پرانتز باز. پرانتز بسته. با لبهای سوخته، پرانتزی ساختهاند روی صورتهایشان از خنده. فراموش نکردهاند، عادت نکردهاند، کنار نیامدهاند. کودکیشان ولی هنوز سرجای خودش است. با همان کودکیِ ۱۰سالهشان، قهقهه میزنند؛ با صدای بلند. صدایشان پخش میشود در هوای سرد و بارانی شینآباد، میرود به آبی آسمان. “شین” یعنی “آبی”، شینآباد یعنی آبادی که آبی است. حالا اما یک سالی میشود که برای ۲۶ دانشآموز و خانوادههایشان، این آبادی، آبی نیست؛ قرمز است، قرمز قرمز. رنگ خون، رنگ آتش.
روی یک تپه سیمانی، آنجا که زمینش خاک ندارد و جای ذرههای کوچک خاک، دانههای شن است و سیمان، مدرسه “انقلاب اسلامی” شینآباد است؛ از سال ۶۶ همینجاست. تا همین پارسال، خیلیها حتی اسم شینآباد را هم نشنیده بودند. کسی از بخاریهای نفتیاش خبر نداشت، از کلاسهایش با درهای سیاه، نیمکتهای پر از دانشآموز، معلمهای خوشاخلاق و بداخلاق. تا اینکه آن ۱۵ آذر آمد؛ ۱۵ آذر ۹۱. آن روز را حالا همه به یاد دارند. روز بد، روز سوخته. نه پیرانشهریها و شینآبادیها، که حالا همه، خیلیها، نام شینآباد که میآید، میگویند همانجا که یک کلاس مدرسهاش در آتش سوخت؟ همـــانکـه هــنوز بخـــاریهای کلاسهـایش نفــتی بودند؟ همــانکه ۲۶ دانـشآموزش سوختند و دو نفرشان بیشتر؟
اینجا همان مدرسه است. همان که حیاطش تا همین پارسال، نه در ورودی درست و حسابیای داشت، نه دیواری.
همین هم باعث شد که وقتی کلاس چهارم، سر صبح، ساعت ۸، داشت در آتش میسوخت، ماشین آتشنشانی نتواند با تجهیزاتش وارد حیاط مدرسه شود. آخر سر، از ماشین آتشنشانی تا کلاس چهارم، که پشت ساختمان اصلی مدرسه است، لوله کشیدند. وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود و ۲۶ دانشآموز، سوخته بودند؛ آرزو، آمنه، اسرین، ساریا، سیران، خیلیها.
یک سال گذشته؛ مدرسه انقلاب اسلامی شینآباد، هنوز هم سر جای خودش است. وضع، ولی کمی فرق کرده. درهای کلاسها دیگر سیاه نیستند، صورتیاند. دیوارها رنگ شده، در ورودی، طوری درست شده که ماشین بتواند از آن رد شود، دیوار ساختهاند برای حیاط، نرده زدهاند دورش و یکی دو نفر روی دیوارها ایستادهاند تا ۱۵ آذر امسال نیامده، رنگ سفید بزنند به نردهها. تا همه چیز نونوار شود، تا کسی یادش نیاید پارسال اینجا چه خبر بود، چه شد که مدرسه کوچکِ شینآباد، جهانی شد. عکسهای بچههای سوخته، چه بر سر مردم آورد، سال، چطور برای این بچهها و پدر و مادرهایشان، سال بعد شد. مدرسه دخترانه شینآباد حالا خیلی تغییر کرده، بخاریها دیگر نیستند، بوی نفت نمیآید، ترسی نیست، آتشی نیست. شوفاژهای سفید جای بخاریهای سیاه را گرفتهاند. کلاس چهارم، همان کلاسی که آتش، کار دانشآموزان و در و دیوارش را با هم ساخت، حالا کلاس دوم است. کلاس، گرم است، گرمِ گرم. کوچک است و ۲۹ دانشآموز، سه تا سه تا روی نیمکتهایش نشستهاند. سروصدا میکنند، میخندند، خبری از غم نیست. آنها پانزدهم آذر پارسال را فراموش که نه، در ذهنشان خاک کردهاند. میلههای پنجرهها اما سرجایشان است؛ همانها که وقتی پارسال، خبر آتشسوزی بین روستاییهای شینآباد پیچید، همه با دیلم آمدند و سعی کردند با باز کردنشان، دختران ۱۰ سالهای را که آتش نفسشان را گرفته بود، بیرون بکشند. بیرون هم کشیدند. اما دیگر، دیر شده بود. حالا شوفاژها آمدهاند و معلمها رفتهاند. همه کادر آموزشی مدرسه انقلاب اسلامی، جدیدند. از سرایدار گرفته تا مدیر و معاون، همه عوض شدهاند. هیچ کدامشان هم حاضر نیستند با خبرنگاران حرف بزنند. جواب سلام را که میدهند، یکی یکی غیب میشوند. چای میگذارند روی میز برای میهمانهای تهرانیشان و همه سوالها را با یک لبخند، بیجواب میگذارند: “ببخشید خانم، ما نمیتوانیم با شما حرف بزنیم.” با نگاههای دزدکی و بیاجازه فقط میشود فهمید که وضع الان کلاسها چطور است. نوبت صبح مدرسه، ۶ کلاس دارد و ۶ معلم. صبحها دخترها میآیند و عصرها پسرها. کلاسهای مقطع راهنمایی هم در همین مدرسه تشکیل میشود، به شکل چرخشی. ۱۸۱ دانشآموز نوبت دخترانه دبستان انقلاب اسلامی، نه معلم ورزش دارند، نه معلم پرورشی. از آزمایشگاه و کارگاه هم خبری نیست. اینها روی پوسترهای نصبشده در دفتر مدرسه نوشته شده؛ پوسترهایی که “غریبهها” اجازه ندارند به آنها نگاه بیندازند، مگر یواشکی.
“درش را گِل بگیرند”
بچههای کلاس چهارم پارسال، دیگر به این مدرسه نمیآیند. از اینجا بدشان میآید. حتی از جلوی آن هم تا مجبور نباشند، رد نمیشوند. آرزو طاهرآبادی؛ همان که ۳۸درصد سوخته و تقریبا پوست سالمی روی صورتش نمانده است. همه آن ۲۶نفری که پارسال در کلاس چهارم مدرسه انقلاب اسلامی شینآباد سوختند حالا برای درس خواندن در مقطع پنجم به مدرسه گلستان میروند. آنها که کمتر سوختهاند در یک کلاسند و آنها که بیشتر در یک کلاس دیگر. آنها اگر هم میخواستند، نمیتوانستند در مدرسه قبلیشان درس بخوانند. مدرسه انقلاب اسلامی کلاس پنجم و ششم دبستان ندارد. سوزان، ماریه، گلستان، فرشته، آمنه، آرزو، همه آن ۱۲ نفری که پانزدهم آذر ۹۱ بیشتر از بقیه همکلاسیهایشان در کلاس چهارم سوختند، حالا برای رفتن به مدرسه گلستان سرویس دارند. ساعت ۱۲ و نیم که میشود، مینیبوس آبی کوچکشان میرسد. یکییکی پیاده میشوند؛ با آن روپوشهای صورتی و کیفهای صورتی که ست شدهاند با هم لابد. با همان انگشتهای یکی در میانشان، دست گردن هم میاندازند و ژست میگیرند برای عکس. صورتهایشان آینهای است برای هم. شبیه هماند. “آمنه راک”، خودش را میبیند در صورتِ “سیما شادکام”. آرزو با دیدن صورت جدید آمنه، با شکل جدید بینی و لب و ابروهایش کنار میآید.
