23 خردادماه بود که ساعت 2 صبح، رضا مسلمیزاده هراسان زنگ و همین یک جمله کافی بود که میخکوب شوم “الو، احسان اینکه احمد زیدآبادی دستگیر شده راسته یا نه؟”. منتظر این خبر اصلا نبودم. فکر میکنم همان سرِ شب با او تلفنی صحبت کردم. اولین کسی که میتوانست خبر را تایید یا تکذیب کند حسن اسدی بود. از خواب بیدارش کردم میگفت: خبر ندارم. فکر کردم خبر دارد و نمیخواهد چیزی پشت تلفن بگوید. عبدالله مومنی هم تلفنش خاموش بود. جرأت هم نمیکردم به خانه خودش زنگ بزنم. اگر راست باشد به خانمش چه بگویم؟ فردایش فهمیدم خبر درست بوده. دو روز بعد هم عبدالله بازداشت شد و بقیه رفقای تهران نشین هم ترجیح دادند مدتی توی دید نباشند.
با این مقدمه نشریه سخن تازه چاپ سیرجان گفتگوئی را آغاز کرده و نوشته: توی این مدت اما تنها کسی که همیشه در دسترس بود و حتی به آدم روحیه میداد مهدیه محمدی گرگانیهمسر احمد زیدآبادی بود. در بدترین شرایط اعتقاد دارد “اوضاع خوب نیست، ولی اینجوری هم نمیماند.” حتی وقتی صبح روز 13 آبان، در آن شلوغی غریب تهران، حسن اسدی که قرار بود از صبح با هم باشیم موبایلش خاموش بود و ساعت 11 صبح فهمیدم شب قبل بازداشت شده، تنها کسی که توانست خاطر آشفتهام را کمی آرام کند مهدیه محمدی بود. در لحن کلامش اصلا نشان از زنی که همسرش باید شش سال در زندان و پنج سال را در تبعید بگذراند نیست. شاید از همین رو بود که در روزهای بازداشتم تنها امیدم برای تسلی مادرم صحبتهای او بود. حالا روبروی من، زیر عکس بزرگ و بدون قاب احمد، اوست که از زندگی می گوید. از خوشبختی در اوج فشار و از امید در اوج نداشتنها. دیدن جای خالی دکتر زیدآبادی در این خانه کوچک بر روی دلم سنگینی میکند. انگار این طرف قضیه اوضاع کمی عادی شده است.
پرهام کوچک با آن انرژی سرشار کودکیاش دایم در حال شیطنت است و همان چند دقیقه اول حس میکنم که جعبه مدادرنگی و دفترهای نقاشی که برایش بردهام چندان عمری نمیکنند. پارسا و پویا هنوز از مدرسه نیامدهاند که مصاحبه را با همسر احمد زیدآبادی، پس از یک احوالپرسی تقریبا دو ساعته شروع میکنم. پارسا وسط مصاحبه از راه میرسد ولی پویا آنقدر دیر میآید که دیگر فقط فرصت عکس گرفتن از او را دارم. در حین انجام مصاحبه خانم محمدی چندین بار مجبور میشود جواب تلفن را بدهد. چه خوششانس هستم که یکی از این تماسها از زندان رجایی شهر است و از پشت گوشی تلفن صدای احمد زیدآبادی می آید. ازآخرین باری که صدایش را شنیدم بیش از 8 ماه میگذرد. گفتم که، گمان میکنم همان شب بازداشتش بود. تُن صدایش تغییر نکرده و هنوز با همان آرامش مخصوص خودش و لحن و طمأنینه خاصش و سلام کردن شوق برانگیزش صحبت میکند و چند دقیقه صحبت کوتاه و بعد از آن این فکر که چه شده که ما باید تنها به صدایی از عزیزانمان بسندهکنیم و شوق سراسر وجودمان را فرا گیرد.
بعد از مصاحبه با مهدیه محمدی میخواهم گفتگویی هم با بچهها داشته باشم. از این بین به گفته ی عمو حمیدشان، پارسا خیلی گزینه خوبی است. البته با هزار جور ترفند او را برای مصاحبه مجاب میکنم. ولی وقتی شروع میکند به حرف زدن دیگر کار راحت میشود. و آنچه میخواستم از زیر زبانش بکشم خودش اتوماتیک میگوید. صحبتهای مهدیه محمدی همسر احمد زیدآبادی و پارسا پسر دومش را بعد از این مقدمه میتوانید بخوانید. ولی یک چیز مانده که اینجا باید بگویم در همان چند دقیقه مکالمه تلفنی، احمد به همه سلام رساند و احوال همه را گرفت. گویا این روزها در زندان رجایی شهر، احمد حالش خوب است و ملالی نیست جز…
و اما متن مصاحبه سخن امروز با خانم مهدیه محمدی همسر و پرهام فرزند احمد زیادآبادی.
