مرد و رگبار

نویسنده

» بوف کور

داستان زنان امروز

مرضیه امیری - آیدا ایزدآبادی

 

 

داستان ایرانی در بوف کور  منتشر می‌شود

 

مرد

مرضیه امیری

 

پیرزن قامت صاف کرد و ایستاد. درد همیشگی آزاردهنده در کمرش پیچید. گره به پیشانی‌اش افتاد و چشمان‌اش تر شد. آفتاب صورت‌اش را سوزانده بود و این سوختگی تا عمق جان‌اش نفوذ می‌کرد. دست را سایبان نور کرد و به آسمان نگاه کرد. «خدایا شکر…» پاهایش را که تا نزدیک زانو در گل فرو رفته بود، آرام آرام جابه‌جا کرد. درد پیچید، این‌بار پایش زق زق می‌کرد. باز گره‌یی در پیشانی‌اش افتاد و لب‌هایش را جمع کرد. خم شد و دوباره دست‌های چروکیده‌اش را در گل فرو برد و نشای برنج کاشت.

پسرک سر کلاس درس نشسته بود، اما اصلا حرف‌های معلم‌اش را نمی‌شنید. پای راست‌اش را مدام تکان می‌داد. درس‌اش خوب بود اما امروز تاب نشستن سر کلاس درس را نداشت. چشمان درشت و مشکی‌اش در میان صورت آفتاب سوخته‌اش دو دو می‌زد و گاه روی ساعت کلاس - درست بالای تخته سیاه- میخکوب می‌شد. «چرا این عقربه‌ها تکان نمی‌خورند؟»

صدای زنگ تا به حال این‌قدر خوشحال‌اش نکرده بود. از جا پرید و به دو از کلاس بیرون رفت. سر راه به چند تا هم مدرسه‌یی تنه زد و خودش را از مدرسه بیرون انداخت. چند صد متری تا تنها مغازه‌ی روستا فاصله داشت که همه‌ی راه را دوید.

چند وقتی بود دور از چشم ننه، چند ساعتی از روز را توی کارخانه‌ی برنج، گونی جابه‌جا می‌کرد. کار سختی بود که از بچه‌یی با جثه‌ی او بعید به نظر می‌رسید. استخون‌های پشت‌اش به درد می‌آمد اما برایش اصلا مهم نبود…

به مغازه رسید. به نفس نفس افتاده بود. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و سعی کرد آرام نفس بکشد. کم‌کم پشت‌اش را صاف کرد و داخل شد.

حسن آقا پیرمرد مغازه‌دار روستا بود که توی مغازه‌اش هر چیزی را می‌شد پیدا کرد؛ از شیر و ماست و حبوبات تا پارچه و لباس و چکمه! قد کوتاه و چشم‌های مهربان‌اش از خصوصیاتی بود که با آوردن اسم‌اش توی ذهن تصور می‌شد.

پسرک سلام کرد.

حسن آقا نگاهش را به پسرک دوخت و علیک گفت: «آوردم!»

لبخند صورت نگران پسرک را از هم باز کرد و سیاهی چشمان‌اش درخشید. دست دراز کرد و جعبه‌ی بزرگ و سنگینی را از حسن آقا گرفت.

دست در جیب‌اش کرد و اسکناس‌های مچاله‌شده‌اش را بیرون کشید و توی ترازوی مغازه انداخت.

«درسته؟» 

نشمرده گفت: «درسته پسرم!»

دیگر دل توی دل‌اش نبود. دوید به سمت شالی. می‌دانست درست کجا پیدایش کند.

پیرزن زیر لب ترانه‌یی محلی می‌خواند و با خم و راست شدن‌هاش نشاها را در دل گل فرو می‌کرد. آبی آسمان می‌درخشید و سبزی دشت روح را تازه می‌کرد. درد پا امان‌اش را بریده بود. آرام آرام به سمت لبه‌ی کرت رفت و نشست. پاهایش را از گل بیرون کشید و با کلوخ سعی کرد گل را از پا جدا کند. کمی با دست انگشتان پایش را مالید و  به آرامی حرکت‌شان داد. «یا مولا…» لب‌هایش را گزید و چشمان‌اش را بست. انگار این‌طوری التیام پیدا می‌کرد.

