گفتوگوی مسعود لقمان با شراگیم یوشیج
رنجهای نیما، مایهی اصلی اشعار اوست
شراگیم یوشیج – تنها فرزند نیما یوشیج- دانشآموختهی فیلم و تلویزیون در دانشگاههای تهران و پاریس است. او تا سال ۱۳۶۱، تهیهکننده و کارگردان تلویزیون ملی ایران بوده و اکنون سالهاست که در آمریکا زندگی میکند. ایشان تاکنون بیش از ۴۰ کتاب از نیما، پدر شعر نو ایران، منتشر کرده است. آنچه در پی میآید، گفتوگوی ما با شراگیم یوشیج دربارهی نیماست…
مسعود لقمان- خواهشمندم برای خوانندگان ما از فضای داخلی خانه و خانوادهی نیما و آن فضای عمومی که باعث خلاقیتهای شاعرانهی پدرتان شده بود، بگویید.
شراگیم یوشیج- من فکر نمیکنم، فضای داخلی خانه و رفتار اعضای خانواده نسبت به یکدیگر، باعت طغیان فکری و تراوشهای ذهنی و موجب خلاقیت باشد. به نظرم، آنچه در روحیهی نیما تاثیرگذار بود، همانا گرایش به طبیعت و آمیختگی او به آداب و فرهنگ و شرایط محیط زیستش بود. رفتار خوب یا بد ما، بسته به نوع تربیتی است که داشتهایم که با رشد فکری و جسمی، موجب ثبات یا تغییر ذهنی و فکری شخص میشود که راهی را هر چندان سخت، انتخاب کند.
نیما در خانوادهای اشرافی به دنیا آمد. مادر او، یکی از متموّلین آن زمان بود.“طوبی مفتاح”، دختر “حکیم نوری” -ناظمالاطباء- و پدربزرگ نیما، “میرزا علیخان ناظمالایاله”، ناظم باج و خراج منطقهی نور بود. خانهی کنونی در یوش، ساختهی اوست که بنای آن هشت سال به طول انجامید و استادان گچکار و نجار، همه از اصفهان به یوش رفتند تا خانهای در شأن و مقامِ ناظم ایالات و ناظر بر ۱۴۴ پارچه آبادی در ییلاق نور که دهکدهی یوش، مسقط الراس ییلاقیاش محسوب میشد، بسازند.
برخلاف میل باطنی ناظمالایاله، فرزند ارشدش “میرزا ابراهیمخان اعظامالسلطنه”، پدر نیما، افکاری انقلابی داشت و همراه پسر ارشد خود نیما، به شورش جنگلیها به رهبری میرزا کوچکخان، پیوست. در این باره نیما، نامهای برای مادرش نوشته است که در مجموعه نامههای او مییابید. نیما از دامان این خانواده میگریزد و به زندگی در فقر نزدیک میشود و دلش را با درماندگان و دلآزردگان تقسیم میکند.
خلاقیت نیما در نمایاندن زندگانی انسانهای ستمدیده و مظلوم است. منظومهی «کار شب پا»، نمایشی از این دلتنگی است. نیما، دلش برای شب پاهای شمال ایران، میتپد. شب پایی که تا صبحدمان، آیش برنج را میپاید تا گرازهای وحشی نیایند و نخورند و ویران نکنند تا محصول برنج را ارباب، راحت ببرد و بخورد. نیما، برای دو فرزند شب پایی که از گرسنگی و فقر و مریضی، جان دادهاند، میگرید. اما هیچ شب پایی در شمال ایران، نمیداند که چگونه دل نیما برای آنان میتپیده است. نیما از آهنگر و اندیشههای فرتوتش سخن میگوید، اما هیچ آهنگری، پتکی بیهوده بر سر سندان نمیکوبد و آهن گداخته را نمیمالد تا بتابد. نیما، غم محرومان را بر دلش میافزاید و میفرساید و آنگاه میسراید و به نمایش میگذارد تا شما به دلخواه خود، به آن بنگرید.
اکنون نیما با قایق به خشکی نشسته، با آن همه پر آبی، فریاد میزند: من چهرهام گرفته | من قایقم نشسته به خشکی …| من درد میبرم | خون از درون دردم سرریز میکند | من آب را چگونه کنم خشک؟ نیما، شبیه به رودخانهای است که هر کس میتواند بی سر و صدا به توان خود از آن آب بردارد. مایهی اصلی اشعار نیما، رنجهای اوست: مقصود من زحرفم، معلوم بر شماست | یکدست بیصداست | من، دست من کمک ز دست شما میکند طلب | فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر | فریاد من رسا | من از برای راه خلاص خود و شما | فریاد میزنم.