مفهوم زندان در زندگی شما شاید با خیلی از آدمها فرق کند. چرا که از همان دوران کودکی و قبل از آشنایی با دکتر زیدآبادی با آن آشنا شده بودید. اگر ممکن است کمی در این مورد و زندگی خانوادگی خود در پیش از انقلاب توضیح دهید:
پدر من در سال 1350 که من به دنیا آمدم معلم بود، فوق لیسانس حقوق سیاسی دانشگاه تهران بود. در آن زمان ایشان با کسانی مثل حنیفنژاد و رضاییها و بقیه بچههای اولیه سازمان مجاهدین خلق به جنگ مسلحانه با رژیم شاه میپرداختند. اولین بار هشت ماهه بودم که پدرم دستگیر شد و به زندان رفت. در آن سال به اتفاق خواهر و مادرم به تهران آمدیم. بعد از یک سال که نتوانستیم دوام بیاوریم برگشتیم گرگان. مادرم در این ضمن با بچههای سازمان همکاری میکرد. سه ساله بودم که مادرم هم دستگیر شد.
مساله همکاری پدر و مادر شما با سازمان مجاهدین خلق به چه شکلی بود؟
خیلی بیشتر از همکاری بود. پدر من یکی از تئوریسینها و کادر اصلی سازمان بود. حتی آن موقع ما در یک خانه تیمی زندگی میکردیم. طبقه پایین خانواده ما بود و طبقه بالا کسانی مثل رضا رضایی و مهدی رضایی. البته پدر من در زندان در سال 1354 به دلیل انحراف سازمان، از آن جدا شد و این مساله را هم رسما اعلام کرد. مخصوصا وقتی افرادی مثل مسعود رجوی در سازمان غلبه پیدا کردند.
مجموعا شما چند سال بدون پدر و مادر خود در بیرون از زندان زندگی کردید؟
پدر و مادر من تا پیروزی انقلاب در زندان بودند. یعنی پدرم 7 سال و مادرم 4 سال زندانی بودند. در آن زمان من و خواهرم پیش خاله و عمو و دایی زندگی میکردیم.
در مورد دوران بعد از آزادی پدر و مادرتان کمی توضیح دهید؟
پدر من در زندان با آیتا… طالقانی خیلی دمخور بودند و از علاقمندان به ایشان بودند. بعد از پیروزی انقلاب چون خیلیها در گرگان پدر من را میشناختند ایشان کاندیدای مجلس شد و رأی هم آورد. البته باید بگویم پدر من با تمام خشونتهای اوایل انقلاب مخالف بود. مثلا وقتی توی گرگان مردم ساواکیها را میزدند، میگفت نباید این کار را بکنید. اگر کسی ساواکی هم هست، باید محاکمه شود و معلوم شود حکم قضاییاش چیست. نمیشود به ِصرف ساواکی بودن کسی را اعدام کرد و کشت. خیلی مخالف اینگونه کارها بود.
ایشان در دوران نمایندگی مجلس بیشتر با کدام جناح سیاسی همراه بود؟
در دوران نمایندگی، ایشان از دو طرف زیرفشار بود. مجاهدین او را تهدید میکردند که تو حزباللهی هستی و تو را میکشیم. حزباللهیها هم میگفتند تو مجاهدی. تا جایی که در همان سالها در گرگان در دانشگاه منابع طبیعی، برخی از بچههای سپاه به او حمله کردند و دماغش را شکستند. البته محافظها ناراحت شده بودند و گفته بودند چرا محمدی نمیگذارد برخورد کنیم. گفته بود من اجازه خشونت نمیدهم.
