ذهن یاغی ستاره می‌چیند

رامین پرهام
رامین پرهام

سفر محسن مخملباف در روزهای اخیر به اورشلیم و به دعوتِ جشنواره‌یِ سینماییِ آن شهر، بهانه‌ای شد برای “گروهی از دانشگاهیان، هنرمندان، روزنامه‌نگاران، و فعالان مدنی ایران” تا در نامه‌ای گشاده‌سر ، “نگرانی عمیق” خود را از شرکتِ وی در “جشنواره‌یِ بین‌المللیِ فیلم بیت‌المقدس”، اعلام دارند. به گفته‌ی این گروه، سفر مخملباف به اورشلیم “فراخوانِ بین‌المللیِ عدم سرمایه‌گذاری و تحریم دولتِ اسراییل” را که از سوی “جامعه‌یِ مدنیِ فلسطین” صادر شده است “نقض” کرده، “به مثابه‌ی حمایتِ ضمنیِ وی از سیاست‌هایِ آپارتاید دولتِ اسرائیل” بشمار می‌رود. این گروه در همین حال، “بر مسئولیتِ‌‌ سیاسی و اخلاقی” خود “به عنوان انسان برای ایستادن مقابل سرکوب و استبداد، در هر کجای دنیا، اصرار” ورزیده است.

مخملباف، به هنگام دریافتِ جایزه‌یِ ویژه‌یِ جشنواره‌یِ فیلم اورشلیم، در سخنانی این جایزه را به یکی از بازیگرانِ فیلم خود، “باغبان”، که از اهالی روآندا است و هشت تن از اعضایِ خانواده‌یِ خویش را در نسل‌کشی این کشور از دست داده ولی توانسته بر “نفرت خود غلبه کند و دشمنان‌اش را ببخشد”، تقدیم می‌کند.

آیا آن گروه از “دانشگاهیان، هنرمندان، روزنامه‌نگاران، و فعالان مدنی ایران” که به مخملباف خرده می‌گیرند و چماق تکفیر بر علیه وی بلند می‌کنند، توانسته‌اند بر نفرت خود از اسراییل غلبه کنند؟ آیا این گروه دلیل موجهی برای تبیین نفرت خود از اسراییل دارند؟ آیا گورستان‌های ایران را اسراییل در سه دهه‌ی گذشته آباد کرده است؟ آیا این گروه، با آن وجدان بیدار و آکنده از احساس خود، که “اجرای برنامه‌هایِ هنری در اسرائیل” را “یک عمل سیاسی” می‌داند، تا به حال به اجرای “برنامه‌ی هنری” در برابر مقاماتِ امنیّتیِ نظام اسلامی، همچون علی فلاحیان و علی یونسی، وزرایِ اطلاعات در دولت‌هایِ هاشمی و خاتمی، و حسین فریدون روحانی (برادر حسن روحانی و معاون اسبق وزارتِ اطلاعات)، در مراسم تقدیر از فعالان ستاد انتخاباتی حسن روحانی در ۳۰ خرداد ۱۳۹۲ در تهران، اعتراض کرده‌اند؟ آیا شعرخوانی و سخنرانی “هنرمندانه” در برابر “شاه‌کلید و مسئولِ اصلیِ پروژه‌یِ قتل‌هایِ زنجیره‌ایِ ده‌ها تن از روزنامه‌نگاران و روشنفکران در دهه‌یِ هفتاد خورشیدی”، برای این گروه از وجدان‌هایِ بیدار و آگاه و مسئول ایرانی که به محسن مخملباف ایراد می‌گیرند، به اندازه‌ی کافی شرم‌آور و قبیح نیست که طوماری اعتراضی خطاب به این هنرمندان جمع‌آوری نمایند؟