لقمان- گویا نیما، برادری به نام «لادبن» داشت که به شوروی گریخته بود. ماجرای او چه بود؟
یوشیج- عالیه خانم – مادرم- میگفت، من مدیر دبیرستان دختران بودم و نیما، معلم ادبیات مدرسهی پسران آستارا بود. همه، ما را در شهر میشناختند و به چشم تازهوارد به ما نگاه میکردند. آستارا، شهر کوچک زیبایی بود. از یک طرف، در دل انبوه جنگل و از طرفی دیگر، در دامن سینهی پاک دریا، جا خوش کرده بود. به هنگام غروب، وقتی ماهیگیرها خسته از دریا بازمیگشتند، ما بارها شاهد فرورفتن خورشید در دریا بودیم. زندگی راحتی داشتیم. نیما هم در دل طبیعت راضی بود. تفریحگاه ما، سهشنبهبازار و به هنگام غروب، رفتن به ساحل و خیرهشدن به امواج مواج دریا بود. آرامش یکدست و لطیفی به دور از دغدغههای شهر داشتیم. یک شب، تنها برادر نیما که دو سال از او کوچکتر بود، آمد. نامش رضا بود، اما نیما او را لادبن خطاب میکرد. سر و وضع غریبی داشت؛ انگار از چیزی و یا کسی فرار میکرد. آشفته به نظر میرسید. چند روزی در خانهی ما ماند، اما یکشب گفت باید بروم. فردای آن روز شام را که خوردیم، سه نفری به طرف رودخانهی ارس -مرز مشترک ایران و شوروی- رفتیم. به کنار رودخانه که رسیدیم، دو برادر، یکدیگر را سخت در آغوش کشیدند و گویی برای آخرین بار با هم وداع کردند. بعد، لادبن کفشهایش را در آورد و از آب رودخانه گذشت. ما در تاریکی شب، سایهی او را میدیدیم که کفشهایش را به پا کرده است و در دل سیاه جنگل، محو میشود. شب غریبی بود. سیاهی بر هر چیز غلبه داشت. هر دو با غمی سنگین به خانه بازگشتیم. در بین راه، صدای امواج دریا از راه دور شنیده میشد. «وگ دار» آواز میخواند و نوید رسیدن باران میداد. تابستان سال ۱۳۱۰ بود. نیما سالها در انتظار دیدار برادرش، چشم به راه ماند، اما او هرگز بازنگشت.
ترا من چشم در راهم شباهنگام | که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی | وزآن دلخستگانت راست اندوهی فراهم | ترا من چشم در راهم | شباهنگام در آن دم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند | در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام | گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمیکاهم | ترا من چشم در راهم.
لقمان- همانگونه که آگاهید با آنکه نیما در دورهای میزیست که ایدئولوژیهای گوناگون به ویژه ایدئولوژی چپ، هم دوستان و آشنایان ایشان و هم محیط پیرامونش را آکنده بود، اما وی هیچگاه روی خوش به این سیاستبازیها نشان نداد و دامنش را آلودهی سیاستورزان نکرد و استقلال هنریاش را محفوظ داشت. با این وجود، آیا نیما، شاعری سیاسی بود؟
یوشیج- به نظر من، نیما یک شاعر سیاسی بود، با شعری سیاسی، اما نه سیاستِ جاهطلبی و ثروتاندوزی و خود بزرگبینی، بلکه فارغ از شهوتِ شهرتطلبی و خودنمایی؛ و این، آن خصوصیاتی است که در معاصران نیما دیده نمیشد. او بیآلایش و فارغ از نیرنگ و انسانی ساده با دلی پاک و فکری روشن و آیندهنگر بود. به همین جهت نیما امروز بر فراز قلهی سختسر شعر و ادب این سرزمین لمیده تا جایی که دست هیچ یک از معاصرانش حتی بر دامنهی سرسبز این کوه بلند و استوار نرسیده است. نیما، امروز در سکوت و آرامشی جاودان، فرورفته، اما کلامش در دل همهی فرزندان بیدار این مرز و بوم به جای مانده و اندیشهی او در خونشان جاری است.
نیما، جوانان تودهای را نصیحت میکرد. او دوراندیش و آیندهنگر بود. نگاهی به دفتر یادداشتهای روزانه نیما بکنید و ببینید چه دورنگیها دیده است. او پدرانه مرا پند میداد: پسرم شراگیم! هیچوقت به بازی سیاست وارد نشو. میتوانی برای خودت عقیدهی خاصی داشته باشی، اما با یک عده، همپا نباش.
من دلم سخت گرفته است از این | میهمانخانهی مهمانکش روزش تاریک | که به جان هم نشناخته، انداخته است | چند تن خوابآلود | چند تن ناهموار | چند تن ناهشیار.
لقمان- آنچه که در نامههای نیما به افراد و شخصیتهای مطرح فرهنگی آن زمان دیده میشود، نوعی اعتماد به نفس عجیب در حقانیت راه و روش شعری نیماست. این اعتماد به نفس یا اعتقاد به آینده، حتی در شعرهایش هم دیده میشود:
صبح وقتی که هوا روشن شد | هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آوَرد مرا | که در این پهنهور آب | به چه ره رفتم و از بهرِ چهام بود عذاب؟
درآن شرایط تنهایی، فقر مالی و خصوصاً سلطهی “اربابان شعر و ادب” بر نشریات ادبی، شما به عنوان فرزند نیما، این اعتماد به نفس پدر و اعتقاد به حقانیت ادبی و تاریخی را چگونه توضیح میدهید؟
یوشیج- اتکا و اعتماد به نفس، داشتن روحی مبارزهجویانه در عین حال بیریا و تزویر و یکه و تنها در خویشتنزیستن، از ویژگیهای نیما بود. او به من نیز، چگونه راستبودن و راستگفتن؛ چشم به هرز ندوختن؛ دل به دریاسپردن و در راه دل استوارماندن و به خود متکیبودن را آموخت. او میگفت: پسرم، شراگیم! هیچوقت به ناراحتیهای من نگاه نکن. من فکر نمیکنم کدام موج نیرومندی مرا به این ساحل بیبرکت انداخته است. فقط راه خودم را میروم و به جز این کاری از دست من برنمیآید.