آشنایی شما با دکتر زیدآبادی از چه سالی و کجا شروع شد؟
پدر من بعد از 4 سال دورهی نمایندگی مجلس دانشگاه رفت و عضو هیات علمی دانشگاه علامه شد. از حدود سال 66 ما با یک سری از دوستان پدرم جلساتی داشتیم. جلسات اکثرا خانه آقای رئیسی طوسی برگزار میشد. من به این جلسات میرفتم و آقای زیدآبادی هم که از قبل دانشجوی بابای من بود میآمد. اساسا آنگونه که خود احمد برایم گفته، در دوران دبیرستان یکی از مقالات پدرم را در یکی از مجلات خوانده بود و با خودش عهد کرده بود وقتی آمد تهران این آقای محمد محمدی را پیدا کند. میگفت بعد از یکی دو ترم وقتی دیدم یکی از درسهایمان را با ایشان ارائه کردهاند بسیار خوشحال شدم.
رابطه دکتر زیدآبادی با پدر شما، قبل از ازدواج آیا جدیتر از رابطه استاد و شاگردی هم شد یا نه؟
بله مادرم که در آن سالها برخی کلاسهای پدر را شرکت میکرد، هر وقت میآمد خانه میگفت: این زیدآبادی چه دانشجوی سمجی است. ولکن نیست. تا دم خیابان هم همراه بابایت میآید و دایم سوال دارد. آن موقع من اول یا دوم دبیرستان بودم. از این طریق خود آقای زیدآبادی و چند تا از دوستانشان مثل غلامرضا کاشی و آقای خالقی که به پدرم علاقه داشتند کم کم به خانه ما رفت و آمد میکردند. به علاوه ی جلسهی خانه آقای رییسی، جلسه قرآنی هم در خانه ما تشکیل میشد. ما با احمد همدیگر را در این جلسات میدیدیم.
چه شد که دکتر زیدآبادی تصمیم به ازدواج با شما گرفت؟
سال 68 که من تازه کنکور داده بودم، احمد به آقای رییسی گفته بود که من دلم میخواهد اگر بشود دختر آقای محمدی را برای من خواستگاری کنید. آن موقع احمد 25 سال سن داشت. آقای رییسی که مطرح کردند پدر من ابتدا مخالفت کرد. اما بعد از 3-2 ماه، وقتی اصرار من و آقای زیدآبادی را دید گفت من تابع شما هستم.
دلیل مخالفت پدر شما چه بود؟
میگفت مهدیه تیپِ برونگرایی دارد، در حالی که آقای زیدآبادی کاملا درونگرا است. معتقد بود ما به درد هم نمیخوریم. نگرانی اش این بود که من مانع کار احمد شوم. میگفت این بچه متفکر است و شما با این روحیهات نمیگذاری کار خودش را بکند.
آیا مسایل مالی و اینکه آقای زیدآبادی از خانوادهای با وضعیت مالی پایین بود در این مخالفت پدر شما نقشی داشت؟
نه. ما هم آن موقع از نظر اقتصادی چیزی نداشتیم. پدر من آدمی بود که با تمام موقعیتهای اجتماعی که داشت حاضر نشد یک خانه از مجلس بگیرد. البته احمد سطح فرهنگی را مدنظر داشت و همیشه میگفت افتخارم این است که داماد دکتر محمدی گرگانی بشوم.
داماد دکتر محمدی گرگانی شدن چقدر در تبدیل شدن احمد زیدآبادی سال 68 به احمد زیدآبادی 88 موثر بوده است؟ اینها را اگر من بگویم شاید خوب نباشد. خود احمد باید بگوید.
این را از این جهت میپرسم که یک بار اعتراف به این تاثیر را از زبان خود ایشان شنیدهام که گفتند خیلی چیزها از آقای محمدی یاد گرفتهاند و حالا فکر می کنید خود شخص شما چقدر موثر بودید؟
در مورد من هم باید خودش بگوید. فکر میکنم اگر زن دیگری از خانواده و موقعیت اجتماعی دیگری در کنار احمد بود نمیتوانست احمد را همراهی کند.
از میزان همراهیتان راضی هستید؟ یعنی توانستید در حد توانتان ظاهر شوید؟
احساس میکنم آنچه گذاشتم بالاتر از حد توانم بوده. البته وظیفه دینی و خدایی من این است. راضی هم بودم. منآدمی هستم که به راحتی در مقابل هر حرف و عملی کم نمیآوردم. به رفتاری که نسبت به احمد میشد تن ندادم. آخر او پدر بچههای من است و هر رفتاری که با او بشود، انگار دارد با من میشود.