نمیپرسند شما که هستید، از کجا آمدهاید. از اسم و فامیلمان نمیپرسند. آمادهاند بروند مدرسه. آمادهاند عکس بگیرند و بروند نمازخانه مدرسه جدیدشان که مخصوص آنها آماده شده، هم نیمکت دارد هم فرش؛ که راحت باشند، که خسته نشوند، که یادشان برود؛ اگر برود. “خبرنگارها” اجازه ندارند داخل مدرسه بروند. اداره آموزشوپرورش و فرمانداری پیرانشهر این اجازه را نمیدهند. پیگیریها درباره آتشسوزی مدرسه شینآباد در یک سالی که گذشت، آنها را کلافه کرده. خبردار شدهاند دوباره از تهران خبرنگار آمده. زنگ پشت زنگ است که میزنند به مدیر مدرسه انقلاب اسلامی، به پدرهای بچهها. میگویند آنها را از مدرسه دور کنید، اجازه ندهید بروند داخل. “نه من با شما مصاحبه میکنم، نه کس دیگری. اجازه ندارید به مدرسههای شینآباد نزدیک شوید.” این را “موسی رسولی” که یک ماه است مدیرکل اداره آموزشوپرورش پیرانشهر شده، پشت تلفن میگوید.
آن بخاری چندبار آتش گرفته بود
خدا نکند بوی گاز بیاید، یا شعله گاز زیاد باشد، یا شبها خانه تاریک بماند. یکی از اینها که اتفاق بیفتد، کار تمام است. کوچکترین چیزی کافی است تا “سمیرا” را یاد آن روز بیندازد. آن روز که مثل بقیه روزها، صبح زود به مدرسه رفت و مثل بقیه روزها، سر ظهر به خانه برنگشت. او حالا به همه چیز حساس شده. “شب که میآید باید حتما یک لامپ بالای سرش روشن باشد. از تاریکی میترسد. به همه چیز حساس است. وقتی وارد جای جدیدی میشود، باید اول شناساییاش کند، با دست لمسش کند و بعد کمکم با فضا کنار میآید.” سمیرا در مدرسه است و مادرش اینها را میگوید و شوهرش ترجمه میکند. “یک نفر قبلا شیر خورده و دهنش سوخته بود، بعدها وقتی دوغ هم میخورد، فوتش میکرد. دیگر این بچهها که سوختهاند. شما خودت میتوانی تصور کنی در کلاس گیر افتاده باشی و آتش به سروصورتت بزند؟” پدر سمیرا، اینها را به ترجمهاش از حرفهای همسرش، از طرف خودش اضافه میکند. آنها ۲ دختر دیگر هم دارند؛ فاطمه و سارا. هرجا که قسمتی از ماجرا را یادشان میرود یا کمی اشتباه تعریف میکنند، فاطمه ۸ساله درستش میکند: “سمیرا فقط از تاریکی نمیترسد، از باد هم میترسد. باد که میآید، سمیرا قایم میشود. شبها را بگو. بیشتر شبها تا شربت خواب نخورد، خوابش نمیبرد.” آنها روایتهای تازهای هم درباره بخاری معروف مدرسه انقلاب اسلامی دارند. “آن بخاری، فقط یک کلاس را آتش نزد. یک هفته قبل از آتشسوزی کلاس سمیرا، همان کلاس در شیفت پسرانه آتش گرفت، آن روز بخاری را بیرون بردند و آتش را خاموش کردند. ۱۵ روز بعد از آتشسوزی کلاس سمیرا، بخاری یک کلاس دیگر هم در همان مدرسه آتش گرفت ولی شانس آوردند،کسی در کلاس نبود.“
“سمیرا معروفی”، صورتش نسوخته، موهایش نریخته ولی دست و پای سوختهای دارد. پزشکی قانونی گفته
۵.۲۵ درصد سوختگی دارد. برای همین درصد سوختگی هم است که خانوادهاش ۲۹میلیون تومان دیه گرفتهاند. او و پدر و مادرش حالا گوشبهزنگ اداره آموزشوپرورش پیرانشهرند. منتظرند تا آنها زنگ بزنند و بگویند سمیرا را کی برای جراحی پلاستیک و به کجا ببرند.
