سخنان احمدی نژاد؛ زنگ تفریح

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

» حبس نوشت

همجواری اتفاقی امروز ما و خانواده محمودیان در اتاق ملاقات، در عمل دلخوری مهدی در مورد تحویل کتاب ها را منتفی کرد. خانم محمودیان بسیار خونگرم و خنده‌روست. او باید بسیار خوش بنیه و با حوصله باشد وگرنه زیر بار سفارش‌های مکرر و دستورهای ریز و درشت زندانیان سیاسی که از طریق پسرش به وی منتقل می شود تا حالا صد بار کمر خم کرده بود.

 خانم محمودیان هر چند روز یک بار، با یک بسته سنگین در دست، در مسیر بازگشت از خرید روزانه، سری هم به دادگاه و قاضی و… می‌زند و پیگیر وضعیت پرونده مهدی- ، بیماری و مرخصی اش- می‌شود. پیش از زمان ملاقات هم کلی سفارش است که باید تهیه و بسته بندی شود؛ لیستی از وسائل خریداری شده از این جا و آن جا یا جمع‌آوری شده از این و آن که مجبور است همه را بدون داشتن وسیله شخصی به زندان بیاورد و تحویل دهد. او گاه، مانند دو هفته پیش، به ناچار با زبان روزه پنج شش ساعت پشت در زندان معطل می شود و در مواردی هم بی نتیجه بازمی گردد. طبیعی است که این مسائل و این حجم از جنب‌وجوش، جایی برای وقت‌شناسی دقیق یا به موقع به محل ملاقات رسیدن برایش باقی نمی‌گذارد، چون گاه تنها دقایقی قبل از خروج از منزل بسته ای از راه می رسد.

 همان گونه که حدس زده می‌شد، امروز نیز با تاخیر به کرج رسید. رویا می‌گفت که خانم محمودیان تازه ساعت نه و ربع تلفن زد که ما در راه کرج هستیم و در اتوبان. جالب اینکه برنامه‌اش هم به هم خورده بود. دو تن از بچه‌های زندانی بند ۳۵۰- عرب‌گل و… -که اکنون مرخصی هستند یا آزاد به قید وثیقه، به امید رساندن پیام و نامه‌ای، مادر مهدی را با خود آورده بودند. در نتیجه، موضوع سفر با مترو از جانب آنان منتفی شده بود، همان گونه که برنامه خانواده ما.

 رویا تاکید داشت که مهتاب اصرار داشته است که حوصله در نوبت ماندن و گرما خوردن و عاقبت سفر طولانی با مترو را ندارد. به این دلیل، آن ها باز به جوانکی که آنها را با آژانس به کرج می‌آورد متوسل شده بودند؛ البته با پرداخت ۲۰ هزار تومان نقد و دادن ۳۰ لیتر بنزین یارانه‌ای- به جای ۴۰ هزار تومان نرخ معمولی آژانس، برای رفت و برگشت در هر ملاقات.

 معلوم است که خیلی از زندانیان و بستگان شان استطاعت پرداخت چنین رقمی را ندارند و مجبورند علیرغم میل باطنی خود به بهانه‌های مختلف از زیر این بار مالی و جسمی کمرشکن، شانه خالی کنند. وقتی که یک سفر کوتاه بین تهران و کرج این همه دردسر داشته باشد، باید دید چه معضلی است ملاقات زندانیانی که به شهرستان‌های دور افتاده تبعید می‌شوند، یا همچون مجید توکلی و دیگر دانشجویان شهرستانی که خانواده‌هایشان برای بیست دقیقه ملاقات،- تازه نه همه همچون ما حضوری، بلکه کابینی مانند اکثر زندانیان بند ۳۵۰ اوین- مجبورند پول بلیط هواپیما و ترن بدهند یا خرج سفرهای طولانی و شب بیداری ها و… را متحمل شوند.