فکر میکنید عکسالعمل شما موثر هم بوده؟
به نظرم من توانستم نظر جهان را به احمد جلب کنم. کسی احمد زیدآبادی را به این معنا نمیشناخت. یعنی آن سالی که احمد رفت زندان، یعنی سال 79، اگر سر و صداهای من نبود شاید قضیه احمد اینقدر مطرح نمیشد. تا توانستم فریاد زدم تا احمد مظلوم واقع نشود و به دادش برسند. نه اینکه بگویم به خاطر احمد تنها این کارها را کردم. اساسا به خاطر زندگی خودم و بچههای خودم احساس کردم نمیتوانم زیربار هر حرف و عملی بروم. اینجا میرسیم به شخصیت خود احمد زیدآبادی.
از دیدگاه شما به عنوان یک همسر، دکتر احمد زیدآبادی چگونه آدمی است؟
من در زندگی خیلی آدمها را دور و بر خودم دیدم. ولی باید بگویم احمد آدمی بینظیری است. نمیخواهم بلوف بزنم یا تعریف بیجا کنم. چون سودی به حال من ندارد. احمد بسیار منعطف است. یعنی آنچه خودش میخواهد اگر 100 باشد و آنچه طرف مقابل میخواهد صفر، حتما در نقطه 50 به توافق میرسد. نه اصرار بر عقاید خودش دارد نه آنچه که خودش به آن رسیده است. این حق را برای دیگران قایل است. حتی به بچهها هم کوچکترین چیزی را تحمیل نمیکند. باور کنید بارها از رفتار او متعجب شدهام. خیلی از روشنفکران و مردان بزرگ ما که ادعای دموکرات بودن دارند در خانوادههایشان دموکرات نیستند. ولی احمد اینگونه نیست. انگار نه انگار که این فرد در شهر کوچکی مثل سیرجان و در روستای کوچکی مثل زیداباد با آن دیکتاتوری مرد سالارانه بزرگ شده. در شهرهای کوچک فرهنگی است که مرد نسبت به همسر خود تصمیم میگیرد. البته خوب یا بدش را من کاری ندارم. ولی هنوز نشده که احمد چیزی را به من تحمیل کند. همیشه میگفت تو چه میپسندی. چطور با هم کنار بیاییم. این مساله اینقدر در زندگی ما محور بود که علیرغم تفاوتهای فاحش شخصیتی که پدرم اعتقاد داشت، به راحتی با هم کنار آمدیم. بدون هیچ مشکلی. اگر اینگونه است چرا امروز احمد زیدآبادی به خاطر کوتاه نیامدن از مواضعاش در زندان است؟
این دیگر برمیگردد به اینکه چطور بخواهیم او را در مورد کوتاه آمدن از موضع فکریاش مجاب کنیم. او بدون دلیل
موضع و اعتقادش را عوض نمیکند. مگر اینکه توجیه منطقی برایش بیاوریم. احمد با زور تغییر نمیکند. اعتقاد پدرتان در مورد شخصیت شما و آقای زیدآبادی درست بود؟
بله من بسیار برونگرا هستم. احمد هم آدمی کاملا درونگرااست. با یک سری روحیات مذهبی خاص و اعتقادات عرفانی. “باید” در زندگی احمد وجود ندارد. با اطرافیانش به راحتی کنار میآید. مثلا الان در زندان رجایی شهر با افرادی است که از طبقه خلافکار قاتل یا سارق یا قاچاقچی هستند. حتی دوست ندارد من اینگونه بگویم. میگوید نگو قاتل. این آدمهای شریفی هستند که در زندگی مرتکب اشتباهی شدهاند.
به عنوان یک همسر آیا فکر میکنید زندگی با احمد زیدآبادی تکنیک یا قلِق خاصی دارد؟
احمد هیچ لِم خاصی ندارد. آدم بدقلقی نیست. من هم قبول دارم که اکثر مردها قلقی دارند. زنها هم همینطور. ولی برای زندگی با احمد فقط باید رو راست بود. دروغ نباید بگویی و یک سری اصول و مبانی ارزشی را داشته باشی. نقطه توافق من و احمد هم همین بود که مثلا مسالهای به عنوان ارزش شناخته شده است. میگفت چقدر تو به این ارزش نزدیکی و چقدر من نزدیکم.