کمک بیبدیلِ به وقتِ دیلمها
ناهار تمام شده؛ مادر سمیرا سفره را جمع میکند. چای پشت چای است که میرسد. “ابوبکر” پدر ناهیده شریفی هم اینجا است. نور از پنجره میریزد روی سر و صورتش، از دود سیگارش میگذرد و میرسد به دستهای مادر سمیرا، یکی روی سر و یکی روی زانو. “در نامه پزشکی قانونی، درصد سوختگی ناهیده به تفکیک آمده؛ جمع سوختگیها میشود ۵.۱۰۹ درصد. مثلا در این نامه آمده بهدلیل نقص عضو ناشی از محدودیت حرکتی دست چپ، به میزان ۲۵درصد و بهدلیل نقص زیبایی، ۱۵درصد دیه کامل باید پرداخت شود.” این درصدها حالا چند وقتی میشود که تبدیل شدهاند به دیه دست و پا و صورت ناهیده؛ ۵۵میلیون تومان.
ناهیده را آن روز مردم شینآباد، از لای میلهها بیرون کشیدند. صبح، مادرش مثل هر روز او را رسانده بود مدرسه و برگشته بود. رسیده و نرسیده، یادش افتاده بود که نان همیشگی را یادش رفته در کیف او بگذارد. برگشت اما برگشتن همان و خانه خراب شدن همان. “رفت نان ناهیده را بدهد. من هنوز در رختخواب بودم. چیزی نگذشت که آمد بالای سرم. گریه میکرد. گفت بلند شو، از خواب بیدار شو که خانهمان خراب شد. خاک برسرمان شد. هرکار کرده بود که برود داخل آتش و ناهیده را بیرون بکشد، جلویش را گرفته بودند. خانهمان از آن روز خراب شد و دیگر درست نشد. خانه که خراب شود، یکی دو روز دوروبریها سراغش را میگیرند، زمان که گذشت، همه میروند سر خانه و زندگیشان. به جای خانه و زندگی ما، آن مدرسه بود که باید خراب میشد. چرا وقتی ۱۲سال است که شینآباد گاز دارد، آن مدرسه هنوز بخاری نفتی داشت؟ مقصر اول و آخر این اتفاق آموزش و پرورش است. ما فقط آنها را مقصر میدانیم.” ابوبکر اینها را میگوید و با سری خم و بغضی در گلو، پک میزند به سیگارش؛ عمیق، عمیقتر.
حرفهای مَگو با معلم کلاس چهارم
خانم نوبخت مهربان است. خانم نوبخت را همه دوست دارند. خانم نوبخت بداخلاق نیست. آرزو را نمیزند. او را دعوا نمیکند. طوری سرش داد نمیزند که او ادرار کند به خودش. کاش همه معلمها مثل خانم نوبخت بودند. آرزو دوست دارد “خانمشان” را دوباره ببیند. خیلی حرفها دارد که به او بزند. نمیگوید چه. فقط آه میکشد، سرش را میاندازد پایین و میگوید خیلی حرفها، خیلی حرفها.
از معلمش اما هیچ خبری نیست. بعضیها میگویند روزهای اول که بچهها در بیمارستان ارومیه بستری بودند، پنهانی آمده آنها را دیده و رفته. بعضی میگویند از روز حادثه به بعد دیگر کسی او را ندیده. پدرهای ناهیده و سمیرا میگویند او بعد از آتشسوزی به ارومیه رفته و حالا در تبریز زندگی میکند و هنوز درس میدهد. اینکه او کجاست و چه میکند، این روزها یک حرف مگو شده؛ لااقل بین معلمهای مدارس شینآباد که اینطور است. “اینکه او کجاست یک راز بزرگ است. او به اندازه کافی عذاب وجدان دارد، نمیخواهیم مشکلات او بیشتر شود.” این را خانم کمالی، معاون جدید مدرسه انقلاب اسلامی میگوید.
