پیرمرد و دریا
از سابقهی این داستان در ذهن نویسنده نشانههایی بر جا مانده است. همینگوی در آوریل 1936 در مقالهای با عنوان «بر آب کبود» در مجلهی اسکوایر رویدادی را به شکل یک طرح قلمانداز نقل میکند. آن طرح این است:
«پیرمردی که تنها در قایقی در نزدیک کاناباس ماهی میگیرد. مارلین بزرگی به قلابش میافتد و ماهی با ریسمان کلفت دستی قایق را به دریا میبرد. دو روز بعد ماهیگیران صد کیلومتر به طرف شرق پیرمرد را پیدا میکنند، در حالی که کله و قسمت جلو مارلین به پهلوی قایقاش بسته شده است. آنچه از ماهی باقی است، که کمتر از نصف آن است، بیش از سیصد کیلو میشود. پیرمرد یک روز و یک شب و یک شب دیگر با ماهی تلاش کرده است و ماهی از زیر آب قایق را میکشیده. وقتی که ماهی بالا آمده است پیرمرد قایق را به کنار او برده است و با نیزه او را زده است. پس از آنکه ماهی را به پهلوی قایق بسته است، بمبکها حمله کردهاند و پیرمرد از قایق خود در گلف استریم تنها با آنها جنگیده است. آنها را با تخماق و کارد و دستهی پارو آنقدر زده است تا خودش از حال رفته و بمبکها هرچه توانستهاند خوردهاند. وقتی که ماهیگیران پیرمرد را میگیرند او دارد گریه میکند و از غصه عقل از سرش پریده است و بمبکها همچنان دور قایقاش چرخ میزنند.»
پیرمرد و دریا یکی از مهمترین آثار ارنست همینگوی و به جرئت میتوان گفت مهمترین اثر ادبی هنری است که در دههی پنجاه میلادی خلق شده است. پیام مستتر در این رمان ساده و عمیق، پیامی است که برای انسانِ تازه از جنگ برگشته بسیار حیاتی و امیدبخش است. سانتیاگو، پیرمرد کوبایی ماهیگیری که هشتاد و چهار روز است ماهی صید نکرده، نیزهماهی غول پیکری را به دام میاندازد. اکثر منتقدان جدال سانتیاگو با ماهی را جدال انسان با سرنوشت دانستهاند و پیروزی سانتیاگو بر ماهی عظیمالجثه را پیروزی انسان بر سرنوشت.
نجف دریابندری در ترجمهی فارسی پیرمرد و دریا بسیار کوشیده است تا سبک همینگوی را که سبکی است چون سراب فریبنده و لرزان و بسیار سهل و ممتنع منتقل کند. ترجمهی پیرمرد و دریا ترجمهای است گرم و گیرا که در آن مترجم سعی کرده کلمات را نه خیلی لفظ قلم ضبط کند و نه به کلی به محاوره نزدیک شود.
گور به گور
« As I lay dying» عنوان اصلی رمانی است از ویلیام فاکنر که ترجمهاش چیزی میشود در حدود «همچنان که دراز کشیده بودم و داشتم میمردم». نجف دریابندری، عنوان «گور به گور» را برای این رمان انتخاب کرده است که بیشتر به روایتگری مرگ در داستان اشاره دارد. گور به گور، داستان خانوادهای روستایی است که در میسیسیپی زندگی میکنند. سبک روایت داستان چنان است که شخصیتها هرکدام به نوبت، ماجراهای اطرافشان را تعریف میکنند و هر فصل، به نام کاراکتری است که دارد حرف میزند. کسی که میگوید همچنان دراز کشیده بودم و داشتم میمردم، «ادی» مادر خانواده است. او بیمار و در آستانهی مرگ است و خانواده بی که به او چیزی بگویند، دارند تدارک مرگ او را میبینند. کش، یکی از پسران خانواده که نجار است، مشغول درستکردن تابوت مادر است و مادر از پنجره هر روز ارّه کشیدن او را میبیند یا صدایش را میشنود. خانواده میخواهد ادی که مرد، او را به آرامگاه خانوادگیشان که دور از آن جاست ببرند. وقتی ادی میمیرد، او را در تابوت میگذارند و خانواده سفری دشوار و مشقتبار را سوار بر کالسکه به سمت آرامگاه خانوادگی آغاز میکنند. فاکنر که بسیار دلبستهی حکایتهای کتاب مقدس بود، در شرح این سفر اشارهای نیز به سفر مجوسان دارد، با این تفاوت که این سفر به هیچ رو پایانی چون آن سفر ندارد.