خیلیها معتقدند معمولا همسران مردان بزرگ زیرسایه شوهر خود میمانند و توانایی آنها نادیده گرفته میشود. این مساله در مورد شما چگونه بوده است؟ آیا زیر سایه احمد زیدآبادی ماندید؟
من اساسا چنین آدمی نیستم. چون احساس میکنم توانایی دارم ولی باید خودم پیدایش کنم که کجا به درد میخورد. اگر هم روزی پیدایش کنم مانعم آقای زیدآبادی نیست.
آیا همسر احمد زیدآبادی بودن و درگیر شدن با مشکلات زندگی او یک توانایی است که شما دارید؟
اینها را دیگران باید بگویند. من روحیهای دارم که احساس میکنم سوار بر زندگی هستم و هیچوقت مغلوب نمیشوم. ذاتا از بچگی روحیه خاصی داشتم. مثلا از زندان رفتن پدر و مادرم آنگونه که خواهرم اذیت شد، من اذیت نشدم. چونکه روحیهام برونگرا بود، تمام محبتی که میخواستم از عمه و دایی و خاله گرفتم. در مجموع از بچگی فکر میکردم زندگی خوبی داشته باشم. حالا در کنار هر کسی. فکر میکردم مادر و همسر خوبی باشم. امروز هم اگر فعالیتی نکردم خودم نخواستم.
الان فکر میکنید تصویر ذهنیتان در دوران کودکی از زندگی به واقعیت رسیده است؟ دقیقا فکر میکنم رسیده. تصویر من از زندگی همین بوده است. یعنی فکر میکنید خوشبخت هستید؟
دقیقا. البته لطف خدا هم بوده که آدمی مثل احمد روبرویم قرار گرفته. روحیه منعطف احمد ما را با هم سازگار کرد و موفقیت بزرگی به دست آوردیم. زن خوشبختی هستم که در کنار احمد بودم. زندگیام الان فکر میکنم مثل چیزی است که میخواستم.
جای وجه سیاسی شخصیت دکتر زیدآبادی در جریان عادی زندگی خصوصی شما کجا بود؟
این برای من خیلی مهم نبوده است. فکر میکنم احمد با این روحیهاش اگر مثلا یک کارگر هم بود من خوشبخت بودم. وجه سیاسی احمد زاینده همین روحیهاش است. روحیه حقطلبی احمد در سیاستش هم هست. زیر بار حرف زور نمیرود و نمیتواند از کنار ظلم بگذرد. اگر جایی ببیند به مردم فشار غیراصولی وارد میشود و رفتار نادرستی اعمال میشود و احساس کند این برخلاف اصول سیاسی و منطقی است نمیتواند ساکت بنشیند. احمد چه یک سیاستمدار ساده که گوشهای مقالهای مینویسد و یا رییس جمهور برایم فرقی ندارد.
یعنی تا به حال آرزو نداشتهاید که همسرتان به یک مقام دولتی دست پیدا کند؟
نه. من پدرم 4 سال نماینده مجلس بود. به قدری در این 4 سال زجر کشیدیم که هیچگاه آرزو نکردم احمد پست یا مقامی داشته باشد. میدانم پست و مقام داشتن برای کسی مثل احمد که دغدغههای خاص خودش را دارد چقدر سنگین است و چه فشاری به خانواده میآورد. پدر من هم همین طور بود. 4 سال نماینده بود. الان میبایست بهترین موقعیت را داشته باشد. ولی هیچ ندارد جز خانهای که در آن زندگی میکند. حتی هنوز نمیتواند یک دفتر کار برای خودش اجاره کند. احمد هم از این نظر مثل پدرم است. الان هم شهرتی که دارد، فقط درد ما را تسکین میدهد. وقتی متوجه میشویم عدهای میدانند او و خانوادهاش چه وضعی دارند کمی احساس راحتی میکنیم. روزی که با ازدواج با دکتر زیدآبادی موافقت کردید انتظار چنین روزهایی را هم داشتید؟ در این قضایا خیلی پیشبینی نداشتم که مثلا روزهایی برسد که احمد در زندان باشد. اولین باری هم که دستگیر شد خیلی شوکه شدم به خاطر اینکه تمام خاطرات کودکیام زنده شد. خیلی به من فشار میآمد. پویا و پارسا بچه بودند. منتها توانستم با آن کنار بیایم. به دلیل همان روحیهای که داشتم نمیترسیدم. حتی به آقای مرتضوی هم همان روز که احمد را بردند خیلی چیزها گفتم. رفتم شعبه 1410 دادگاه جرایم کارکنان دولت. مرتضوی آن موقع قاضی بود. به او گفتم من از این آدم جز خدا و پیغمبر و دین چیزی نشنیدم. نمیدانم چرا باید چنین آدمی در زندان باشد. گفتم من یک چریک زادهام. بارها پشت این میلههای زندان بودهام. من را از زندان نترسانید و احمد پشت این میلهها نمیماند و شما هم پشت آن میز. نمیگویم سخت نبود و این سه باری که احمد زندان رفته، واقعا بدترین روزهای زندگی من بوده است. واقعا به من فشار آمد. هر دفعه یک جور. دفعه اول پارسا 5⁄3 سال داشت و تاثیرات آن اتفاق هنوز روی او هست. دفعه دوم سال 83، پرهام 10 ماهه بود. آن وقت نمیتوانم بگویم با سه تا بچه کوچک چه به من گذشت. این دفعه هم به خاطر شرایط غالب جامعه و میزان امنیت. البته هر کس در زندگی، سختی خودش را دارد. ولی احساس میکنم لیاقت ما بیشتر است.