“آرزو طاهرآبادی” صورتش از همه بیشتر سوخته. جز چشمها، صورتش جای سالم دیگری ندارد. لبها چسبیده به بینی، گوشها چسبیده به صورت، ابرو هم که دیگر ندارد. دست و پا و بدنش هم سوختهاند. لبخند ولی سر جای خودش است. روزهای سوخته یک سال گذشته، لبخند را از او نگرفته؛ بازی و مهربانی به محمد، برادر ۵سالهاش را هم. او لاک زدن به ناخنهای انگشتهایش را هم، همانها که حالا از ۱۰، یکی دوتا کم دارند، یادش نرفته. لاک سبز، لاک اکلیلدار.
میگوید بیایید بازی؛ بازی یک نقطه، دونقطه. خودکار را که میگیرد دستش، دستش را که میگذارد روی کاغذ، مکث میکند. ساکت میشود.
-چه شد؟
قبل از آتشسوزی دستخطم خیلی خوب بود. حالا را میبینی؟ این گوشتهای اضافه نمیگذارند دستم خوب روی کاغذ جفت و جور شود. دستخطم دیگر به درد نمیخورد.
با همان دستخطی که “دیگر به درد نمیخورد” اسمهای بینقطه را مینویسد: اسمعه، لاله، آسو. دستهای آرزو، همانها که گوشتهای اضافهشان، آنها را حالت عادی خارج کرده، ۱۱ بار عمل شدهاند؛ پاهایش هم. صورت اما هنوز همانطور است. “از ۲ ماه پیش که دکترها گفتند بالن مخصوص جراحی زیبایی را بخریم، هنوز خبری از آنها نشده؛ بالن را یکمیلیون و ۳۰۰هزار تومان خریدهایم، فاکتورش را هم به آموزش و پرورش دادهایم ولی هنوز پولش را به ما ندادهاند.” “مینا محمودپور”، مادر آرزو این را میگوید و میرود آشپزخانه، چای بیاورد. ۲۷ساله است، با ۲ بچه. آرزو، ابروهای پیوندیاش را قبل از اینکه در آتش از دست بدهد، از او به ارث برده؛ این را عکسی که آرزو از روزهای قبل از آتشسوزی، چسبانده بالای سرش نشان میدهد. قاب عکس را که میگیرد دستش، دیگر از آن خندهها خبری نیست. نگاه میکند، آه میکشد، بغض میکند. “یک شب خواب دیدم دکترم صورتم را عمل زیبایی کرده بود، وقتی باندها را باز کردند، صورتم خوب شده بود، خوب خوب. همان موقع از خواب پریدم، زود رفتم جلوی آینه، رفتم ببینم خوب شدهام یا نه. نشده بودم.” آرزو بالای تختش، یک آینه دارد، به چه بزرگی. از دیدن خودش نمیترسد. از انگشتهای قطعشدهاش هم نه. خارِشها اما برایش هنوز عادی نشدهاند. نگاه میکند به مادرش، اخمهایش را توی هم میکند و میخاراند. آنقدر میخاراند که زخم میشود. دستش را، پایش را، صورتش را.