کس نه تیمار مرا خواهد داشت | در پر از کشمکش این زندگی حادثهبار | (گرچه گویند نه) هر کس تنهاست | آن که میدارد تیمار مرا، کار من است.
خواندن کتاب «یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج» که اخیراً آن را چاپ و منتشر کردهام، نشان میدهد که این یادداشتها، بیشتر در حالت عصبانی نوشته شده است و من به این جهت عین آنها را بدون دستکاری چاپ کردم تا با خواندن یادداشتها، متوجه گوشههای ریزی شوید که شاید از چشم دور بوده است و این خود میتواند در شناسایی روحیات نیما، کمک موثری باشد.
لقمان- پرسشی که هماره در ذهن من بوده است این است که چرا نیما، استاد، دکتر محمد معین را علیرغم آشنایی نداشتن نسبی ایشان با آثار وی، به عنوان سرپرست آثارش برگزیده است و این با توجه به حضور کسانی چون جلال آلاحمد که در معرفی شعر نیما کوششها کرده بود، عجیب به نظر میرسد. به نظر شما علت این انتخاب پدرتان چه بود؟
یوشیج- نیما، دکتر معین را نمیشناخت و هرگز او را ندیده بود، اما او را استورهی راستی و صداقت میدانست که دل به دریا داده است و خالصانه، کوششهای دهخدا را به ثمر میرساند. این خود، نوعی از خودگذشتگی است که شاید نیما، پایبند همین صداقت و عشق او به کارش بوده است. زندهیاد محمد معین، زندگی پربار خود را بر سر آن چیزی گذاشت که نیما در راهش تلاش میکرد. شاید به همین جهت بود که حتی او میتوانست قیمی برای من باشد. روانشان شاد باد!
لقمان- با توجه به پراکندگی اشعار نیما و خصوصاً امکان بدخوانی خطها و تاریخهای گاه آشفتهی این آثار، آیا شما بازخوانی و انتشار دوبارهی اشعار نیما را لازم و ضروری نمیدانید؟ در این باب همچنین خواهشمندم از کوششهایتان برای شناساندن آثار و افکار پدرتان بگویید.
یوشیج- تا زمان حضور من در وطن، این اشعار بهتر و کم غلطتر منتشر میشد و من چندین بار با اصل دستخط مقایسه میکردم؛ مگر کلماتی که قادر به خواندن آن کلمه نبودم. آنوقت جای آن کلمه را خالی میگذاشتم و این اشعار، هر کدام مربوط به یک دسته و مجموعهای است که خود نیما برای آنها نامی انتخاب کرده است که من از شروع انتشارشان، یعنی از سال ۱۳۴۰ آن دستهبندی را در جلدی جدا و مستقل چاپ و منتشر میکردم. مثل ماخ اولا، شهر شب شهر صبح، شعر من، ناقوس، عنکبوت رنگ، قلمانداز، حکایات، بیرقها و لکهها، اما در غیاب من همهی این آثار به صورت فلهای و مغلوط و با نقطهگذاریهای اضافی و غلط در یک مجلد به عنوان مجموعه اشعار چاپ شده و در بعضی موارد، حتی لغاتی دستکاری شده است. اما من بار دیگر این کتاب را تفکیک کردهام و قصد دارم شعرهای نیمایی را به اضافهی چند منظومه و واژهنامهی طبری (مازندرانی) به فارسی در یک جلد، و اشعار کلاسیک (سبک قدیم) را در جلدی جداگانه به چاپ برسانم. ناگفته نماند که بر حسب کار و حرفهی من در امور تصویر، چهار ساعت دی.وی.دی تصویری همراه با آهنگ، با آوای خویش از اشعار نیما آماده کردهام که شاید کمکی در خواندن اشعار نیما، برای دوستداران او باشد.
نامههای نیما را نیز که در سال ۱۳۷۶ با اصلاح دوباره چاپ و منتشر کردم، اینک به دلیل سوءاستفاده ناشر از آثار دیگر و چاپ بدون مجوز، مورد تأئید من نیست و بنابراین تجدید چاپ نشده و نایاب است که البته این کتاب هم با مروری دوباره، آمادهی چاپ مجدد است.
این گفتوگو در پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ در ضمیمهی شمارهی ۱۲۴۴ روزنامهی شرق، صفحهی ۱۴ و ۱۵ منتشر شد.