تاوان دگراندیشی

نویسنده

» در آستانه

روایت قتل احمد میرعلایی

 

گلشیری دو تا لیوان چای ریخت و از آشپزخانه برگشت. یکی را گذاشت روی عسلی نزدیک من. صندلیش را برداشت آورد رو به رویم گذاشت. همان‌طور وقتی می‌نشست روی صندلی گفت: «هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با یکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتاب‌فروشی آفتاب، حوالی ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنرانی. یکی دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. یک نفری زنگ زده بوده حالا و گفته که سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمی‌تواند بیاید. احمد آن روز به هیچ کدام از این‌جاها نرفته، خانواده‌اش متوجه غیبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا که به عقلشان رسیده زنگ زده بودند. کار بالا گرفته کم کم و به نیروی انتظامی و بیمارستان هم مثلا سرزده‌اند، و خبری نبوده. همین جور مضطرب و نگران مانده‌اند که چه کار کنند. نصفه شب از کلانتری یا هم‌چین جایی اطلاع داده‌اند که بله، بیایید پیدایش کردیم. کجا؟ گفته بودند که سر کوچه‌ی فلان، دوستانش می‌دانستند که آن کوچه، کوچه‌ای است که خانه‌ی زاون آن‌جاست. جسدش را طوری پیدا کرده بودند که انگار نشسته کنار دیوار، پاهایش را دراز کرده و پشتش را تکیه داده به دیوار. یک آستینش بالا بوده، یکی دو بطر مشروب هم بوده کنارش که مثلا مشروب خورده و یک مقداری هم می‌برده با خودش.»سیگار به سیگار روشن می‌کند گلشیری، روبه رویم نشسته. چشم راستش به نظرم یک جورهایی انحراف پیدا کرده به بالا، نمی‌دانم واقعا این طور بود یا نه. ولی بعدها، به روزهای سیاه دیگر هم گاهی این حالت را توی چشم‌ها‌ی‌اش می‌دیدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود برای دلداری خانواده میرعلایی. بلند می‌شود دو تا چایی دیگر می‌ریزد و برمی‌گردد :«کشتندش» خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ایران نبوده که میرعلایی رفته باشد پیشش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ میرعلایی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سرقرار صبحش رفته، نه کتاب‌فروشی. خانه‌ی زاون هم که نرفته، اگر مثلا صبح حادثه‌ای برایش پیش آمده چرا جنازه‌اش نصفه شب پیدا شده؟ این مدت کجا می‌توانسته باشد؟»یکی، دوبار میرعلایی را دیده بودم، به اقتضای شغلم او داستان پلیسی «ترکه مرد» را ترجمه کرده بود برای «طرح نو». توی خانه‌ی دکتر غلامحسین میرزاصالح که روبروی دفتر انتشارات بود دیده بودمش، البته خیلی کوتاه. هر وقت می‌آمد تهران،همان جا اطراق می‌کرد، فکر کنم یکی دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانه‌ی دکتر. دکتر میرزاصالح هیچ وقت در خانه‌اش را به هر زنگی وا نمی‌کرد آن وقت‌ها. به نظرم هنوز هم همین طور باشد. هر وقت کاری داشتیم، اول باید تلفن می‌زدیم و بعد درست سر ساعتی که دکتر می‌گفت، زنگ در را. وقتی گلشیری تناقض‌ها را یکی یکی می‌شمرد، تازه فهمیدم که دکتر حق دارد، چرا که او هم مارگزیده بود پیشتر. گلشیری می‌گفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده؛ قرار شده بیشتر بررسی کنند و برای همین قلبش را نگه داشتند.» می‌گفت: «کشتندش، برای ما هم پیغام فرستاده‌اند این طوری.» می‌گفت: «از بس سیگار می‌کشم، حالم خوش نیست. شب نمی‌توانم بخوابم. یک هو می‌پرم از خواب و باز سیگار می‌کشم، حالم به هم می‌خورد و تهوع دست می‌دهد به من. دست از سر ما بر نمی‌دارند؛ می‌دانم.» این کلمات آخری را طوری ادا می‌کند که سردم می‌شود. انگار این‌جا اصلا آپارتمان کوچکی پر از کتاب و کلمه نیست. به نظرم وسط یک کابوسم، که چشم هایی از پشت عینک سیاهشان ما را می‌پایند. بلند می‌شوم و توی سیاهی شبی از شب‌های آبان ماه سال ۱۳۷۴ می‌زنم بیرون. گلشیری، ماجرای مرگ میرعلایی را «گنج‌نامه» کرد و بعدتر توی مجله دوران چاپش کرد. هیچ روزنامه‌ای ماجرای مرگ میرعلایی را چاپ نمی‌کند. عوضش تنها یک آگهی تسلیت توی روزنامه اطلاعات چاپ می‌شود که اسامی برخی از نویسندگان، شاعران و روشنفکران پای آن آمده است و پرونده‌ی مرگ احمد میرعلایی بایگانی می‌شود.

بر گرفته از «آزادی بیان ـ در باره حقوق بشر » - «شهرام رفیع زاده»-