”آن روز صبح خواب بد دیده بودم. از خواب پریدم و خواستم آرزو را بیدار کنم که برود مدرسه. بیرون را نگاه کردم، دیدم هوا خیلی سرد است. با خودم فکر کردم بیدارش نکنم، امروز نرود مدرسه ولی بعد انگار که چندنفر آمدند و گفتند برو بیدارش کن، از درسهایش عقب نماند. بیدار شد، رفت مدرسه. چیزی نگذشته بود که صدای آمبولانس شنیدم. رفتم بیرون خانه، دیدم همسایهها میگویند کلاس چهارم آتش گرفته. آرزوی من، کلاس چهارم بود. آرزوی من در کلاس چهارم سوخته بود. از آن روز یک کاش برایم مانده؛ کاش او را بیدار نمیکردم.” مادر آرزو اینها را میگوید و میرود پیشواز شوهرش. مرد دستفروشی که با لباس کردیاش تازه از راه رسیده؛ یک سال است که یک پایش شینآباد است و یک پایش تهران. “بچهها تا همین یک ماه پیش در بیمارستان ساسان درمان میشدند، بعد وزارت بهداشت به ما گفت که این بیمارستان، خصوصی است و خرج درمانشان زیاد میشود. آنها حالا بیمارستان محبالکوثر را که یک بیمارستان دولتی است به ما معرفی کردهاند و البته هنوز به ما خبر ندادهاند که کی دوباره به تهران برویم.” آنها دیه آرزو را نگرفتهاند. میگویند منتظرند. منتظرند ببیند بالاخره چه میشود.
بیآینه، باامید
دل خوشی از خبرنگارها ندارد. میگوید میآیید اینجا، همه چیز را میپرسید، بعد میروید “خوبها” را مینویسید و “بدها” را نه. سانسور میکنید. آمنه آماده رفتن به مدرسه است، منتظر است سرویس مدرسه بیاید. ایستاده دم در خانه، با آن حیاط کوچک، با آن فضای کوچک بیاتاق، دیوارهای بیآینه.
آمنه راک، یکی از آنهاست که زیاد سوخته؛ قسمتی از موهای سرش را دیگر ندارد، به خاطر همین هم است که همیشه کلاه سرش میگذارد، کلاه قرمز. “نازدار ترکه”، مادر ۲۷ساله آمنه، ناهار را آماده کرده تا او بخورد و برود مدرسه. بوی گوشت از آشپزخانه میزند به حیاط. سفره را که میاندازد، آمنه میگوید بروید کنار، تا شما باشید، غذا نمیخورم. بعد میرود جلوی تلویزیون، مقنعهاش را میپوشد. “آینه داریم ولی شکسته، اینجاست، ببین. جلوی تلویزیون راحتترم برای نگاه کردن خودم.” یوسف راک، پدر آمنه، خانه نیست. رفته تهران، وزارت آموزش و پرورش، به این امید که بتواند وزیر را ببیند. روی تاکسی کار میکند. تا یک سال پیش همه چیز ردیف بود. حالا اما ردیف نیست. رفتوآمد به تهران و شینآباد، نمیگذارد درست کار کند. خرج زندگیشان درنمیآید. “خدا پدر آشنایانمان را بیامرزد. قرض میگیریم. آنها تقریبا خرج زندگی ما را میدهند.” نازدار، همینطور که تکیه داده به دیوار سرد خانه کوچکش، همینطور که دستش روی سرش است، اینها را میگوید. آنها دیه نگرفتهاند. “آنها میگویند باید دیه را که گرفتید، رضایت دهید، ما هم رضایت نمیدهیم. او مشکل زیاد دارد. از زیبایی گرفته تا مشکلات تنفسی، ولی ۲ ماهی میشود که معلوم نیست قرار است برای او چه کار کنند.“
صدای اذان که بلند میشود، وقت رفتن رسیده؛ گوشش زنگ میزند انگار، کیف و وسایلش را جمع میکند، خداحافظی میکند و میرود دنبال سیما؛ دوست این روزهایش که حالا در نبود “سیران یگانه” همانکه چندروز بعد از آن آتشسوزی مرد و دوست صمیمی آمنه بود، دوست صمیمی او شده. سیما ۲۵درصد سوختگی دارد. صورت، اطراف چشمها، بینی، هردو دست و هر دو گوشش سوختهاند. او خودش در را باز میکند، خودش ما را میبرد به حیاط کوچک سیمانی خانهشان. خودش ما را به پدر و مادرش معرفی میکند. همان موقع هم است که سرویس مدرسه میرسد. آمنه و سیما دستمان را میگیرند و میبرند داخل اتوبوس. آنها شادند، شاد شاد. آهنگ شاد کردی را فقط کم دارند. آهنگ که شروع میشود، دستها بالا میرود، آنها که نشستهاند بلند میشوند، میرقصند. کردی میرقصند. دست آنها را که آمدهاند حال و روز این روزهایشان را ببینند، میگیرند و شروع میکنند به رقصیدن. یک نفر اما هیچ نمیگوید. دستش را تکان نمیدهد. نمیخندد. “اَسرین معروفی”. “اَسرین” یعنی اشک. اسرین با آن صورت تمامسوخته، غمگین به آنها که میرقصند نگاه میکند.
