خبرها می گوید حسین دارد می میرد؛حسین رونقی ملکی. بیست و چند ساله.جوان. جوانی ایران.آینده ایران. جوانی که تنها به جرم دانایی، به جرم هوش، به جرم «نه»گفتن به خواست غیرقانونی بازجویی نادان و بی هوش ،از تن جوانش، تنها بیست در صدیک کلیه باقی مانده.اوکه اینک،پیچیده در درد، دیگر«آسپیرین»نمی خواهد،درمان می خواهد؛مرگ یک بار ، شیون یک بار.
حسین که اگر لب به آب نرساند، که اگر تن به طبیب نسپارد، رفتنش حتمی ست،دیگر دو پای جان و جوانی در کفش تنگ مرگ کرده.نه اینکه حسین مرگ خواه باشد؛نه اینکه زیاده خواه باشد؛نه؛حسین خود عین زندگیست،جانش اما به لب رسانده اند؛بر جوانی اش زخم های ناسور زده اند؛غرورش به بازی گرفته اند.آخر چند بار نصفه جان به بیمارستان رفتن و درمان ناشده، بازگشتن به سلول؟ چند بار از درد مردن و باز مسکنی بی حاصل؟چند بار مردن و زنده شدن؟
هر انسانی که این اندازه درد کشیده باشد، این اندازه نامردمی دیده باشد، این اندازه ستم بر او رفته باشد….جوان هم که باشد و زخم خورده به نامردی،همه حساب هایش را هم که بکند، به همه پدران و مادران دنیا هم که مهر ورزد، به همه دخترکان جهان هم که عاشق باشد….میان باز جو و مرگ، میان یک جراحی ناتمام و مرگ، میان پذیرش سخنان بی پشتوانه و مرگ، میان سرباز و مرگ…مرگ را بر می گزیند.بر او دیگر حرجی نیست اما:
آهای کسانی که می توانید نه مرگ، که درمانی تمام را به«حسین»ارزانی دارید،کسانی که می توانید کلامی بگویید با پشتوانه، کسانی که می توانید سربازان را از اتاق بیماران بیرون کشید و حتی نه به پادگان ها که به پشت دراتاق ها فرابخوانید،کسانی که می توانید این بازجوی بدکردار را از بازی کنار کشید، بر شما حرجی هست.
آقای خامنه ای!قدرت از آن شماست،در ید شماست.کلامی بگویید و حسین را نجات دهید.
آقای لاریجانی!شما قاضی القضاتید. به میدان آیید و حسین را نجات دهید.
…..
آقای بازجو!همه اتاق های بازجویی از آن شماست. شمایانی که خدای همه شب ها و روزهای حسین هایی هستید که تا همین جا کلیه هایشان را از آنان گرفته اید،این یک حسین را به مادرش برگردانید.
آهای سرباز!تو که خود چهره دیگر همین حسین هایی؛ تو که می دانی اینان جگر لخته لخته شده مادر حسین را نمی بینند؛تو که می دانی اینان کمر تا شده پدر حسین را نمی بینند؛تو که می دانی اینان قلب و مغز حسین را بر نمی تابند، تو از آن اتاق برو بیرون.تو برو بیرون تا حسین بماند.
آهای سرباز!روزگاری مردمانی گفتند: سرباز نزن! سرباز نزد و انقلاب شد؛امروز نمی گوییم نزن، می گوییم:از آن اتاق پر درد بیرون برو.به مادر حسین، به مادر خودت بیندیش.برو بیرون، بگذار حسین بماند.