آیا این گروه از خود پرسیده است که اسراییل بیشتر در شش دهه‌ی گذشته فلسطینی کشته است یا اعراب؟ سپتامبر سیاه، فصلی شوم از تاریخ اعراب که در آن هزاران فلسطینی قتل‌عام شدند، کار اسراییل بود یا کار نیروهای اردنی؟ آیا در اعتراض به “کوچ اجباری” ۴۵۰ هزار فلسطینی از کویت در ۱۹۹۱ در اقدامی انتقام‌جویانه از عرفات به علتِ حمایتِ وی از صدام در “جنگ خلیج”، طوماری تکفیری به شیوخ کویتی نوشته‌اند؟ آیا این گروه که آمار جمعیتیِ روستاهایِ فلسطینی از ۱۹۴۸ تا به امروز را گویا با دقت دنبال می‌کند، تا به حال، یکبار هم که شده، طوماری اعتراضی به مقاماتِ مؤمن و مسلمانِ اندونزی ارسال کرده و “نگرانی عمیق” خود را از پاکسازی نژادی و قومی قبایل “مآدوریزی” و کشتار ۵۰۰ تن از آنها و کوچ اجباری ۱۰۰ هزار نفر دیگرشان در سال ۲۰۰۱ از شهر سامپیت در مرکز ایالت کالیمانتان را محکوم کرده‌اند؟ آیا این گروه در ماه‌های گذشته بر علیه بشار اسد و گلوله‌باران اردوگاه‌های فلسطینی در سوریه به دست نیروهای ارتش بعثی وی، طوماری امضاء کرده است و نامه‌ای سرگشاده به بشار اسد ارسال کرده است؟ آیا این گروه از خود پرسیده است که در پی این گلوله‌باران‌ها و کشتارهایی که در پی آن در میان مردم غیرمسلح اردوگاه‌های فلسطینی اعمال گشته است، فلسطینیان، پای پیاده و وحشت‌زده از نیروهای “کشور برادر، سوریه”، به مرز کدام کشور در بلندی‌های جولان پناه برده‌اند؟ آیا این گروه که “به عنوان انسان برای ایستادن مقابل سرکوب و استبداد، در هر کجای دنیا، اصرار می‌ورزد”، تا به حال بر علیه سرکوب مسلمانان چینی در شرق این کشور و به دست دولتی که حامی جمهوری اسلامی است و “ایران اسلامی” را در سال‌های اخیر و در ازای حقِ وِتوی خود در شورای امنیّت تاراج کرده است، طوماری امضاء کرده است؟ آیا این گروه از هنرمندان و روزنامه‌نگاران ایرانی که سفر “نگران‌کننده‌ی” مخملباف به اسراییل را تکفیر می‌کنند، سفرهای مکرّر عمر حسن أحمد البشیر، رهبر سودان و متهم به جنایت علیه بشریّت از سوی دیوان کیفری بین‌المللی در سال ۲۰۰۸، به “کشورهای برادر” و سکوت همدستانه‌ی اتحادیه‌ی کشورهای عرب در این باره را تا به حال، یکبار هم که شده، محکوم کرده ‌است؟ آیا برای این گروه که حضور مخملباف در اورشلیم را “مغایر با وجدان انسانی” می‌داند، بانگِ پر از احساس وجدانِ انسانی‌اش در برابر نسل‌کشی نزدیک به ۲ میلیون سیاه، آنیمسیت و مسیحی آفریقای در دارفور سودان به دست نیرهای البشیر، تا به حال، یکبار هم که شده، در طوماری تکفیری بلند شده است؟ این گروه از روشنفکران ایرانی که وجدان انسانی شان چنان جهان‌شمول است که روستاهای فلسطینی و جغرافیا و تاریخ و ساختار جمعیّتی هریک از آنها را موردبه‌مورد و به اسم می‌شناسند، آیا تا به حال، یکبار هم که شده، نامه‌ای سرگشاده به سوئاراراج شریکانت تاکه‌رآی، رهبر “حزب قومی مهاراشترا ناونیرمان سنا”، و در اعتراض به پاکسازی قومی و نژادی “هندیان شمالی” در سال ۲۰۰۸ میلادی از روستاهای ناشیک، آمراواتی، جالنا، لاتور… در ایالت مهاراشترا، در غرب شبه‌قاره‌ی هند، فرستاده اند؟ آیا این گروه بر علیه دولت برزیل و در حمایت از سرخ‌پوستان قبیله‌ی “آوا” در جنگل‌های آمازونی، که قربانی توسعه‌ی خطوط آهن در این کشورند، نامه‌ا‌ی سرگشاده به خانم دیلما روسف، رئیس جمهور برزیل، ارسال کرده است؟ آیا این گروه از روشنفکران و روزنامه‌نگاران ایرانی که مظلومیّتِ فلسطین دیربازی‌ست خواب از چشمانِ حساس آنها ربوده است، تا کنون جستجویی در گوگل کرده‌اند که ببینند که در سال‌هایِ اخیر حتی یک بار هم که شده هیچ یک از سازمان‌هایِ “جامعه‌یِ مدنیِ فلسطین” به حمایت از جنبش سبز یا هر حرکت آزادی‌خواهانه‌یِ دیگر ملت ایران، هرگز برنخاسته است؟ آیا این گروه از روشنفکران و فعالینِ سیاسیِ ایرانی در این نکته تا به حال درنگ کرده است که نشریه‌یِ مجازیِ “جدلیّة”، منتشره از سوی “مؤسسه‌ی مطالعات عربی”، که ترجمه‌‌یِ انگلیسیِ نامه‌یِ سرگشاده‌یِ ایشان به مخملباف را در تارنمایِ خود منتشر کرده است، به کدام دلیل موجه تاریخی خلیج فارس را “خلیج عربی” می‌نامد؟ آیا این گروه از هنرمندان و فعالانِ مدنیِ ایران تا به حال زحمت این را به خود داده است که بجوید و ببیند و بفهمد به کدام دلیل “شورای نیروهای ملی و اسلامی فلسطین”، از بانیانِ اصلیِ طرحِ “تحریم و عدم سرمایه‌گذاری در اسراییل”، معروف به BDS، تا به حال از هیچ یک از ابتکارهایِ آزادی‌خواهانه‌یِ نیروهایِ اپوزیسیونِ ایرانی بر علیه نظام ضدّایرانیِ ولایت فقیه، حمایت نکرده است؟