تعبیر به وقت خواب خدا
اگر آن روز ماهیاش از آب بیرون نیفتاده بود، اگر روی زمین جان نداده بود، اگر خدا آن شب به خوابش نیامده و نگفته بود که ۲۱ روز دیگر خوب میشوی، برمیگردی خانه. شاید اگر اینها نبود، حالا “ساریا” بود. ساریا رسولزاده، دقیقا بعد آن ۲۱ روزی که خدا را در خواب دیده بود، به کما رفت. ۲ روز بعدش هم تمام. بعد از “سیران یگانه”، دوست صمیمیاش که همان روزهای اول بعد آتشسوزی رفت. با تن و بدنی تماما سوخته. پدر و مادرش هم به زور او را تشخیص میدادند.
او حالا یک سال است که نیست؛ نیست تا مبصر باشد، شاگرد اول کلاس، دختر خوب و شوخطبع “عبدالواحد” و “حنیفه”. سالی که گذشت برای آنها فقط یک سال نبود، تک تک روزهایش عذابی بودند برای خودشان. گریه ترکشان نکرد. هنوز هم نکرده. “شب عید همان سال بود که به تعداد اعضای خانه ماهی خریدیم برای سفره هفتسین. هر کس یک ماهی را برای خودش انتخاب کرد. ساریا آن روز گفت ماهی هرکس که زودتر مرد، او هم زودتر از بقیه میمیرد. صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم ماهیاش افتاده روی زمین و مرده. ساریا گفت دیدی مامان؟ من زودتر از بقیه میمیرم.” مادر ساریا با صورتی از اشک خیسشده اینها را میگوید. گریه امانشان نمیدهد. “نفس” را از این دست به آن دست میکنند. “نفس” ۱۱ روزه که حالا نفس زندگیشان شده. آمده تا جای ساریا را پر کند. همانکه همه جا اسمش را سارینا نوشتند و پدرش میگوید: “او ساریا بود، ساریا رسولزاده. اسم دخترم را درست نمینویسند رسانهها.” “نفس” آمده اما غم هنوز به جا است. خانه آنها ساکت است، غم دارد، نشاط ندارد. عکسش را جابهجای خانه زدهاند، کارت انتظامات او را هم سنجاق کردهاند زیرش. پدر ساریا همینطور که گریه میکند، همینطور که “نفس” را بغل میکند و قربان صدقهاش میرود، میگوید که از آموزش و پرورشیها راضی است. میگوید آنها خوب به این موضوع رسیدگی کردند، بارها به خانهشان آمدند، دلجویی کردند. معلم کلاس چهارم پارسال اما هیچ وقت نیامد. عذاب وجدان نگذاشت یا هرچه. او نیامد و دلجویی نکرد. “کاش آمده بود و دلمان را خوش میکرد ولی نیامد.” عبدالواحد حالا در اداره کل آموزش و پرورش پیرانشهر استخدام شده و سعی میکند روزهایش را آنقدر شلوغ کند تا غم از دست دادن از بین برود. اگر برود.
منبع: شهروند