آینه در آینه/ هنر روز: “جدار شیشهای” تصویر دیگری ازادبیات معاصر ایران و رهروان آن بدست می دهد.
در این کتاب تازه انتشار، حاصل چند دهه حضور عبدالعلی دستغیب در صحنه هنر ایران بصورت گفت وگو در اختیار علاقمندان قرار میگیرد و در نهمین دهه زندگی او، پرتو تازه ای بر چهره نامداران معاصر می افکند.
سید عبدالعلی دستغیب در ۱۶ آبان ۱۳۱۰ خورشیدی در شیراز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و دورهی اول متوسطه را در فیروزآباد و جهرم گذراند. سپس وارد دانشسرای مقدماتی شیراز شد و پس از فراغت از تحصیل، به تدریس در دبستانهای کازرون و نورآباد ممسنی پرداخت. وی پس از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به دلیل فعالیت سیاسی بازداشت شد و یک سال را در زندان شیراز گذراند. دستغیب پس از آزادی از زندان، به علت ممنوعیت از مشاغل دولتی به کار در دفتر اسناد رسمی و روزنامههای محلی شیراز پرداخت و مدت سه سال نیز کارمند غیررسمی اداره بهداشت بود. از دستغیب بیش از ۵۰ عنوان کتاب ترجمه و تألیف و نقد وجود دارد.
فریدون توللی، محمود دولت آبادی، احمد شاملو و نصرت رحمانی از جمله کسانی هستند که درباره آنها دراین کتاب سخن رفته است.
کدام ایرانی مثل کلیدر حرف می زند؟
- این که میگویند دولت آبادی وقتی کلیدر را مینوشت مرتب اشک میریخت، آیا حالت درونی نداشته وقتی رمان را مینوشته است؟ حتا دیدم آقای دولت آبادی در کتاب کلیدر از جملات شاعران ایران خیلی استفاده میکند و به نفع خودش مصادره به مطلوب میکند. در مثل نیما میگوید: “میتراود مهتاب، میدرخشد شبتاب” و قتی میخواهد “صبح” را توصیف کند، دولت آبادی میگوید: “صبح زلال چون آب گوارای چشمهها از کرانههای خاور برمیتراود و روشنایی نیلگون خود را بر زمین میپاشاند”. او از شاعران معاصر ایران تصویرهای فراوانی میگیرد و وارد رمان میکند. این عیب نیست. کلیدر به قول یدالله رویایی بیشتر از آن که به شعر برسد تغذیه از شعر میکند؛ یعنی زبان شعر معاصر و تکنیکهای زبانی شاعران پیشرو را با کاربردهای شخصیاش در رمان وارد میکند و این خود البته غنیمتی بر غنای قصه امروز است.
دست غیب : دولت آبادی طرز سخن خود را به طور کامل از گویش و شعر شیوهی خراسانی و شاعران خراسان برداشت میکند. حرفهایش بسیار کلیشهای است و بسیار رسمی حرف میزند. هیچ ایرانی این گونه سخن نمیگوید، زبان و لحن شعر شاملو هم کلاسیک است (به جز پریا و دخترهای ننه دریا)، در مثل “ابراهیم در آتش” شاملو را بخوانید مثل این که بیهقی و حافظ حرف میزنند. مجتبی مینوی از وی مُدرنتر حرف میزند، مقالات مجتبی مینوی که در کتاب هفت گفتار آمده، خطابی است و بسیار جذاب است. گاهی به پیروی از هدایت، زمانی که دربارهی شکسپیر یا دانته صحبت میکند، عبارات جان دار عامیانه به کار می برد. مثل این که با شما صحبت میکند. من که اگر یک جایزه کلان معین کنند، یا چوبم بزنند حاضر نیستم این رمانها را دوباره بخوانم. هر وقت این کتابها را باز میکنم و جملات آنها را میخوانم مثل این که یک سطل آب سرد رویم میریزند. کتابها و رمانهای معروف غرب را بخوانید از جذابیت اصلاً نمیتوانید زمین بگذارید.
من، گیرایی و داستانی بودن صحنههایی از کتاب “کلیدر” را انکار نمیکنم و هم چنین حماسه سرایی اجتماعی بعضی از نویسندگان معاصر از جمله یاقوتی، درویشیان، احمد محمود را که باورمند به رئالیسم و رئالیسم سوسیالیستی بوده یا هستند را کوچک نمیشمارم. این هم سبکی است بین سبکهای ادبی دیگر ولی با در نظر گرفتن جمیع جهات دوران این نوع سبک ادبی پایان گرفته است. به همین دلیل خود این نویسندگان از جمله احمد محمود و دولت آبادی دریافتند که ادامهی کار به همان صورت ممکن نیست. آن یکی با گرته برداری از رمان “مرشد و مارگریتا” بولگاکف[1] کتاب “درخت انجیر معابد” را نوشت و این یکی با الهام از آثار به طور عمده مدرن، “روزگار سپری شده مردمان سالخورده”. این دو کتاب صرف نظر از محاسن یا معایب محتمل خود، به طور کلی با سبک رئالیسم اجتماعی بیگانه است.
نسخه برداری شاملو از الوار
- و گویا شاملو……
دست غیب: شاملو هم در “آیدا در آینه” عین کتاب الوار را نسخه برداری کرده، منتها توانسته است ایرانیاش (ایرانیزهاش) کند. شاملو فرم کارش را از پل الوار، مایکوفسکی و لورکا میگرفت اما محتوا از خودش بود. قطعاتی از آراگون که دکتر حدیدی ترجمه کرده است فوق العاده است. آراگون قطعه شعری دارد به نام چشمهای الزا و در نهایت هم آن را تبدیل به منظومهای می کند به نام “مجنون الزا”.