مخاطبین اصلی من در این نوشتار آن بخش از جامعه‌یِ “روشن‌فکری” ایران و امضاء‌کننده‌یِ نامه‌یِ اعتراضی به مخملباف که در بحبوحه‌یِ جنبش سبز، فریاد “نه غزّه نه لبنان” را، از فارسی به فارسی، “هم غزّه هم لبنان” ترجمه کردند، نیست. مخاطبین من آن دسته از اسلام‌شناسان ایرانی مقیم آمریکا  که “منافع ملی ایران” را “حرف‌های آریامهری” می‌دانند، نیست. مخاطبین من در این نوشتار، آن دسته از “روشن‌فکران” ایرانی که در طی دهه‌هایِ گذشته همواره در قبال “مسئله‌ی فلسطین” از دنباله‌روان نوّاب صفوی، فداییان اسلام، و مؤتلفه‌ی اسلامی… بوده و هستند، نیست. مخاطبین من در اینجا، آن دسته از جوانانی ایرانی‌اند که “انقلاب شکوهمند” را ندیدند و نشناختند و دست‌پرورده‌ی “دانشگاه‌های آزاد اسلامی”‌اند و در مکتب روشن‌فکری اسراییل‌ستیز و فلسطین‌زده‌ی ایران بار آمده‌اند. من دو جلد کامل از روزنامه‌ی کیهان و شماره‌هایِ تاریخی آن در دو سال تاریخ‌ساز ۱۳۵۷ و ۵۸ را در بایگانی خود در اختیار دارم و می‌دانم که دسترسی به این مجموعه که در سال‌های ۶۰ در ایران جمع‌آوری شد، برای این جوانان بی‌تردید کار ساده‌ای نبوده و نیست. ولی آیا این جوانان، تا به حال، این فرصت را داشته‌اند تا نگاهی به شماره‌هایِ سال ۵۷ روزنامه‌ی کیهان و به ویژه دی و بهمن ماه این سال بیاندازند؟ آیا این جوانان روزنامه‌نگار و فعالِ سیاسیِ ایرانی که برای فلسطین و حمایت از طرح تحریمی BDS بر علیه یک کارگردان ایرانی طومار امضاء می‌کنند، تا به حال، نگاهی به پیشینه‌ی تاریخی دو سازمان فلسطینی فتح (حرکة التحریر الوطنی الفلسطینی) و جبهه‌ی خلق برای آزادی فلسطین (الجبهة الشعبیة لتحریر فلسطین)، دو سازمان اصلی تشکیل‌دهنده‌ی “شورای نیروهای ملی و اسلامی فلسطین” (القوی الوطنیة والاسلامیة فلسطین)، یعنی اصلی‌ترین بخش از “جامعه‌ی مدنی فلسطین” در پایه‌گذاری طرح تحریمی BDS، نگاهی انداخته‌اند؟ آیا این جوانان از نقشی که این دو سازمان و کادرهای “نیروی ۱۷”، گارد شخصی “برادر عرفات”، به فرماندهی علی حسن سلامة (“شاهزاده‌ی سرخ” فلسطینی)، در تعلیم “مجاهدین” ایرانی و امثال رحیم صفوی، محمّد منتظری، و مصطفی چمران… و نقشی که چریک‌های فلسطینی و لبنانی سازمان “أفواج المقاومة اللبنانیة أو حرکة أمل” در بهمن ماه ۵۷ در ایران و در محافظت از مدرسه‌ی رفاه و مدرسه‌ی علوی در تهران و در بازداشت و تیرباران افسران نیروهای مسلح ایرانی در آن روزهای سرنوشت‌ساز ایفا کردند، آگاهی دارند؟ آیا این جوانان که “بر مسئولیّت سیاسی” خود “اصرار می‌ورزند”، مسئولیّت و بصیرت سیاسی در زمینه‌ی ژئوپولیتیک را جزو خرد سیاسی بشمار می‌آورند یا خیر؟ آیا این گروه تا به حال از خود پرسیده است به چه دلیل سعودی مسلمان و عرب موشک‌های بالیستیک خود را به سوی دو شهر در خاورمیانه، یعنی تهران و تل‌آویو، نشانه رفته است؟ اگر سفر مخملباف “نقض فراخوان تحریم اسراییل است”، آیا حمله‌ی بزرگ‌ترین ائتلاف نظامی عرب در ۱۹۴۸ با شرکت ارتش‌های منظم مصری، اردنی، سوریه‌ای، عراقی و لبنانی، در کنار شبه‌نظامیان فلسطینی، به نیروهای سازمان شبه‌نظامی و زیرزمینی یهودی هگانا و دیگر چریک‌های یشوب (ساکنین یهودی فلسطین، پیش از تشکیل دولت اسراییل)، نقضِ قطعنامه‌یِ ۱۸۱ مجمع عمومیِ سازمانِ مللِ متحد به تاریخ ۲۹ نوامبر ۱۹۴۷ و معروف به طرح تقسیم فلسطین نیست؟ آیا مسئولیّت کوچ اجباری صدهاهزار نفر از ساکنین فلسطینی روستاهای این منطقه در جریان جنگ ۱۹۴۸ در برابر پیشروی ارتش‌های عرب، با اعراب ناقضِ قطعنامه‌یِ ۱۸۱ است یا با شبهه‌نظامیان یهودی؟ اگر ارتش‌های منظم ۵ کشور بزرگِ عرب در برابر نیروهایِ عمدتاً شبهه‌نظامیِ یهودی در ۱۹۴۸ شکست می‌خورند، آیا این شکست و عواقب آن برای ساکنینِ فلسطینیِ این منطقه، بیشتر برای اعراب مسئولیّت‌آور است یا برای اسراییل؟