هیچوقت شده بود با آقای زیدآبادی درباره زندگی در جایی دیگر به غیر از ایران بحث کنید؟
دو بار و هر بار پنج دقیقه. هم من و هم احمد به قدری گذرا از روی این قضیه میگذشتیم که شاید کسی باور نکند. اصلا دوست نداشتیم مهاجرت کنیم و دلمان هم نمیآمد. این بار اوایلی که احمد را گرفته بودند، پشیمان بودم. میگفتم من به حرف خدا عمل نکردم و دارم ضربه میخورم. خدا میگوید وقتی شرایط برای تو سخت شد هجرت کن. 3-2 ماه اول فکر میکردم نباید میماندیم. ولی حال بعد از گذشت 9-8 ماه احساس میکنم میارزید این سختیها را بکشیم. بالاخره این هزینهای است که باید برای هدفمان بدهیم.
در زمینه زندگی در خارج از کشور پیشنهادی هم داشتید؟
مثل بقیه بود. ولی مثلا هیچوقت پیشنهاد تدریس برای احمد جدی نشد و البته احمد خودش هم نمیخواست. احساس میکرد جای دیگر هویت ندارد. میگفت من ایرانی هستم و باید برای مردم خودم تلاش کنم. یک بار در آن 5 دقیقه دومی که خدمتتان عرض کردم، گفتم اگر برویم میتوانی مثل خیلیهای دیگر حداقل عقایدت را بیدغدغهتر مطرح کنی. میتوانی تحلیل بدهی. در جواب فقط گفت هیچوقت به این فکر نکردهام. بعد هم بحث را ادامه ندادیم.
اگر الان به شما بگویند شرط آزادی دکتر زیدآبادی از زندان خروج شما از کشور است، آیا قبول میکنید؟
بله. الان قبول میکنم. البته بچهها دوست ندارند. خیلی جالب بود. یک بار به پارسا گفتم: بابا که آزاد شد برویم خارج؟ گفت اینجا بابا زندانیه. آنجا همه ما در زندانیم.
پارسا ، پسر دوم احمدزیدآبادی است که هماکنون در مقطع دوم راهنمایی مشغول تحصیل است. میخواهد مثل پدرش بشود. این اولین مصاحبه زندگی اوست. شاید اگر روزی بتواند آدم بزرگی بشود من به مصاحبه مروز خودم با او ببالم که اولین مصاحبه زندگی او را انجام دادهآم. به امید آن روز…
امروز دیگه خیلیها بابای تو را میشناسند. آیا توی مدرسه شما هم همینطور است؟
بله، آنجا هم همه بابای من را میشناسند. دوستانم هم او را میشناسند. به همین دلیل مثل پارسال نیست. جای خاصی بین بچهها دارم. پارسال مثل همهی بچههای دیگر بودم. پارسال بابای من را خیلی ها نمی شناختند.
جای خاص یعنی چه؟
با من بهتر رفتار میکنند و یک جور دیگر نگاهم میکنند.
یعنی چه جوری نگاهت میکنند؟
مثلا احترام بیشتری برایم میگذارند. اذیتم نمیکنند. شوخی بیجا نمیکنند و کلاً کاری میکنند که کمتر احساس ناراحتی بکنم.