“شاملو نظرگاه خاصی دربارهی زندگی دارد. کمی با مارکسیسم میخواند و کمی هم نمیخواند. اگر شعرهای نیما و شاملو را با هم مقایسه کنید میبینید که شخصیت نیما (جز در اشعار آغازینش مانند منظومهی “افسانه”) بسیار کم رنگ است. البته طرحی که دربارهی جوامع و آینده انسان و فرهنگ دارد به طور کامل مارکسیستی است. ولی فکر نمیکند که در این دنیای انقلابهای عمومی میتوان عاشق هم شد. با شدت و قوّت میگوید: “فاشیسم و سرمایه داری از بین میرود”. در آخرین لحظه زندگانی به بچهاش میگوید: “صبح میآید”. میگوید: “همیشه به من مژده میدهند، گوشم از صدای آینده پُر است” به جامعهی ایده آلی سوسیالیستی فکر میکند. ققنوس و مرغ آمین این ایدهها را نشان میدهند. اما شاملو این طور نیست. چون شکست بیست و هشت مرداد را دیده است، به قیام عمومی بهشت ساز شک دارد: “سخن نه از درد ایشان بود، بلکه از دردی است که ایشانند”. نیما فکر میکند برای برپا کردن جامعه آرمانی به توده انقلابی عظیمی احتیاج است البته تا حدودی هم حق دارد. چون شمالیها مانند ما جنوبیها نیستند، اهل جنگ و سیاستاند. شمالیها با سوسیال دموکراتهای قفقاز همراه بودند. کسرایی شعری دارد که بسیار شعاری است:
“قبلهی عالم دگر پیشانی پتک است و داس
قبلهی عالم دگر در خوشههای زحمت است
قبلهی عالم دگر در نیروی بازوی ماست”
چه کار کرده است؟ قبلهی عالم را جای قبلهی عالم دیگری گذاشته است. کانونی جای کانونی دیگر گذاشته است. جا به جایی صورت گرفته است در حالی که پست مدرن میگوید قبلهی عالم چیست؟
جهت نصرت رحمانی: خلاف جهت
- می رسیم به نصرت و توللی….
دست غیب : نصرت رحمانی شاعر است ولی فروزانفر شاعر نیست. چون رحمانی خلاف جهت حرکت میکند. همه به دنبال سلامت نفس هستند اما او به دنبال تخریب نفس است. همه به دنبال رضایت جمع هستند اما او پریشان خاطری میخواهد. این نوعی دیوانگی است.
فروغ و نصرت به مراتب از نیما و شاملو مدرنتر هستند اما استحکام و فُرم کار شاملو و نیما نیرومندتر است… بیان اینها رگههای درخشانتری دارد…“.
غزل، قصیده و رباعی کوچهی بن بست است. احساسات بشر امروز را با رباعی نمیتوان بیان کرد. ولی کار نصرت رحمانی و نیما جدّی است. من کار غزل سرایان را جدّی نمیبینم. بعضی از ایشان هم اگر استعدادی داشته باشند در همان غزلیات اولیه نشان دادهاند. فاصلهی بسیار عظیمی است بین شعر فروغ فرخزاد و این گونه شعرها. فروغ میگوید: “وزش ظلمت را میشنوی؟ وزش ظلمت را میشنوی؟” و رهی معیری مینویسد:
“ما نقد عافیت به می ناب دادهایم
خار و خس وجود به سیلاب دادهایم”.
با این بیت انسان احساس میکند هفت قرن به عقب برگشته است. واپس رفته است”.
فریدون توللی و بودلر
شعرهای توللی (به طور کامل متأثر از بودلر است)، وقتی میگوید: “برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر”، این همان چیزی است که بودلر میگفت (بودلر میگوید شاعر ملعون). “که حیات تو به جز لعن خداوند نبود”. خیلی با مرگ بازی میکند و خودزنی: “عمری به عبث راندم و هر نقش دلاویز، چون نیک نگه کردم، راه خطا بود، جز مرگ که یکتا در دروازه عمر است، باقی همه دیوارهی دروازهنما بود”. چون توللی کمی فرانسه میدانست. به تقریب تمهای بودلر را منعکس میکند. درونمایهی دیگر هم آزارِ جنسی است. بودلر با زن دو نوع میتوانست برخورد کند یا خم بشود و روی زمین بیفتد و کفش زن را ببوسد و او را نیایش کند؛ درست مثل این که در برابر خداست. یا این که شلاق به دست بگیرد و معشوقه را بزند. توللی هم همین طور بود. من نمیخواهم بگویم خوب است یا بد. وقتی شعرهای اواخر زندگیاش را بخوانید متوجه میشوید که این شاعر به شهوت و زن و اندام زن به صورت دل آزاری برخورد میکند.
توللی گرچه شاعر مدرن به نظر من نیست، نئوکلاسیک است و طنزش از شعرش قویتر است، ولی برای خود تغزلات و عالمی دارد. دربارهی عشق گنهکار که تعبیر میکند، عشق آلوده به گناه، از خودش نیست. چون در ادبیات فارسی چنین چیزی نداریم. یعنی شاعر مطرود و ملعون نداریم مرغ باغ ملکوت بودهاند یا طوطی شیرین شکن و لسان غیب. کسی که مثل رمبو میگوید: “به طور کامل و مطلق باید مدرن بود”. یعنی چه؟ یعنی تمام اعتبار تمدنی قرنها را بریزید دور. از کلیسا تا فلسفههای کانت و هگل و مارکس گرفته تا هنجارهای معتبر امروز، همه را بریزید دور.