بخاطر یک مشت ریال
برای علی مهمتر از اعلام نتایج کنکور، اعلام نتایج بورسیهها بود. علی برای بورسیهی یکی از شاخههای جدید مهندسی برق وزارت نیرو که آن سال برای اولین بار دانشجو میگرفت و بیست و پنج نفر هم بیشتر ظرفیت نداشت از مدتها قبل دورخیز عجیبی کرده بود. نتایج اعلام شد و علی جزو پذیرفته شدگان بود. خوشحالی بیحد و مرز او بود و سری که از پا نمیشناخت. نامه داده بودند که همگی برای معارفه با این رشته و آن دانشگاه فلانروز در دانشگاه صنعت آب و برق جمع بشوند. روز موعود رسیده بود و علی و یک تعداد دیگری که ظاهراً قرار بود بعداً با همدیگر همدانشگاهی بشوند در محل حاضر شدند. یک آمفی تئاتر نسبتاً بزرگ درست وسط یک محوطه سبز بسیار دیدنی در جائی که تقریباً محصور شده و از شهر جدا برای خودش خودنمائی میکرد.
توضیحات رئیس دانشکده و آشنائی با رشته و اوضاع ادامه تحصیل و فلان که تمام شد بچهها را در محوطهی دانشگاه تقریباً گرداندند. یک زمین فوتبال خوب با چمن یکدست، یک استخر بزرگ، سوئیتهائی که مستقلاً به هر دانشجو تعلق میگرفت، ماشینهائی که صبح به صبح دانشجوها را از محل اقامتشان به ساختمانهای دانشکده میبرد و میآورد، و از همه مهمتر قرارداد کار و استخدامی که همان در دم با دانشجویان بسته میشد و ماهی هشت هزار تومان حقوق ماهانه که از همان ترم اولشان محاسبه و پرداخت میگردید. و علی برای آن ماهی هشت هزار تومان نقشهها کشیده بود و داشت. هشت هزار تومانی که شاید اگر ته ذهن علی را میگشتی بیشترین انگیزهاش برای انتخاب این رشته بود و عامل ورودش به رقابت نفسگیری که در کل کشور و برای انتخاب تنها بیست و پنج نفر برگزار میشد. همه چیز خوب بود. نه، همه چیز عالی بود.
رئیس دانشگاه در پایان برای بچهها آرزو کرد که در مصاحبهی گزینش هم پذیرفته بشوند تا در ضل توجهات ولی عصر بتوانند از آنهمه موهبت مفت استفاده بکنند. مصاحبهی گزینش دیگر چه صیغهای بود؟ بابا ما آنهمه زور زدیم با بدبختی قبول شدیم، اینجا هم که همه چیز مرتب و حل است. یعنی ما برای اینکه مهندس کارامد و توانائی برای وزارت نیرو بشویم باید سواد قرآنیمان بیشتر از اطلاعاتمان در مورد مدارهای منطقی باشد؟ یعنی تا ما فرق بین غسل جنابت و غسل ترتیبی را ندادیم نمیتوانیم از یک نیروگاه در آنسر کشور به یک شهر در اینسر کشور برق برسانیم؟
چارهای نبود. چند روز بعد علی در اتاقی که با فرق زیادی با اتاق بازجوئی نداشت در مقابل انبوهی از ریش که لابد مصاحبه گیرنده بود نشسته بود و تلاش میکرد که خونسرد باشد. بازجوئی بود یا مصاحبه در هر حال شروع شد : - نماز که میخونید انشالله؟ - بله آقا، ما همش داریم نماز میخونیم. – قرائت قرآن چطور؟ - ای آقا، ما اصلاً کنار کتاب درسمان یک جلد قرآن داریم که هی میخوانیم. – مرجع تقلیدتون؟ - حضرت آیت الله العظمی اراکی. – به چه موزیکهائی علاقه داری؟ - ما اصلاً موزیک گوش نمیکنیم آقا. – فیلم چطور؟ چه فیلمهائی میبینی؟ - فیلم هم اصلاً از بیخ تماشا نمیکنیم آقا. – پس اوقات فراغت چیکار میکنی؟ - آقا ما همش درس میخونیم آقا؛ اوقات فراغت نداریم اصلاً. – خب پس حالا سوالهای اصلی من از شما شروع میشه؛ تسبیحات اربعه چیه؟ - تسبیحات اربعه چیزه… ااا… همون که… – ولش کن، رکعت سوم نماز چی میخونی؟ - ما آقا؟ رکعت سوم نماز خدا فرموده که… چیز… یا ایها الذین آمنوا… نه… – ولش کن، امروز نماز صبحتو ساعت چند خوندی؟ - امروز چیز شد… یعنی… آقا ما چون مادرمون صبح ما رو واسه نماز بیدار میکنه اینه که دیگه ساعت نگاه نمیکنیم آقا. – عجب، گفتی قرآن زیاد میخونی؟ - بله اقا خیلی قرآن میخونیم ما.
مکافات تمام شدنی نبود. یارو یک جلد قرآن گذاشته بود جلوی علی و بلاتشبیه عین جبرئیل در غار حرا گیر داده بود که بخوان! – کجاشو بخونیم آقا؟ - هرجاشو که دوست داری… علی بخاطر آورد که در آن اواخر قرآن یکسری سورههای کوتاه بود که تقریباً همهشان را در دوران ابتدائی به زور حفظ شده بودند. از همان آخرین صفحات این آزمون الهی کتاب را باز کرد و… یستخ… تخلفان… یستخلفان… بسطتاکهم… نه، استعدادکم… یارو قرآن را از جلوی علی برداشت. – گفتی مرجعت اراکی بود؟ - بله آقا، حضرت ایت الله العظمی اراکی. – چرا ایشون رو انتخاب کردی؟ - بچهها میگن تنها مرجعیه که گفته نماز اعشاء تا خود صبح هم اگر بخونی قبوله آقا، قضا نمیشه. – بچهها گفتن اینو؟ - نه آقا، یعنی ما خودمون رفته بودیم مرجع انتخاب بکنیم بعد… یعنی تحقیق کردیم…
یارو از پشت میز بلند شد. علی هم از جا پرید. یارو بدون هیچ حرفی بسمت در اشاره کرد. علی با تته پته پرسید : بریم آقا. – بله، بفرمائید. – آقا این نتیجهی مصاحبه کی اعلام میشه آقا؟ - گرفتی ما رو؟ - نه آقا ما غلط بکنیم بگیریم شما رو. فقط این نتایج اگر زودتر اعلام بشه دستتون درد نکنه… یارو تقریباً تا جلوی درب خروجی دنبال علی دوید. علی به فرار از اتاق خارج شد، کمی وسط راهرو تاب خورد، نگاهی به الباقی کسانی که پشت در منتظر اعلام اسمشان و برای مهندسی برق توانیر منتظر رسیدگی به پرونده اعمالشان بودند انداخت، انگار که با پایش چیزی را روی زمین جلو میبرد از محوطهی ساختمان خارج شد و رفت. ماهی هشت هزار تومن رسماً پریده بود. علی باید دنبال یک شغل «آبرومندانهتر» میگشت!