بهشتی به نام زندان

عمادالدین باقی
عمادالدین باقی

خاطره اول

لبخند ماه، سکوت شب و جای خالی کودکان زندانی ها در غریو شادی شب شکن مردمان

در یکی از شب های تیرماه روی تخت خود که طبقه دوم از تخت های سه طبقه است، خوابیده بودم و از پشت پنجره که با نرده های آهنی پوشانده شده است به آسمان نگاه می کردم. در افق و درست بالای درخت های بلند و سرسبز پشت دیوارهای زندان یک قرص کامل و نورانی ماه لبخند می زد. درست مثل یک نقاشی شاعرانه بود. آسمان آبی و روشن، ماه زیبا و نورانی روی سر درخت های سرو و چنار نشسته بود. با وجود آنکه نیمه های شب حدود ساعت 12 بود، صدای

های و هوی کودکان و زنان و مردانی که در پارک شهربازی روی چرخ و فلک 40 متری و سایر وسایل پارک نشسته بودند و فاصله فضایی آنها با من یک کیلومتر و اندی می شد و بخشی از چرخ و فلک را و چراغ های چشمک زن پارک را می توانستم مشاهده کنم، تنها صدایی بود که سکوت شاعرانه این نقاشی را می شکست. به یاد آن وقت هایی افتادم که فرزندان خودم را به همین پارک می بردم و نمی دانستم که سروصدای همه مردمی که آنجا درهم پیچیده به گوش بعضی زندانی ها هم می رسد. البته فقط ساختمان ما در موقعیتی قرار دارد که زندانی اینها را می بیند و می شنود و بقیه بندها دور هستند. مردم سرگرم زندگی و شادی خودشان هستند و تو برای آنها و به خاطر آنها از همسر و فرزندانت جدا شده یی و پشت این میله ها. آنها اصلاً به تنها چیزی که فکر نمی کنند و در این لحظات در مخیله شان نمی گنجد این است که فرزندان برخی از هموطنان ماه هاست یک تفریح نداشته اند و شاید بعضی اوقات به جای پارک و تفریح زانوی غم در بغل می گیرند. البته این حکایت همیشه بوده است. آن مردمی هم که به این مسائل فکر می کنند و همدردی دارند چه کنند، آیا زندگی و شادی را به خود حرام کنند؟ ما که شادی و آسایش مردم را می خواهیم چگونه می توانیم توقع داشته باشیم که آن را به خاطر زندانی بودن دیگری بر خود حرام کنند؟ آنچه مرا در خود غرق می کند این است که صدای بچه های من در میان این صداها نیست. تعطیلات تابستانی شروع شده و من هر شب باید این صحنه ها را تداعی کنم چون فصل کار پارک شهربازی است. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود که ظاهراً دیگر شهربازی تعطیل شده بود و صدایی نمی آمد و من مانده بودم و ماه و غرق در خاطراتم با همسر و فرزندان و سکوت شب. در یک لحظه دیدم در این نقاشی ماه پشت میله ها است، گویا ماه و درختان بودند که زندانی هستند و من دارم آنها را پشت میله ها می بینم چون در این نقاشی تصویر میله ها و نرده ها روی ماه و طبیعت افتاده بود. بالاخره کدام یک زندانی بود؟

خاطره دوم؛

بهشت دنیا و قدرت هم می توانند زندانی جهنمی شوند

یک شب تلویزیون جمهوری اسلامی فیلمی را نمایش داد. داستان فیلم این بود که نویسنده یی برای تمام کردن کتابش به محیطی دنج و خلوت نیاز داشت. به هتل زیبایی در یک منطقه زیبا و کوهستانی و سرسبز در کانادا رفته بود. شور و شادی مردمان طرب انگیز بود. فصل زمستان که فرا می رسید به دلیل برفگیر شدن منطقه، این هتل هم مشتری نداشت. باید در چندماهی که منطقه برفگیر است هتل را به دست کسی بسپارند. سال گذشته خانواده یی عهده دار نگهداری آن شده بودند اما معلوم نبود به چه دلیل با پایان فصل زمستان با جنازه آنها روبه رو شدند. کسی راز این معما را نمی دانست. نویسنده یی که در جست وجوی مکان دنج و راحت بود با همسر و پسر خردسالش که بسیار یکدیگر را دوست داشتند فرصت را غنیمت شمردند و عهده دار اقامت در هتل شدند. مردمان کم کم رفتند و اینان تنها شدند؛ هتلی در قواره یک شهرک و در کمال زیبایی و با تجهیزات کامل و اتومبیل مخصوص عبور از مناطق برفگیر، هتلی در منطقه یی که گویی قطعه یی از بهشت است. در آغاز احساس شادی زایدالوصفی این خانواده را فراگرفته بود و آقای نویسنده یکسره به نوشتن کتاب خود مشغول بود. روابط، محدود به این سه تن شده بود و به تدریج حوادثی در پیرامون آنها رخ می داد که دچار توهم می شدند. توهم مسری بود. از یکی به دیگری. در این هتل بزرگ زیبا و دورافتاده از مردمان دیگر اینان در توهم فزاینده خود فرو می رفتند و پیش از پایان فصل برف هر یک برای نجات خود قصد جان دیگری را کرده بود. ترس و محبت و توهم درهم آمیخته بود. این فیلم چنان هنرمندانه لحظات را به تصویر می کشید که به خوبی نشان می داد انسان اگر از جامعه جدا شود چگونه روح و روانش مسخ می شود و تلقین پذیر و اسیر توهم و داستان سرایی می شود. برای یک زندانی این فیلم معنای دیگری هم داشت زیرا نشان می داد زندان اگر محیطی مانند این قطعه بهشت باشد نیز زندان است و همین آثار را دارد چه رسد که انسانی را چند هفته یی در سلول انفرادی یا در سلول چندنفره اما بسته زندانی کنند. تجربه زندان کسان زیادی نشان داده است؛ کسانی که ایمان و اعتقاد راسخ به راهی دارند زندان را در خود هضم می کنند ولی کارکرد غالب زندان مسخ روان افراد و تلقین پذیری و توهم زایی است. زندان قدرت هم دست کمی از آن ندارد. کسانی هم که در زندان قدرت اسیر شوند اسیر توهماتی می شوند که خود را و جامعه را به راهی پرخطر می برند.

 منبع: اعتماد- 20 مرداد