یاد یاران

نویسنده
پریا سامان پور

صدای من، این دیوار ها را خواهد شکافت…

29 بهمن هر سال یادآور پژمردن گل سرخی ست که درهوای سمی جور و ظلم پرپر شد و جامه ی این ماه زمستانی را از خون خود رنگین کرد. خونی که “هر قطره اش محراب شد” و نام “ گل سرخ” را در همه ی سروده های میهنی به طنین انداخت. هم او که حتی در مسلخ هم با “تنی” به استواری “دماوند” و “ غروری تا عرش” چشمانش را به روی طلوع خورشید نبست و با تبسمی بر لب و با مناعت فطری اش، دیده برآن افق سرخ دوخت، آغوشش را برای دربرگرفتن آن پرنده های آتشینی که قلبش را نشانه گرفته بودند، گشود تا “ دشنه ی از پشت دژخیمان” را از کار بیندازد و خواب را از چشم های خاکی دیگران بروبد و خود میان “ابریشم سیاه دو چشم” ِ آزادی، “بی ردا” و “بی وحشت دشنه” شادمانه به خواب رفت و در خاکی غنود که هنوز از خروش و هیبت “خسرو” وارش در ارتعاش بود:

“صدای من، این دیوار هارا خواهد شکافت، شما نمیتوانید، این صدا را، مثل جسد سوراخ سوراخ شده من، در خاک، پنهان کنید…”

 وامروز سی و هشت سال از تیرباران این شاعر مبارز وآن انقلابی پرشور و سازش ناپذیر می گذرد، شاعری که در عمر کوتاه سی ساله اش لحظه ای را به خود بینی و مصلحت جویی نپرداخت و هرگز ایستادگی در راه آرمانهایش را فدای منفعت شخصی خود نساخت. شاید همین پایمردی ست که هنوز هم نام “خسرو گل سرخی” را بعد از گذشت حدود چهار دهه از مرگش، هم چنان در خاطر مردمان زنده نگاه داشته است. نامی که حتی پس از اعدام گل سرخی هم به بند کشیده شد تا آنجا که نه تنها شعر و ترانه ی وی ممنوع الانتشار بود بلکه حتی شعرای دیگر نیز هرگاه در اشعارشان واژگانی چون “گل سرخ” و”شقایق” را ذکر می کردند، شعرشان به زیر گیوتین سانسور فرستاده می شد. غافل از این که شقایق های سینه ی گر گرفته ی خسرو گل داده بودند و حماسه ی “ مقاومت” او و شکستن “ حصر و ” دیوار” را در گوش باد زمزمه می کردند :

رهروان خسته را احساس خواهم داد

ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت

نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد

سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد

چشم ها را باز خواهم کرد

خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد

دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند

نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت

گوش ها را باز خواهم کرد

آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد

سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

گلسرخی در دوم بهمن 1322 از پدرو مادری آزادی خواه زاده شد، او که پدربزرگش نیز از همرزمان “میرزا کوچک خان جنگلی” در جنبش جنگل بود، گویی رسم استبداد ستیزی را چون میراثی بر دوش داشت. اشعار او که بعد ها “شعر جنگل” نام گرفتند، منش گلسرخی را در مبارزه با خودکامگی و حمایت از حقوق خلق، عیان می سازند.

 او پدرش را در طفولیت از دست داد و از نوزده سالگی برای تامین معاش خانواده ی کوچکشان روزها را به کارکردن می گذراند و شبها به مطالعه، آموختن زبان های فرانسه و انگلیسی و پژوهش های فرهنگی و اجتماعی می پرداخت. گلسرخی پس از آن در روزنامه ی “اطلاعات” مشغول به کار شد و پس از آن در سال ۱۳۴8 و زمانی که سردبیری بخش هنری روزنامهٔ کیهان را برعهده داشت، با عاطفه گرگین، نویسنده و پژوهش‌گر، ازدواج کرد. او همزمان با انتشار آثار و ترجمه هایش در زمینه ی هنر و ادبیات، جامعه ی ادبی ایران را با نظریه پردازان اجتماعی دیگری نظیر “لوسین گلدمن” آشنا ساخت.

اما در آن روزگار و در پی نارضایتی های عمومی از حکومت و در نتیجه محدود شدن بیش از پیش روشنفکران - که توقیف کانون نویسندگان نمونه ای از این محدودیت ها بود - قشر عظیمی از روشنفکران تحت تاثیر نگرش های انقلابی آن زمان که عموما از جنبشهای مردمی الجزایر، کوبا و ویتنام و همچنین حرکتهای رادیکال دانشجویی در اروپا متاثر بود، به دیدگاههای مارکسیست- لنینیستی متمایل شدند که خسرو گلسرخی نیز یکی از پشتیبانان این نگرش به شمار می رفت. او در تمام مدت فعالیت ادبی اش، ادبیات و هنر سوای از مردم را بر نمی تابید و بر آن بود تا با قلم خود چهره ی دژخیمان ملت را برای مردمش هویدا کند، او از سکوت و خودسانسوری بیزار بود و رسالت روشنفکران را مبارزه با مامور سانسوری می دانست که درون جمجمه های خود آنان جا خوش کرده است، او از دیوار سانسوری می گفت که باید از درون فرو ریزد، تا دیگر افکار قیچی شده به بیرون رسوخ نکنند و این گونه است که حصارهای بیرونی نیز در هم شکسته خواهند شد. گلسرخی در مقاله ای مبسوط تحت عنوان “ سیاستِ هنر، سیاستِ شعر” نقد تند و گزنده ای را نسبت به روشنفکران جدا شده از مردم روا داشت و آنان را به مثابه ی انگلی خواند که در گوشه ای از حکومت استعمار زده و سرمایه دار موضع گرفته اند. او هم چنین شاعران از فرنگ برگشته ای که شعر را وسیله ی داد وستد ساخته اند را عروسکهای کوکی خطاب می کند و می نویسد:

“ما شاهدیم که این عروسکان کوکی معصوم! مشتی کلمات قصار از قلب پر عفونت سیاست هنر سوداگرانه حفظ کرده‌اند و هر جا که فرصتی دست می‌دهد، همان‌ها را تکرار می‌کنند: ُهنر مردم یعنی حرف مفت، حالا هنگام آن ست که در بند معماری شعر باشیم”

همین بی پروایی و استواری گلسرخی بود که استبداد را به وحشت می انداخت، از طرفی انتشار اشعار و مقاله های او با مضامین کوبنده ی سیاسی و اجتماعی و از سوی دیگر عضویتش در محفلهای مربوط به سازمان چریکهای فدایی خلق حاکمیت را به سمت توطئه و افترا کشاند و در نهایت گلسرخی و 11 تن دیگر را با اتهامی واهی راهی زندان ساخت. حکومت نیرنگ، دلیل دستگیری این عده را تلاش برای ربودن ولی عهد اعلام کرد، گروهی که متشکل از گروهی از نویسندگان، شعرا و فیلمسازان بود.

پس از آن گلسرخی به همراه 4 تن دیگر از جمله “کرامت دانشیان ” حتی پس از شکنجه های شدید حاضر به اعتراف ساختگی تلویزیونی نشدند، آنها صحنه ی آن بیدادگاه را - که از تلویزیون نیز پخش می شد - با زیرکی، شجاعت و پایمردی هرچه تمام تر به عرصه ای برای به نمایش گذاردن آزادگی راستین خود مبدل کردند. و گلسرخی با ایراد دفاع جسورانه و دلیرانه ی خود یکی از با شکوه ترین صحنه های ایستادگی بر پای آرمان در طول تاریخ معاصر ایران را خلق کرد و آن نمایش جعلی که به هدف منفور ساختن او چیده شده بود را آن چنان برهم ریخت که حتی در دل کسانی که مشی سیاسی او را نمی پسندیدند هم محبوب و ماندگار شد:

“در ایران انسان را به خاطر داشتن فکر و اندیشیدن محاکمه می‌کنند. چنان‌که گفتم من از خلقم جدا نیستم، ولی نمونه صادق آن هستم. این نوع برخورد با یک جوان، کسی که اندیشه می‌کند، یادآور انکیزیسیون و تفتیش عقاید قرون وسطایی است. یک سازمان عریض و طویل تحت عنوان فرهنگ و هنر وجود دارد که تنها یک بخش آن فعال است، و آن بخش سانسور است که به نام اداره نگارش خوانده می‌شود. هر کتابی قبل از انتشار به سانسور سپرده می‌شود. در حالی که در هیچ کجای دنیا چنین رسمی نیست، و بدین گونه‌است که فرهنگ مومیایی شده که برخاسته از روابط تولیدی بورژوا کمپرادور در ایران است، در جامعه مستقر گردیده‌است و کتاب و اندیشه مترقی و پویا را با سانسور شدید خود خفه می‌کند. ولی آیا با تمام این اعمالی که صورت می‌گیرد، با تمام خفقان، می‌توان جلوی اندیشه را گرفت؟”

“من قطره‌ای ناچیز از عظمت خلق‌های مبارز ایران هستم خلقی که مزدک‌ها و مازیارها و بابک‌ها، یعقوب لیث‌ها، ستارها و حیدر اوغلی‌ها، پسیان‌ها و میرزا کوچک‌ها، ارانی‌ها، روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته است”

گلسرخی و دانشیان حاضر به طلب بخشش از شاه نشدند و زمانی که دادگاه حکم اعدام آنها را قرائت کرد، آن دو تنها پوزخندی از سر تمسخر بر لب داشتند و بعد دستهایشان را در درست یکدیگر فشردند و در آغوش هم فرو رفتند.

با این اوصاف رژیم که از محبوبیت این دو آگاه شده بود تلاش کرد تا در لحظه های آخر پیش از تیرباران در عزم آهنین آنان رسوخ کند، آنها به گلسرخی پیشنهاد دادند، فرزندش “ دامون” را در یک ملاقات خصوصی پذیرا شود، اما ذکاوت و استواری مردانه ی او نگذاشت تا نام دامون برایش دامی شود و وسوسه ی گریز از مرگ را در ذهن او بیدار کند، او در آن زمان مرگ را وظیفه و رسالت خویش می پنداشت در حالی که دامون دعوت گر زندگی بود. او با بغضی تلخ آلود دیدار با فرزندش را هم نپذیرفت و سرافراز و بی تعلق به سوی جوخه ی آتش گام برداشت، سحرگاه بیست و هشتم بهمن 52 در حالی که مامور اعدام را از بستن دیدگان پر نورش بر حذر داشت، چشم در چشم افق به نظاره ی فلق نشست و سینه اش را روبه روی آن لوله های مهیب تفنگ نگاه داشت، در حالی که در پس زمینه ی ذهنش دامون و عاطفه درکنار دیگر مردم میهن آزاد و بی دیوار بر دیدگان پر صلابت او با افتخار لبخند می زدند:

دامونم!

جنگلی کوچک من

دست ما با دست مردم گل میداد

دست ما بی دست مردم ویران میشد

قلب ما از رنج مردم غمگین میشد

عشق ما

با مردم معنی داشت

صف به صف سر نیزه

صف به صف دشمن

اما

با عموهای تو ما یک فدایی بودیم

تا که ایران آزاد شود

بهترین هدیه ما

جان ما

بهترین هدیه برای تو دامون

آزادی…….