معلمهایت چطور با تو رفتار میکنند؟
سعی میکنند خیلی به روی من نیاورند. چون فکر میکنند ناراحت میشوم. خوبی من این است که اگر نمرهام کم بشود معلم میگوید: “خب باباش رفته زندان و ناراحت است.” اگر هم نمرهام زیاد شود میگویند: “آفرین که هم باباش توی زندان است و هم خوب درس میخواند.”
تو به عنوان پسر احمد زیدآبادی، از اینکه پدرت چنین آدمی است خوشحالی؟ یا اگر یک کارمند معمولی بود خوشحالتر بودی؟
معلوم است که اینجوری خوشحالتر هستم. من از اینکه بابام یک روزنامهنگار سرشناس است خیلی افتخار میکنم.
چرا؟
به خاطر اینکه فکر میکنم شغل بابای من فقط روی خودش تاثیر ندارد و روی بسیاری از آدمها تاثیر دارد. او با کارش میتواند خیلی از مردم را خوشبخت کند و یا به مردم چیزهای زیادی یاد بدهد. ولی جاهای دیگر این قدر نمیتوانست به مردم کمک کند. فکر میکنم آدمهایی مثل بابای من میتوانند فرهنگ را بالا ببرند. من از این شغل سیاست خوشم میآید.
اگر معروف بشود چه؟ دوست داری معروفتر از این بشود؟
نه دوست ندارم. چون مردم توی خیابان دائم نگاهش میکنند و همه جا او را میشناسند.
الان که معروف شده دوست نداری؟
نه اینقدر معروف نیست. مثلا مثل بازیگرها یا فوتبالیستها نیست.
خودت دوست داری بزرگ که شدی مثل پدرت بشوی؟
بله. این شغل را دوست دارم. چون شغل تکراری نیست.
می خواهی دنبالش بروی؟
رشتهاش برایم سخت است. چون باید علوم انسانی بخوانم. درسهای خواندنی برایم سخت هستند. ولی شاید یک کاریش کردم. بالاخره باید بروم دنبالش. چون هیجان دارد و تکراری نیست. میشود با آن سرنوشت مردم را ساخت.
اگر بخواهی در چند جمله پدرت را برای کسی که او را نمیشناسد معرفی کنی چه می گویی؟
میگویم بابای خوبی است. آینده را گذاشته دست خودم. کاری به کارم ندارد که هی بگوید این کار را بکن یا نکن. گذاشته روی پای خودم باشم. از بچگی نگذاشته با پول، اون چیزی که دوست دارم، مثلا یک دوچرخه بخرم. گفته باید پولهای خودت را جمع کنی تا برایت بخرم. میدانم چرا این کار را میکند میخواهد روی پای خودم باشم. با پویا و پرهام هم همینطور است.
الان فکر می کنی که مرد شدی و می توانی روی پای خودت بایستی؟
به طور کامل نه هنوز. سن من هنوز کم است.
مردتر از بچههای دیگر هستی؟
از بعضیها مردترم. ولی از بعضیها هم نه. بعضیها هستن که پدرشان را از دست دادهاند و خیلی بزرگ فکر میکنند. ولی فکر میکنم نسبت به اکثر بچهها مردتر باشم.
پدرت کتاب هم زیاد میخواند؟
بله. وقتی توی خانه بود و سرکار نمیرفت کتاب میخواند. از کتابهای دکتر مصدق زیاد میخواند.
چه کتابهای دیگری غیر از مصدق دوست داشت؟
شریعتی را هم خیلی دوست داشت کلا کتابهای دینی و سیاسی زیاد میخواند. شعر هم خیلی دوست داشت. شاعرانی مثل حافظ و سعدی.
خودت هیچ وقت رفتهای سراغ این کتابها که ببینی چه هستند؟
سر یک موضوع قرآنی با یکی از دوستهام بحث داشتم. یک حرفی زدم بعد برای اینکه بتوانم اثباتش کنم رفتم سر وقت تفسیر قرآن و زندگینامه پیامبر وکتابهای دینی.
کتابها مال بزرگها بود یا نه مخصوص نوجوانان؟
برای بزرگها بود.
بعد همه آن را میخواندی؟
نه. آن قسمتی که میخواستم خواندم و وقتی فهمیدم، رفتم به دوستم گفتم. ولی باز هم او حرف من را قبول نکرد.
