شرح

نویسنده

شعر در بستر جنبش سبز

 

جنبش سبز – حرکتی که در پی اعتراضات مردم ایران به نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری در سال 88 آغاز شد – در بسیاری از موارد، ژانرهای جدیدی را وارد عرصه هنر کرد. فیلم‌های ضبط شده توسط مردم در خیابان‌ها با موبایل، طراحی انواع پوسترها، ترانه‌ها و… از جمله‌ی این موارد بودند.

در این میان، برخی از شاعران نیز تلاش کردند تا با مردم همراه شوند. شمس لنگرودی، حافظ موسوی، مصطفی بادکوبه‌ای و… از جمله شاعرانی بودند که با شعرهای خود، تلاش کردند تا با جنبش همراه شوند. این شعرها، در همان روزهای نخست انتشار، در مقیاس به نسبت گسترده‌ای در فضای مجازی منتشر و توسط مردم دست به دست شدند. چه به صورت فایل‌های پی.دی.اف (اشعار شمس لنگرودی)، چه به صورت تصویری (اشعار مصطفی بادکوبه‌ای و هیلا صدیقی).

در زیر برخی از اشعاری که پس از 22 خرداد 88 سروده شده را به عنوان نمونه می‌آوریم.

 

با دست بسته نمی‌شود کاری کرد…

شمس لنگرودی

حتما سراسر شب صدامان می‌کردی

اما عزیز دلم

زندگان

قادر نیستند که صدای تو را بشنوند

حتما سراسر شب

بر دریچه سنگین‌ات کوفتی

و ما فقط صدای ریزش بارانی را می‌شنیدیم

که بر گل نامرئی می‌بارید

و بویی غریب

از گل‌هایی ناشناخته در شب می‌پیچید

با دست بسته نمی‌شود کاری کرد

شب چسبنده دست و دهانمان را فرو می‌بندد

و آنچه که می‌بینی رویاهای ماست

که مثل مه‌ای برمی‌خیزد

بر سنگت فرو می‌ریزد

با دست بسته نمی‌شود کاری کرد

اما هیچ‌کس را توان بستن رویاهایمان نیست

رویاهایی که نیمه‌شبان قدم به خیابان می‌گذارند

در تلالوی پنهان خویش یکدیگر را می‌شناسند

از دیداری در سپیده فردا سخن می‌گویند.

 

 

ندا

حافظ موسوی

صدا به صدا نمی‌رسد

چشم، چشم را نمی‌بیند

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

ما به اندازه کافی بهانه برای گریستن داریم

بیا به خانه برگردیم

مگر نمی‌بینی

اینجا نه پرنده‌ای آواز می‌خواند

نه کودکی لبخند می‌زند

و از دهان بهت زده کوچه‌ها و خیابان‌ها

آتش و دود بر می‌خیزد

بیا به خانه برگردیم

این‌ها بی‌رحم‌اند

گلوله‌هاشان مشقی نیست

چشم‌های معصوم تو، خواهرکم

طاقت این همه گاز اشک آور ودشنام و دود را ندارد

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

این خیابان را

پیش از این بار‌ها به خون کشیده‌اند

اینجا امیر آباد است

آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید می‌کنند

و کمی پایین‌تر

خوابگاهی است که‌ای بسا شب‌ها

یک ذره خواب به چشمش نیامده است

بیا به خانه برگردیم

اینجا خوابگاه نیست

بیدارگاه جوان‌های ماست

اینجا آشیانه کتاب‌ها و کاغذهایی است

که‌ای بسا شب‌ها

چون پرندگانی سپید

در آتش و دود چرخ خورده‌اند

و با بالهای سوخته

بر نعش‌ها و دست و پاهای شکسته فرو ریخته‌اند

و‌ای بسا شب‌ها

در‌ها و پنجره‌هاشان

از زور درد و ضرب چکمه جهل

مانند موشکهای کاغذی کودکانه ما

تا آن سوی خیابان، پرواز کرده‌اند

بیا به خانه برگردیم خواهرکم

من، از لابه لای این همه شلوغی و فریاد

صدای مادرم را می‌شنوم

که چشم‌هایش را به کوچه دوخته است

و از تمام رهگذران

که شانه‌هاشان امروز، خمیده‌تر از دیروز است

می‌پرسد:

خانم! آقا! شما ندای مرا ندیده‌اید؟

نمی‌دانم کجاست، موبایلش چرا جواب نمی‌دهد؟!!

نه! خواهرکم

حالا دیگر، راهی برای برگشتن نیست

باید به بیمارستان‌ها سرد خانه‌ها زندان‌ها

باید به پزشکی قانونی برویم

باید تمام شب‌ها را

دنبال رد پای تو در کوچه‌ها و خیابان‌ها باشیم

فردا، تمام تلویزیونهای دنیا

چهره خونینت را پخش می‌کنند

و صفحه اول روزنامه‌ها، در سراسر دنیا

زیر عکس تو خواهند نوشت:

اینجا تهران است، خیابان امیر آباد و این ندا”

ندای نوشکفته آزادی است”

که از گلوی خونین ملتی بزرگ بر آمده است.