 بیهوده نیست که در قانون و مقررات و حقوق شهروندی حبس افراد در محل سکونت‌شان مورد تاکید قرار گرفته است. اما چون موارد بسیار نقض حقوق بشر در جمهوری اسلامی، این زمینه نیز به گونه‌ای دیگر رفتار می‌شود.بستگان برای ملاقاتی چند دقیقه ای مجبورند هزینه‌های گزاف هتل و… را بپردازند یا برای پرهیز از پرداخت چنین هزینه‌های کمرشکنی، سربار بستگان و دوستان شوند. حتی وقتی هم می‌پذیرند که زندانی پس از یک پروسه طولانی به شهرستان محل اقامت خانواده‌اش انتقال یابد، او ماه‌ها باید بی‌ملاقاتی بماند. این مشکلات وقتی تشدید می شود که خانواده‌های دانشجویان باید علاوه بر زمان مساله دیدار با عزیزان شان، برای پیگیری پرونده فرزندشان، ملاقات با دادستان و قاضی و… اقامتی چند روزه در تهران داشته باشند. آن ها بیش از همه تحت فشار این گونه هزینه‌ها یا مزاحمت‌های ناخواسته برای دیگران، از جمله دیگر خانواده های زندانیان سیاسی هستند.

 در مورد زندانیان عادی نیز اوضاع دست کمی از این ندارد. شاید اغلب بسیار بدتر هم باشد. آن ها نه تنها معمولا مشکلات مالی دارند، بلکه حامی چندانی نیز ندارند. در فردیس که بودیم، زندانی‌ای که اهل خمام گیلان بود، بیش از شش ماه این در و آن در می‌زد که بتواند خود را به زندان انزلی منتقل کند تا آنجا امکان سرپرستی خانواده‌اش را بیابد، یا بتواند حکم رای باز بگیرد و با کار و تلاش، معاش خانواده پر اولاد و پدر و مادرش را نیز به گونه‌ای تامین کند. او عاقبت دو هفته پیش از انتقال ما به رجایی شهر منتقل شد. 

به هر حال، هر ملاقات مشکلات و دردسرهای خاص خود را دارد، البته در کنار لذت دیدار با همسر و فرزندان یا پدر و مادر. مادر مهدی از آنهایی است که حاضر است جانش را بدهد و این ملاقات‌ها را از دست ندهد، هرچند که امروز نعمت دیدار زینب و آوردن نوه را به دلیل باز شدن مدارس نداشت. همین چند روز پیش بود که مهدی پکر بود که نکند با رسیدن مهر، مهر و محبت پدر و فرزندی فروکش کند، چون دیگر امکان دیدار دائم زینب فراهم نخواهد بود. برای آرامش بخشیدن به وی از ملاقات چند ماه یک بار مهتاب گفتم و رضایت دادن به دیدار ماهیانه یا چهار هفته یک بار دختر شیرین زبان و دوست داشتنی‌اش.

 در زمان خداحافظی، مهدی جدی و شوخی به رویا گفت که به شوهرتان بگویید “هوای ما را داشته باشد و..”. بعد هم اشاره‌ای به مساله تحویل کتاب داشت که مادرش به صورت مستقل به نگهبانی زندان و مسؤول دم در تحویل داده بود. این همان فردی است که چندی پیش تذکر داده بود که “ هر هفته که نمی‌توان کتاب گرفت، زیادش ماهی یک بار، آن هم دو سه کتاب”. آن زمان اگر رویا دست به دامن… از کارکنان رجایی شهر نشده بود، تحویل همین تعداد کتاب هم دچار دردسر می‌شد، چه برسد به زمانی که کتاب‌های مهدی هم به آن افزوده می‌شد.

محمودیان در میانه این نقل و انتقال ها در پی اثبات این موضوع بود که محل ملاقات مادرش با رویا، نه ایستگاه متروی فردیس بلکه دم در زندان رجایی شهر بوده است. به هر حال پذیرفتم که مشکل از سن و سال من است که باعث شده حافظه‌ام خوب کار نکند. رویا هم اگرچه حرف او را تایید کرد، اما گفت که مادر مهدی تاخیر زیادی داشته است، نسبت به زمان تعیین شده- که البته بعد به گونه‌ای با تغییر وسیله حمل و نقل مساله حل و فصل شد. 

