من اگر جای شما بودم میگفتم: نه!
پس از انتخاب ترانه علیدوستی به عنوان مترجم برگزیده سال، فریده حسن زاده - مصطفوی در نوشتهای که در قالب نامهای سرگشاده خطاب به این بازیگر توانای ایرانی منتشر شد، چنین نوشت :
خانم علیدوستی، شما هم نسل دختر من اید؛ نسلی که به هنرپیشه می گوید بازیگر.
از قضا در زمان ما هنرپیشه تنها چیزی که پیشه اش نبود هنر بود. مخصوصا زن، همین قدر که خوب می رقصید و خوب لب می زد تا یک خواننده حرفه ای به جایش آواز بخواند اسمش می شد هنرپیشه و نانش می افتاد در روغن. و البته گاهی هم با کتک خوردن از پدر و برادر و شوهر یا به زور ازدواج کردن ناچار می شد نقش نامزد و خواهر و مادر تماشاچی را بازی کند و او را با وجدانی آزرده و چشمانی اشکبار اما در نهایت با غروری ارضاشده از سالن سینما بدرقه کند. زمان ما در میان هنرپیشگان، تا آنجا که من می دانم فقط دو زن واقعا هنری از خود نشان دادند و تصور دیگری از هنرپیشه فیلم فارسی به نمایش گذاشتند. یکی با آدامس فروختن در جلوی دانشگاه برای نشان دادن اعتراضش به نارسایی ها و دیگری با چاپ کتاب شعری که به سرمایه یک هنرپیشه مرد منتشر شد و توجه روشنفکران را برانگیخت طوری که شیرین تعاونی پژوهشگر موسسه تحقیقات و برنامه ریزی علمی و آموزشی با او مصاحبه ای کرد و او را مثل پدیده ای قابل تحقیق مورد مطالعه قرارداد.
نسل شما اما عطای هنرپیشگی را به لقایش بخشید و به بازیگری روی آورد. بودلر می گوید هنرمند در عین خود بودن باید بتواند چون روحی سرگردان در کالبدهای دیگر حلول کند و نهانی ترین جنبه های هر شخصیتی را با همه ابعادش به نمایش بگذارد.
مثل خود شما که همه بی پناهی ها و دربه دری های ترانه پانزده ساله را با قدرت به نمایش گذاشتید و جایزه بهترین بازیگر زن را با سرافرازی در جشنواره فجر پذیرفتید.
البته گفتن ندارد که آنچه نقش آفرینان زن در ایران بعد از انقلاب کردند بسی فراتر از هنرآفرینی و معانی متداول خلاقیت بود زیرا آنها توانستند ژرف ترین روابط بین مرد و زن را بی سلاح بُرنده برهنگی و تا آخرین لایه های پنهان مخاطب به نمایش بگذارند و دالان به دالان روشنایی ببخشند هزار توهای تاریک و ناشناخته درون او را. این کاری بود کارستان که تلنگری زد بر آبگینه تاریخ ادبیات ایران و جهان و اگر ویکتور هوگوها و شارل بودلرها و گوستاو فلوبر ها زنده بودند نکته ها می آموختند از آن و بر غنای ادبی خود می افزودند.
شما هم ترانه خانم علیدوستی، نقش مهمی داشتید در تلنگر زدن بر این آبگینه جهان نما به رغم جوانی و بی تجربگی و حق داشتید جایزه بهترین بازیگر را بپذیرید و نه نگویید. ولی…. ولی وقتی در خبرها خواندم که برای نخستین ترجمه تان تقدیر شده اید و به عنوان بهترین مترجم فصل از رقبای مجرب و پیشکسوتی چون بهمن فرزانه و سیروس ذکاء جلو افتاده اید بی اختیار شوکه شدم. زیرا ترجمه حتی در مرحله بازآفرینی، فن است نه هنر و توانا شدن در هر فنی نیازمند ممارست است، نیازمند تجربه کسب کردن و مهارت یافتن به مرور زمان. پس چگونه است که مترجمی جوان و نوراه با اولین اثرش از مترجمانی که راه ها در نوردیده و کفش ها کهنه کرده اند جلو افتاده است؟ حتی خواننده های غیرحرفه ای و کاملا تفننی ادبیات که به ناشران اجازه می دهند از هر ترفندی برای فروش کتاب های شان استفاده کنند، همان ها که پا به کتابفروشی نمی گذارند مگر اسم یک کارگردان یا بازیگر معروف سینما را روی کتابی پشت ویترین ببینند نمی توانند در اغراق آمیز بودن چنین تقدیری شک نکنند. راستش من اگر جای شما بودم می گفتم: «نه! من شایسته تشویق ام نه تقدیر» و نمی گذاشتم اصالت علایق و تلاش های ادبی ام برای اهل فن زیر سوال برود.