بالای سرش ایستاده بود. چه‌قدر دوست‌اش داشت. چه‌قدر دوست داشت یک جوری زحمت‌هایش را جبران کند. چه‌قدر…

چرخید و روبه‌روش قرار گرفت. جعبه را پشت‌اش قایم کرده بود. سایه‌اش افتاد روی صورت پیرزن.

چیزی جلوی نور آفتاب را که از لای مژه‌هاش می‌خواست به چشم نفوذ کند گرفته بود. چشم‌هایش را باز کرد.

«این‌جا چه می‌کنی؟»

اشک چشمان پسرک را نمناک کرد. زانو زد و روبه‌رویش نشست. دستان‌اش را آرام از پشت چرخاند و جعبه را روی پاهای پیرزن گذاشت.

باورش نمی‌شد. حسی عجیب پر از شادی و غم وجودش را گرفت. لبخند زد اما اشک‌ها مجال نمی‌دادند. احساس غرور می‌کرد. این پسرک -پسرش- دیگر مرد شده بود.

 

 

 

رگبار

آیدا ایزدآبادی

 

 

باران – شیهه‌ی اسب – تلاش پروانه برای رسیدن به نورِ چراغ مطالعه.

صدا شبیهِ همین رگبارهاست. زود تمام می‌شود امّا رساست. خشن است ولی مهربان.

صبر کن، الآن تمام می‌شود، بعد بُرو. همان اُتاقِ روبه‌رویی، یک پنجره‌ی کوچک دارد با پرده‌یی… من رنگ‌ها را نمی‌شناسم، امّا طرح پارچه‌اش چهارخانه است. تمام شد دیگر، زودتر برو. برو که رگبارِ بعدی احتمالن تگرگ است.

 

همه‌ی خنده‌ها ریخته توی جدول، آب دارد سَر می‌رود. ترکیب آب و خنده، مایعی‌ست به رنگِ… تو که رنگ‌ها را نمی‌شناسی. البته زیاد هم مایع نیست، نمی‌شود هم گفت جامد، طرح‌اش راه راه است. نه، موج‌دار برایش بهتر است.

هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد… رگباری هفت دقیقه‌یی آن همه خنده را بریزد توی جدول و با خودش ببرد. آن همه خنده، روی پُشتِ بام… کاش زیرِ ناودان‌ها را کاسه می‌گذاشتی.

فکر می‌کنی آب از کاسه سَر نمی‌رود؟

خنده‌ها تَهِ کاسه‌ی سُفالی می‌مانند. هیچ‌جا نمی‌روند. بوی سُفال که به دماغ‌شان بخورد، هرچه جوانه‌ی گندم است از یادشان می‌رود. این‌ها را توی کتاب ننوشته، از نظر علمی هم ثابت نشده، امّا…

 

فکر می‌کنی آن پروانه چرا این همه ساعت خودش را چسباند به شیشه‌ی درِ اُتاق و آن‌قدر مظلومانه نگاه کرد که دل‌ات سوخت، بالای صفحه‌ی هفتاد و چهار را یک تای کوچک زدی، بلند شدی و در را باز کردی…

 

هه… دل‌شان خوش است. رگبار!  اگر رگ داشت که آن همه خنده را یک‌جا…  ساعتِ arrive  زده بود بیست و دو. بیست و دو می‌شود بیست و سه، بیست و چهار، یک، یک و نیم می‌رسد. پس هنوز وقت هست. چشمان‌ات را که ببندی، صدای دریا می‌شنوی، از روی همان سنگ، وَزش همان نَرمه نسیم لای پلک‌هایت… امتحان کن. شکافِ بینِ آن صخره‌ها بوی علف می‌دهد. می‌شنوی؟

 

صبح شده انگار. پُشتِ پلک‌های بسته، نه صدای خنده می‌آید، نه سنگریزه‌های جزیره و جادّه، نه خواب رسیدنِ کسی. هیچ‌کس توی هیچ ساعتی نرسید، نه بیست و دوِ آن‌جا، نه سه ساعت و نیم بعد این‌جا. خواب‌ها پوک هم از آب درنیامدند حتا.

صبح شده است انگار. دانه‌های تگرگ، شیهه‌ی اسب را تکّه تکّه کرده. لامپِ چراغ مطالعه سوخته. پروانه‌یی لای صفحه‌ی هفتاد و چهارِ مجلّه مُرده…

صبح شده است انگار. امروز روزنامه‌ها پُر اند از خبرهای بد.