مسالهاش چه بود؟
حجاب. آدم باید برای چیزی که نمیفهمد یا می خواهد به بقیه ثابت کند تحقیق کند. بابام همیشه به من میگفت بدون دلیل و سند حرف نزن. یعنی از پیش خودت چیزی نگو.
دوست داری در آینده چه کاره شوی؟
دوست دارم یک آدمی مثل بابام بشوم. می خواهم رییس جمهور بشوم.
فکر میکنی میتوانی رییس جمهور بشوی؟
بله فکر میکنم بشوم. آخه دلیلی ندارد که نتوانم.
پدرت چی؟ دوست داری او رییس جمهور بشود؟
نه دوست ندارم. فکر میکنم این قدر مشغول کار بشود که در طول روز نتوانم ببینمش. ولی دوست دارم خودم رییس جمهور بشوم.
با پدرت بیشتر در مورد چه موضوعی بحث میکردی؟
درباره موضوعات سیاسی. البته وقتی موضوعی را ادامه میدادیم حرفهایی میزد که من نمیفهمیدم. من هم البته زیاد سوال میپرسیدم. خیلی زیاد. بعضی وقتها حوصلهاش سر میرفت از دست سوالهای من. مادرم هم که اصلا جواب نمیداد.
اگر پدرت الان اینجا بود و قرار بود یک سوال ازش بپرسی چی میپرسیدی؟
اینکه بعضیها امروز میگویند عوض شدن یک حکومت بهتر است یا ماندن آن با روشی دیگر.
خودت به جوابی رسیدهای؟
بله. ماندن یک حکومت با یک روش بهتر.
یعنی چه؟
یعنی اینکه حکومت بماند ولی یک جور دیگر کار کند. مثلا خیلیها میگویند آقای احمدینژاد نباید رییس جمهور باشد. ولی به نظر من بهتر است باشد ولی یک جور دیگر کار کند. بعضیها هر چه را که حکومت میگوید قبول ندارند. من با این موافق نیستم. به نظر من اینها هم اشتباه میکنند.
فکر میکنی پدرت هم با تو موافق باشد؟
بابای من هیچوقت عوض شدن حکومت را دوست نداشته است. دلیلش را از او پرسیدی؟ نه. نپرسیدم. ولی خودم فکر میکنم برای عوض شدن حکومت خشونت زیاد میشود و فرهنگ مردم پایین میآید. دوباره اگر بخواهی از نو همه چیز را بسازی خیلی طول میکشد. بهتر است همان چیزی را که داریم اصلاح کنیم.
امروز که بابای تو نیست تا به این سوالها جواب دهد این بحثها را با چه کسی مطرح میکنی؟
بیشتر با دوستانم. آنهایی که مخالف اعتقادات من هستند.
چرا با آنها که مخالف تو هستند بحث میکنی؟
چون فکر میکنم راه آنها اشتباه است و زود قضات میکنند. دلم میخواهد کمکشان کنم. من هم اگر بابام سیاسی نبود زود قضاوت میکردم. ولی وقتی از بابام میپرسم و جوابی به من میدهد، چون چندین سال است که این کار را میکند، حتما بهتر از من میفهمد.
وقتی با این دوستانت بحث میکنی اعصابت خورد نمیشود؟
چرا خیلی زیاد.
دعوا هم با هم میکنید؟
چیزی به آنها نمیگویم. بعضیها از آنها میخواهند از قصد، حرص من را در بیاورند. اگر هم منطق خودشان باشد چیزی نمیگویم. می گویم منطق خودشان است و محترم است.
این را از کجا یاد گرفتی؟
شاید از بابام. درست نمیدانم از کجا.
اگر آنها را میزدی چه؟
این کار که می شود دیکتاتوری.
با پدرت بازی هم میکردی؟
آره. مثلا کشتی میگرفتیم.
عصبانی هم میشد؟
برخی مواقع عصبانی میشد. زمانی که احساس میکرد داری به کسی توهین میکنی یا حق کسی را میخوری جدای سیاست به حقوق مردم خیلی احترام میگذاشت. مثلا توی صف نان یا پمپ بنزین. البته خودم رعایت میکردم ولی اگر یک بار حواسم نبود و رعایت نمیکردم از دستم عصبانی میشد.
منبع: عصرایران