 در ملاقات این هفته هم چون گذشته، بالاخره سوژه ای برای گفتن و خندیدن و دقایقی رنج فراق بستگان را فراموش کردن پیدا شد. سوژه این هفته کارکردن باستانی بود و سر به سر گذاشتن کارگر فعال حسینیه؛ مسعود. هر کسی که از راه رسید به خانم امرآبادی و مادرش که این هفته به ملاقات داماد آمده بود، متلکی گفت در مورد فعالیت‌های خستگی‌ناپذیر باستانی؛- از دیر از خواب بیدار شدن‌هایش؛ در هر شیفت تنها یک ساعت سرکار رفتن، آن هم برای تلفن زدن به مهسا و…

 طرح این موضوع از جانب مادر زن که مسعود در این مدت کم حسابی چاق شده است کافی بود سوژه‌ای دیگر دست هم بندیان و اهالی حسینیه بدهد که در مورد شهرداری و کمک آشپزی و… در گروه، صفحه جدیدی بگذارند. به هر حال اگر این مباحث نباشد و خنده و شوخی‌ها، ملاقات‌ها هم چندان شور و هیجانی نخواهد داشت. این بار زیدآبادی نیامده بود تا پشت سر من صفحه بگذارد. در نبود احمد، خودم عهده دار این کار شدم. در شرایطی که رویا انگشتر جدیدی در انگشت حلقه جا داده بود، دیگران در مسیر طولانی در زندان تا سالن ملاقات از نامزدی و نامزد جدید گفته بودند. من هم اضافه کردم که « به دوستان می‌گفتی که هفته پیش بالاخره موفق شده‌ای، طلاقت را از من بگیری و با فردی جدید ازدواج کنی، چون نمی‌توان سال‌های طولانی منتظر یک شوهر کله‌خر و بی‌ملاحظه ماند که نیامده بیرون، دوباره راهی زندان خواهد شد.»

 در داخل حسینیه هم این بحث را به گونه‌ای دیگر پی گرفتم. صبح که به محوطه هواخوری رفته بودم، پس از بازگشت در پاسخ برخی که علت غیبت ام را جویا می‌شدند، گفتم که ملاقات داشتم. این حرف دست مایه‌ای شد برای سر به سر دیگران گذشتن و طرح این مساله که امروز دو ملاقات داشته‌ام؛ ملاقات اول کابینی با همسر جدید، ملاقات دوم در حضور دیگران، حضوری با همسر پیشین. منصور به ویژه در برابر این حرف‌ها و شوخی‌های من شگفت‌زده می‌شود. او حسابی ازمهتاب و حجب و حیایش تعریف می‌کند. اسانلو امروز هم تاکید می کرد که نگاه دختر دائم بر پدر خیره بوده است. او این مساله را نشانه علاقه شدید مهتاب به من می داند. من هم قضاوتش را تایید کردم و وابستگی عاطفی شدید او را به خودم.

 پنجشنبه عصر، چون دیگر روزهای ملاقات، وقت استراحت است و در خود فرو رفتن و به دیدار صبح فکر کردن و حرف‌هایی که ردوبدل شده است، به ویژه پچ پچ‌های خصوصی، در میان جمع! بقیه ی وقت هم که صرف تلفن زدن می‌شود در شیفتی دوبله، به کمک وقت تلفن صبح.

