ته مانده ی بهار را به من بسپار

نویسنده
رها حسینی

» مانلی/ شعر ایران

شاداب وجدی در سال ۱۳۱۶ چشم گشود، در شیراز قد کشید و ۳۴ ساله بود که بار سفر از ایران بست و راهی لندن شد و تا به امروز دیگر برای زندگی به سرزمین‌اش بازنگشت. نشد که برگردد. این دوری اما موجب نشد که از ایران دل بکند، چراکه شعرها و نوشته‌هایش همگی بوی ایران می‌دهند و به‌ویژه همواره ردی از دغدغه‌های سیاسی‌ در شعرهایش پیداست.

شاداب وجدی، زبان‌شناشی خوانده و زبان و ادبیات فارسی را در مدرسه‌ی مطالعات شرقی و آفریقایی سواس (SOAS) تدریس می‌کند.

از این شاعر که دکترای زبان‌شناسی دارد، تا به امروز، چندین مجموعه شعر و شمار زیادی مقاله برجای مانده است که عبارت‌‌اند از: خم کوچه، سرودی برای دست‌های کوچک، به یاد تشنگی کوه‌پایه‌های جنوب، یک روز دیگر و زیر باران. شعرهای دکتر شاداب وجدی به زبان‌های دیگر نیز ترجمه شده که آخرین آنها به نام آواهای دوردست در سال ۱۳۹۰ منتشر شد. کتاب‌های این زبان‌شناس و شاعر قدیمی در ایران اما همچنان منتظر دریافت مجوز از وزارت ارشاد اسلامی هستند، کتاب‌هایی که سال‌ها از قلم‌زدنشان می‌گذرد.

 

اسیر

نامت را نمی دانم

حتی نام زندانت را نمی دانم

امّا فاصله ها چه معنایی دارد

وقتی که روز و شب

هوای آن تنگنای تحقیر

 همواره با من است

و می بینم چشمهایی را با سنگینی انتظار

و حس تنهایی تو

در رگهای من جاری است

 

فاصله ها چه معنایی دارد

وقتی هنوز می تپد این قلب

با دردهای رسوب کرده

وقتی غروب در من

رو به سوی شبی منجمد می گذارد

وقتی که هیچ از این تنگنای تو

مرا رهایی نیست

ژانویه 2014

پر می‌شوی از روز

چون نار مکیده خالی از خویشتنم
لعبت والا 
وقتی که خالی می شوی از خود 
در قله ای در اوج 
بر مردمکهایت 
نقشی است از غمنامه دوران 
از آنچه بر ما رفت. 
مرغی به پرواز آمده از دام خود اینک 
در جنگل مایی 
قطره نئی 
دریای دریایی 
آواز تو در نغمه باران 
آواز تو گهواره بالیدن انسان 
دستی که یاری می دهد 
دست دگر را با شکیبایی 
شعری که می خواند 
در دشتهای سبز و بارانی. 
وقتی که خالی می شوی از خود 
پر می شوی از عطر شب بوها و شبدرها 
پر می شوی از فصل روییدن 
از شادی پرواز 
از روز 
 از جنبش و آغاز. 
پر می شوی 
وقتی که خالی می شوی از خود. 

 

پرسش

شب پاورچین
به خلوت گلهای صحرا رفت
و اشک ماه
بر گونه ی سرد برکه ها غلطید
زمین را دریابید
که سموم بادهای وحشت
تنفس خاک را بیمار کرده است
و ریشه های باغ سوخته را.
خزه های قعر آب
سطح روشن دریا را می آلایند
و قلب دریاچه
در آرزوی موج
از تپش می ماند.
زمین را دریابید
که مهربانی را به خاک می سپارند
و قاری پیر سوره ی پایان را می خواند.
آن همه دست برای چه بود؟
که تابوتی را بدرقه کند؟
آن همه چشم پس برای چه بود؟
که احتضار نسلی را
 نظاره گر باشد؟
از فوران گلدسته ها
صدای خون
صدای اذان مرگ
و تیشه ی گورکن می آید.
روح سبز خدا را
بر پشت گنبدها
به مسلخ کشیده اند.
زمین را دریابید.
شب پاورچین
به خلوت گلها رسیده است
و یاس سپپد ماه
و بهت خاموش
در وسعت صحرا پراکنده.

ته مانده‌ی بهار
کوچه هامان را 
به استقبال کدام نوروز
آب و جارو کرده ایم
و خانه هامان را
به استقبال کدام عید
خانه تکانی؟
دلم می گیرد
وقتی که گلها
از خاک باغچه سر می کشند
و درد تلخ مرا
در میان باغ رنگارنگ
جایی نیست.
در صفهای جیره بندی
بین مردمی در انتظار نان
خمپاره قسمت می کنند.
هر روز می آید
هر روز آن صدای هولناک می آید
و مثل کوپن های جیره بندی
همه را با بخشندگی
در حادثه سهیم می کند.
در کوچه ها
به جای بوی بید مشک بهاران کودکیم
و بوی سنبل
که بر می خاست از سفره هفت سین
بوی سوختگی ایمانهای منفجرشده می آید.
برخیز و ببین 
که میدان محمدیه را
چگونه با آتشبار موشک
قسمت کرده اند
و چگونه
ویرانی و وحشت را
ازمیدان محمدیه تا تجریش
قسمت کرده اند
و چگونه
هر کس سهمی از اشک دارد
همانگونه که برای نان.
ته مانده ی بهار را به من بسپار
تا با آخرین قطره های بارانش
غبار را از صورت چروکیده ی میدانهای شهر
 بزدایم
چرا نمی بینی
که زمان فراز فواره نزدیک است