 

 

سبز بودن چه جرم سنگینی است

سید محمدرضا عالی پیام (هالو)

در پسین روزهای فصل بهار

برگ ها در هجوم پاییزند

زردها روی شاخه می مانند

سبزها روی خاک می ریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس

بوی خون در فضای این شهر است

گویی احساس سربلندی و اوج

با تمام درختها قهر است

از کف سنگ فرش هر کوچه

خون ناحق لاله را شستند

غافل از اینکه در تمامی شهر

سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی شاخه ی هر سرو

قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله اکبر از هر سو

نغمه ساز و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل می داد

دوختندش به نوک سوزن ها

بوی گل شد گلاب و جاری گشت

از دو چشم خمار سوسن ها

ناله ی پرشرار مرغ سحر

معنی اش ارتداد و بی دینی است

در زمستان ذوق و اندیشه

سبز بودن چه جرم سنگینی است

ساقه هایی که سبزتر بودند

سرخ گشته به خاک غلتیدند

باقی ساقه ها از این ماتم

برگ های سیاه پوشیدند

نخل را کنده بید می کارند

بید مجنون کجا ثمر بدهد؟

ای که بر روی ماه چنگ زدی

باش تا صبح دولتت بدمد!

 

 

هر گوشه یکی آرش با تیر و کمان است

مصطفی بادکوبه‌ای هزاوه‌ای

چندیست دلم یکدله با فتنه‌گران است / این هم به یقین معجزه دور زمان است

چون فتنه گری بانگ عدالت طلبی شد / دل‌ بهر خدا یکدله با فتنه گران است

بیداد چو شد میوه آزادی و قانون / بی‌چاره دلم عاشق ظلم و خفقان است

جائی‌ که چکد خون دل‌ از ابر بهاری / والله که بهاران خجل از فصل خزان است

روزی که شب قدر بود شام جهالت / قرآن متنفر ز حلول رمضان است

زاهد که وزویش همه از خون دل‌ ماست / تکبیر نمازش به یقین ننگ اذان است

دیروز چو حلقوم ندا غرقه خون شد / فردا به خدا روز ندای همگان است

با مرگ دو صد آرش و سهراب و سیاوش / این مام وطن دل‌ نگران دل‌ نگران است

دیدیم به دنبال هوا و هوس شیخ / هر لحظه فرامین خدا در نوسان است

چون با تو جهنم شده این ملک اهورا / بی‌ تو به یقین غرفه‌ای از باد جانان است

ما را چه به بدبختی لبنان و فلسطین / جائی‌ که وطن یکسره در آه و فغان است

ای غره به همدردی با غزه و اعراب / آن کرد و بلوچ است که در حسرت نان است

هر چند نبینی تو ولی‌ ملت ایران / شیریست که بر پرچم خورشید نشان است

بر ملت ما تکیه کن ای شیخ که بینی‌ / هر گوشه یکی آرش با تیر و کمان است

سوگند خدا را به قلم نیز نخواندی / در کیش‌ تو از هاب قلم مدیحه خوان است

از بس که شکستید قلمهای مخالف / هر نشریه ماتم کده اهل بیان است

بر دوش من بر ستم را هله ای شیخ / این بار گران بار گران بار گران است

این بانگ نه بانگیست که از یاس بر آید / حلقوم امید است که با جامدران است

 

 

شعری برای ندا

رضا راد

نبض گلوله بر گلوی خواهرم نشست

شبهای ماندگار که هرگز سحر نشد

دلهای داغدار که در شعر من شکست

چشمان من به راه تو خون گریه میکنند

بنگر ندای صلح…

نامردمان به مردمکانم چه میکنند

در واژه ها نگرد

ازشور شعر من،

جز غم نمیرسد

دیریست این صدا به خدا هم نمیرسد

دیدی ندا چگونه به زنجیر میکشند؟

بر راهیان نور و غزل تیر میکشند؟

دیدی به جرم عشق چه کردند با بهار؟

باران ببار، محض رضای خدا ببار!

دیدی تو خواهرم…

دیدی غمی به وسعت دنیا تو را سرود؟

دیدی که چشمهات ، آغاز قصه بود؟

با یاد چشمهای تو تا صبح می روم

تا آسمان عشق،تا خدا

تا از طلوع سرد تعلق شوم جدا

اما بدان ندا…

با رد پای سرد تیرهای ناسپاس،

پنهان نمیشود،

عطر و شمیم جاودان و دلنواز یاس

این را بدان تو خواهرم از عشق تا خدا،

راهیست نانوشته که در چشمهات بود

در شعر من نبود…