 شب که شد همه در انتظار سخنرانی و درافشانی احمدی‌نژاد بودند در۶۵امین نشست مجمع عمومی سازمان ملل. عجب سخنرانی ای بود، همراه با روضه‌خوانی‌ و دست دوستی دراز کردن به سوی دیگر کشورها. بحث ۱۱ سپتامبر که به میان آمد و طرح فرضیه‌های سه‌گانه، از جمله فرضیه دست داشتن آمریکا در انفجار برج‌های دوقلو، سالن مجمع عمومی لحظه به لحظه خلوت‌تر شد.سالن نه چندان پر-با هیات‌های اغلب یک دو نفره- یک باره خالی و خالی تر شد، در پی حرکت اعتراض‌آمیز کشورهای غربی به رهبری هیات نمایندگی دولت اوباما.ترک پشت سر هم محل برگزاری اجلاس مجمع عمومی توسط اعضا، فضا را حسابی عوض کرد و سخنرانی احمدی نژاد بیشتر مایه مضحکه دوستان زندانی شد تا محل توجه. می توان حدس زد که دست‌اندرکاران نوشتن متن سخنرانی، کمترین آشنایی با مطلب نویسی برای چنین مکان‌هایی نداشته اند. آن ها در نوشتن و تنظیم متن نه می‌توانند زمان ده پانزده دقیقه‌ای مقرر را رعایت کنند، و لذا دو سه برابر وقت حضار و شنوندگان را می‌گیرند، و نه می‌توانند لحن و کلمات مناسب، هر چند دو پهلو- به کار گیرند تا در این محل دوستی جدید بیابند و دیگران را که منتظر اشاره‌ای-، حتی ناشیانه،- هستند، پس نزنند. 

 باراک اوباما در سخنان نشست صبح مجمع عمومی با ظرافت هم به نعل زده بود و هم به میخ.؛ هم فعالیت‌های هسته‌ای ایران را محکوم کرده و هم راه مذاکرات آینده را نبسته بود. اما احمدی‌نژاد با سخنانش که با واکنش سریع ۴۷ کشور، به ویژه روسای هیات های نمایندگی کشورهای اتحادیه اروپایی، آمریکا و کانادایی مواجه شد و محکومیت رسمی آن پس از سخنرانی از جانب مقام‌های رسمی، خود نمی‌دانست که چه راهبردی را دنبال می‌کند و سبب ساز چه پیامدهایی برای ملت ایران می شود.

 او ابتدا بر روی شاخه ای نشست که موریانه از درون آن را خورده بود. او با طرح فرضیه‌های ماجرای ۱۱ سپتامبر، اره بر شاخه و ریشه درخت کشید و بن برید و تیشه به ریشه بهبود روابط زد. بعد در حالی که نشان اضطراب و نگرانی در چهره اش و تپق‌های مکرر در بیانش عیان بود، به ضرورت برقراری روابط بین تهران و واشینگتن پرداخت که اکنون به مرحله آمادگی برای باز شدن سفارتخانه‌ها رسیده است.

هر چه بود، زنگ تفریحی خوبی برای دوستان و اهالی حسینیه بود تا لبخندی از ته دل بزنند و لحظه ای غم دل از یاد ببرند و دوری بستگان را فراموش کنند. از قیافه اکثر آن ها می شد خواند که در دل حسرت گذشته را می‌خورند و دوران ریاست جمهوری سیدمحمد خاتمی و سخنان حساب شده و جلب‌کننده رهبر اصلاحات برای اغلب کشورهای جهان، مبتنی بر سیاست های صلح‌طلبانه و مسالمت‌جویانه.

صبح جمعه ۲/۷/۸۹ ساعت ۹ و ۱۱، هواخوری عادی بند۳ و ۴ حسینیه سالن ۸ بند سه کارگری

پس از نگارش:

 نکته جالبی هم از ملاقات احمدی نژاد با وزیر خارجه کوبا مطرح شد و خبری که از آن منتشر شده است. اگرچه نامه ما چند نفراز زندان خطاب به فیدل کاسترو، از لحاظ کمی و کیفی پوشش خبری نامه ارسالی به همتای برزیلی اش را نداشته، اما در خبر تنظیمی رسانه های حکومتی صحبت از عده‌ای شده است که سعی در خراب کردن روابط دو کشور ایران و کوبا دارند.