رمان غریب و تکاندهندهی گور به گور، با ترجمهی فوق العاده دریابندری، روایتی است از رنج و مصیبت و بلاهت مردمانی روستایی که مهرورزیدن و عتابشان بدوی و خشن است. فاکنر با دقتی جادویی چنان در درون شخصیتهایش نفوذ میکند و با چنان ایجاز و ظرافتی آنان را به تصویر میکشد که از عهدهی کمتر نویسندهای بر میآید. گور به گور، داستان زندگی است از زبان آدمهایی بیادعا، بیسواد و زحمتکش. در یکی از فصلهای رمان، ادی که برای مرگ و خفتن در تابوت آماده میشود، با خودش میگوید: «پدرم همیشه میگفت که ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم.»
فاکنر با چنان هنرمندی، جملههای عمیق و فلسفیاش را در دهان کاراکترهای سادهاش میگذارد که خواننده ذرهای با آن احساس غرابت نمیکند و بعد برای نمونه وقتی جریان خیانت ادی به شوهرش را فاش میکند، ضربهای کاری به ادراک خواننده از همان شخصیتها وارد میکند.
دریابندری در مقدمهی کتاب مینویسد:
«در ترجمهی این زبان من خود را ناگزیر دیدهام که اولا دامنهی آزادی مترجم را اندکی وسیعتر از حد معمول بگیرم و ثانیا گفتار را نه به «لفظ قلم» بلکه به همان صورتی که از دهان جاری میشود – به زبان گفتار- ضبط کنم. در این کار نه تنها از افراط پرهیز کردهام، بلکه کوشیدهام تا آنجا که فضای زبان محاوره اجازه میدهد صورت مکتوب کلمات را نگه دارم. اکا هرکس بیش از یکی دو صفحه گفتار فارسی را به صورت آوانگاری (فونتیک) با خط فارسی ضبط کرده باشد میداند که حفظ یک شیوهی یکدست و منسجم در این کار ابدا مقدور نیست. بنابراین یکدستی یا انسجام مطلق فضیلتی است که نباید از رسمالخط این کتاب انتظار داشت.»
رگتایم
بیشک رگتایم را باید برجستهترین اثر ای ال دکتروف دانست. دریابندری در مقدمهی رگتایم گفته است که رگتایم چندبار شروع میشود و چند بار به پایان میرسد. رگتایم مجموعهی چند داستانِ به هم تنیده است. شخصیتهای رگتایم کتاب دو دستهاند: دستهی اول آدمهای واقعی و تاریخیاند. مثل پیرپون مرگان سرمایهدارِ بزرگِ آمریکایی، هنری فورد مؤسس کمپانیِ خودروسازیِ فورد، هری هودینی شعبدهباز معروف، اما گلدمن آنارشیست و سخنورِ پرشور، زیگموند فروید و آدمهای معروفِ دیگر.
گروه دوم شخصیتهای خیالیاند که بارِ اصلیِ قصهی رگتایم را به دوش میکشند؛ سه خانواده که زندگیشان بر اثرِ اتفاقاتی که در جامعهی آمریکا میافتد دگرگون میشود. همهی این آدمها سه عنصر هستند که بدنهی اصلیِ جامعهی آمریکا را تشکیل میدهند: آمریکاییها، مهاجران و سیاهپوستان.
شخصیتهای کتاب هر کدام داستانِ جداگانهای دارند و دکتروف همه را تمام و کمال برای ما تعریف میکند. در پایان هم سرگذشتِ همهی آدمهای رگتایم را با نخی نامرئی به هم متصل میکند.
کلمهی رگتایم نام نوعی موسیقی است که از ترانههای بردگان سیاهپوست جنوب امریکا سرچشمه گرفته است و در آغاز قرن در امریکا بسیار رایج بود. «رگ» به معنای ژنده و پاره و گسیخته است، «تایم» به معنای وزن و ضربان موسیقی. نویسنده نام رگتایم را به عنوان روح زمانهای که توصیف میکند بر رمان خود گذاشته است، و نیز شاید میخواهد کیفیت پرضربان، گسسته و پیوسته، و دردآلود را که دربارهی آن زمان پرداخته است به ما گوشزد کند.