محسن مخملباف نامی است آشنا. وی بیشترین جوایز و تقدیرنامه‌ها را در تاریخ سینمای ایران از آن خود و کشورش کرده است. مخملباف کسی است که با هنر خود و وجدان بیدار خویش، نام ایران را در سیاه‌ترین سال‌های تاریخ ایران، بر جایگاهی نشانده است که شایسته‌ی ایران و ایرانی است. مخملباف کسی است که از خاستگاه اسلام‌گرایی آمده و همچنان که خود وی در گفتگویی با العربیه یادآور شده است، “زندگینامه‌ی خود او نشان‌دهنده‌ی تغییراتی است که مردم ایران در این سال‌ها کرده‌اند”. چرا که شجاعت آن نیست که آزاده بدنیا آمده باشیم. شجاعت آن است که در بیست و اندی سالگی اسلام‌گرا و انقلابیِ آشتی‌ناپذیر بوده باشیم و سپس به آزادگی رسیده باشیم. شجاعت در تغییر است. شجاعت در درجازدن نیست. شجاعت در نوآوری است. شجاعت در تکرار قرن بیست‌ویکمیِ سخنان نفرت‌آلوده و قرون‌وسطاییِ نوّاب صفوی نیست. خِرد در سبک‌بالی و در سیّالیّتِ ذهن شکل می‌گیرد، نه در قهر و نه در یک‌دندگی و در لجاجتِ “آشتی‌ناپذیران”.

بقول نامجو، “ذهنِ الکن ستاره بشمارد، ذهنِ یاغی ستاره می‌چیند”. مخملباف، ذهنِ یاغی، سبک‌بال و ستاره‌‌چین ایرانی است. ذهنی که تبعید را به آب راکد روشنفکریِ گلخانه‌ای و ذهنیّتِ الکنِ یکدست‌کننده‌یِ آن ترجیح داد و از زندگینامه‌یِ خود فیلمنامه‌ای ساخت که سوژه‌یِ اصلیِ آن تراژدیِ فکر در تجدّد ایرانی و دشواریِ تنها بودنِ ذهنِ یاغی است که “رسوا” شدن را به همرنگِ جماعت شدن ترجیح می‌دهد. مخملباف کسی است که در بحرانی‌ترین مقطع از تاریخ ایران به اسراییل می‌رود و جامعه‌یِ مدنی و سیاسیِ این کشور را به حمایت از آزادی‌خواهانِ ایران فراخوانده، دولت این کشور را از حمله‌یِ نظامی به کشور ما برحذر می‌دارد.

در حالی که ذهنِ الکن در سپهر سیاه سیاست در “ایران اسلامی” ستاره‌یِ فلسطینی میشمارد، ذهنِ یاغیِ مخلمباف در آسمانِ خلاقیّتِ هنری و درایت و بصیرتِ سیاسی، ستاره‌یِ افتخار برای ایران و ایرانی می‌چیند.