و شما البته شایسته تشویق اید زیرا با فعالیت های ادبی جدی خود وجهه تازه ای به شخصیت بازیگر زن در ایران بخشیده اید. همان طور که همکار بسیار محترمتان سرکار خانم بهاره رهنما با جدیت در نوشتن داستان کوتاه، رمان، شعر و وبلاگ، راه دشوارِ راه یافتن به جمع نویسندگان حرفه ای این سرزمین را یافت و نشان داد که شهرت و موفقیت بازیگری غایت آمال او نیست و در نهایت معبودی جز هنر نمی شناسد. کتاب داستان های کوتاه او پنج بار تجدید چاپ شد و این نشانه انتخاب و تشویق و احترام مردم بود بس غرورآفرین تر از تقدیر شدن توسط هیاتی از داوران که شاید قصدشان رونق بخشیدن به بازار راکد کتاب بوده با استفاده از محبوبیت بازیگران در میان مردم، یا جبران بی حرمتی های لفظی فلان کارگردان سینما به شخصیت و نجابت بازیگران زن. اما شما چرا باور کرده اید که گل های غنچه نکرده می شکوفند؟ اگر هنری در ترجمه شما باشد آن را بی گمان مدیون مطالعات تان از مترجمان حرفه ای و سخت کوشی هستید که عمری را به پای کلمات ریخته اند بی اینکه محرومیت از رفاه و شهرتی درخور آنها را از پا انداخته باشد.
من اگر جای شما بودم لوح تقدیرم را تقدیم به یکی از این مترجمان می کردم مثلابه آقای قاسم صنعوی که شما هرچه در اینترنت بگردید یک عکس و مصاحبه از او پیدا نمی کنید. نیم قرن بیشتر است که در گوشه خانه ای در مشهد ترجمه می کند، محروم از پیش پا افتاده ترین امکانات مادی و معنوی اهل قلم در اوگاندا و زیمبابوه و تنها دلخوشی اش این است که بسیاری از شاعران و نویسندگان اصیل این سرزمین سواد و مهارت های زبانی خود را مدیون ترجمه های او از شعر و رمان دنیایند. مثال دیگر خود من که تخصصم نه بازیگری که پول در نیاوردن است. وقتی من شروع کردم به ترجمه زندگینامه قطور فدریکو گارسیا لورکا شما هنوز به دنیا نیامده بودید! هان! لابد الان همه کشف می کنند که حسودی می کنم به شما و حسود البته که هرگز نیاسود! راستش سال ها به همه کسانی که این امکان را داشتند با یک قاچ از سواد و همت و سخت کوشی من معروف شوند رشک می بردم. زیرا هر اهل قلمی نیازمند دیده شدن و شنیده شدن است و مهم تر از آن نیازمند یافتن همکاران و مخاطبانی برای برقراری بده بستان های ذهنی و تیز کردن لبه آمالش. بگذریم از نیاز شدید برای داشتن حداقل استقلال مالی. اما مدت هاست دیگر خو کرده ام به بادمجان سرخ کردن وسط ترجمه و شنیدن صدای دلشکسته فروغ در ضمیر ناخودآگاهم:
«اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود؟»
خانم علیدوستی! از شما چه پنهان وقتی کتاب لورکا چاپ شد و بردم روزنامه ای آن را معرفی کند مسوول صفحه ادب و هنر که دختری بود به جوانی و زیبایی شما لورکا(Lorca) را نمی شناخت. عنوان کتاب را این گونه خواند: «زندگینامه ل وَرک ا» Lavarka!
برگشتم خانه و به بادمجان سرخ کردن و ظرف شستن و پیاز پوست کردن مشغول شدم و مطمئن شدم دیگر نه به مسوول صفحه ادب و هنر آن روزنامه و نه به هیچ کس دیگر هرگز حسادت نخواهم کرد. مدت هاست حتی وقتی در آینه نگاه می کنم فقط یک ردیف صندلی خالی می بینم. شما که را در آیینه می بینید؟ شما که را دوست دارید در آینه ببینید؟ همان ترانه 15ساله که حق و حقوقش را به رغم تنها و بی پناه بودن به چنگ می آورد یا هنرپیشه ای که برای رونق بخشیدن به بازار سرد کتاب و کتابفروشی ها نقش برنده اول را ایفا می کند؟