دریابندری در مقدمهی کتاب نوشته است:
«در ترجمهی این کتاب به حکم ضرورت در دو مورد چند سطر حذف شده است. این موارد با نقطهچین مشخص است. مطالب حذفشده روی هم در حدود ده سطر است. حذف ناگزیر این چند سطر به روال داستان صدمهای نمیزند، اما مترجم از این بابت متاسف است.
بیلی باتگیت
بیلی باتگیت داستان ورود بیلی، نوجوان تر و فرز نیویورکی به گروه گانگستری مخوف داچ شولتز است. این رمان ای ال دکتروف را یکی از مهمترین رمانهای گانگستری ادبیات امریکا دانستهاند، با این حال بیلی باتگیت فقط ماجراهی گانگستری با درونمایهی جنایت و مکافات نیست، بلکه در واقع داستان پر فراز و نشیب پسربچهای است که از نگاه معصوم و بیآلایشاش روایت یک دوره از زندگی آمریکایی را بر عهده دارد. داستان این رمان به گونهای است که در دوران رکود اقتصادی آمریکا در سال های 1930، در محلهی فقیرنشین برانکس در نیویورک اتفاق میافتد.
دریابندری دربارهی ترجمهی بیلی باتگیت میگوید:
«خیلیها به من ایراد گرفتهاند که چرا آوردهام «بیلی باتگیت»، در صورتی که تلفظ امریکایی آن «بیلی بتگیت» است. از این کتاب ترجمهی دیگری هم به فارسی درآمده که ترجمهی آن بیلی بتگیت است و من فکر کردم برای این که اشتباه نشود، از تلفظ انگلیسی آن استفاده کنم. کتاب بیلی باتگیت با رگتایم خیلی فرق دارد. حتا باور کردن این که این دو را یک نویسنده نوشته باشد، کمی عجیب است. بیلی باتگیت یک رمان پلیسی و حادثهای است و به این دلیل اهمیت دارد که اول تصور میشود یک داستان پلیسی میخوانیم، بعد که میخوانیم، میبینیم که این داستان پلیسی هست، اما در عین حال چیزهایی در آن هست که در رمان پلیسی معمولا دیده نمیشود. نویسندهی این اثر سبک بهخصوصی ندارد. حالا این سبک نداشتن یعنی چه؟ یعنی نویسنده سبک خاص خودش را پیدا نکرده یا این که برعکس، در هر کدام از این رمانها که نوشته، هر کدام یک جور است و با رمان قبلی به کلی فرق دارد. آیا باید این را به عنوان جنبهی مثبت این نویسنده گرفت یا جنبهی منفی؟ یعنی نویسندهایست که موفق نمیشود سبک خاصی داشته باشد. به نظر من به هیچ وجه نمیشود گفت که دلیل بر ضعف نویسنده است. من خیال میکنم بعد از این که یک صحنه از رگتایم، خود رمان تکلیف را مشخص میکند که به چه سبکی باید گفته بشود و از همان اول مشخص میشود. این کار را کمتر نویسندهای میتواند بکند. اما از طرف دیگر دلیل بر یک نوع ضعف هم است. در مورد بیلی باتگیت باید گفت که نویسنده در این رمان به صدای دورگهی عجیبی رسیده است که دوبلهکردن آن آسان نیست. زیرا در جهشهای مکرر بیلی به زبان ادبی خاص خود او برای مترجم مقدور نیست که لغزشهای او را به صورت لغزشهای فارسی درآورد یا کلیشههای فرسودهی او را عینا تقلید کند، بدون آنکه اعتماد خواننده از دست برود. در چنین نوشتهای برای تشخیص درست از نادرست و هزل از جد ملاک قاطعی وجود ندارد و در نتیجه غرض اصلی، یعنی پروراندن آن صدایی که گاهی «عوضی» حرف میزند – کیفیتی که یکی از جنبههای گیرای شخصیت اوست- اصولا حاصل نمیشود. بنابراین در بسیاری موارد ناگزیر باید لغزشهای بیلی را نادیده گرفت یا آنها را به نحوی درست و راست کرد. برای نشاندادن این مشکل بدون واردشدن به دقایق ملالآور بحث لغوی گمان میکنم برای بیشتر خوانندگان یک اشاره کافی باشد.»