تماشا

لیلا سامانی
لیلا سامانی

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر

حوض نقاشی من بی ماهی ست…

دومین شماره ی تماشا در سال جدید، به چهارسوی دنیا سرک کشیده. از عشق بی تملک در خیابان های پاریس تا شعر پر احساس شاعر کاشان؛ از طبیعت گرایی در نقاشی های ونگوک تا زن گرایی در رمان تازه ی فریبا وفی… شرح این شماره ی تماشا را در ادامه از پی بگیرید…

 

جادویی ترین عشق شهری

نیمه ی آوریل مصادف است با سالمرگ دو فیلسوف نامدار فرانسوی، “سیمون دوبوار” و “ژان پل سارتر”. متفکرانی که رابطه ی پیچیده و جنجالی شان سر منشا تحولی عظیم در میان جامعه ی فرانسه شد. رابطه ای که بر خلاف رسم زمانه، منجر به ازدواج و شکل گیری نهاد خانواده و در نتیجه پی گیری اخلاق بورژوایی مرسوم نگشت. این دو بی آنکه هرگز با یکدیگر پیمانی رسمی را امضا کنند، روابطی آزاد با یکدیگر داشتند که در آن همواره بر حفظ صداقت تاکید داشتند، اما در عین حال از آزادی برقراری ارتباط های جنسی و یا احساسی عمیق و یا سست با دیگر افراد نیز برخوردار بودند. سارتر و دوبوار بدین شکل تصور مرسوم و عوامانه ی همسانی عشق و ازدواج را نفی و اندیشه ی تک همسری که روال طبقه ی بورژوا بود را رد کردند.

سارتر و دوبوارهر دو جوانان طغیان گری بودند که در خانواده های مذهبی پرورش یافته بودند و خاطرات کودکی برای هردوی آنها تلخ و سیاه بود، از سویی “ژان پل” که در همان طفولیت پدرش را ازدست داده بود تنهاییش را با دیدن فیلم های صامت پر می کرد و از سوی دیگر “سیمون” همواره در میان دعواهای پدر عیاش و مادر مذهبی خود سرگردان بود. شاید رشد در چنین محیط هایی بود که آنان را به درهم ریختن معادلات و قواعد اجتماعی وا داشت. عصیانی که تنها به شیوه ی زندگی این دو نویسنده ختم نشد و چهره ی حقیقی خود را در آثارآنها به نمایش گذارد. برای مثال آنچه سارتر در “تهوع” و “هستی و زمان” نگاشته نمودی ست از همین سرکشی.

استحکام پیوند فکری و عاطفی این دو نویسنده ی فرانسوی به حدی ست که مرگ هم از گسستن آن عاجز مانده، و نام دوبوار و سارتر را همواره درکنار یکدیگر قرار داده است. شاید آرمیدن این دو اندیشمند در قبرهایی کنار یکدیگر نیز نشانه ای باشد بر اثبات این مدعا.

 

اصرار شاعر بر مدینه ای خیالی…

 

سی و سه سال از مرگ سهراب سپهری می گذرد، کسی که می توان او را “ویلیام بلیک” ایران خواند. نقاشی شاعر مسلک یا شاعری نقش پرداز که عزلت نشینی عارف گونه اش خواه نا خواه ، وی را از سیاست و اجتماع گسلانده بود. آن چنان که شاملو به او خرده می گرفت و می گفت: “ زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم. سر آدمهای بیگناه را لب جوی ببرند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که ” آب را گل نکنید”.”

 با این همه شعر سهراب مجالی ست برای نفس تازه کردن از شور و شر این زمانه ی پرخشونت و رهیدن از اخبار سرهای بریده. درست به مثابه ی موسیقی نوازشگری که با طنین پر مهرش، آرامش و سکونی زلال را به قلب انسان هدیه می کند. شعری که با تقلا در “حوضچه ی “اکنون”“، بی ریا و صادقانه از اصول اولیه و فراموش شده ی انسانی یاد می کند.

سهراب، آنقدر در تصویر مدینه ی فاضله اش مصمم است که بر وجدان بشر امروز، که در دنیای بی روح و سراسر زمخت روزگار می گذارند، نهیب می زند و او را به دل نگرانی برای تشنگی کبوتر و نان خشکیده ی درویش می خواند…

شعر سپهری آمیخته با طبیعت است، او به گیاهان، حیوانات، طبیعت بیجان و حتی شب و روز و فصل ها هویت می بخشد و با رنگ احساس شاعرانه اش، تابلویی تلفیقی ترسیم می کند که چون نقاشی هایش ساده و صمیمی و درعین حال پیچیده و پرسش برانگیز است:

گوش کن دورترین مرغ جهان می‌خواند

شب سلیس است و یک‌دست و باز

شمعدانی‌ها

و صدادارترین شاخه‌ی فصل، ماه را می‌شنوند.

 

جستاری در هویت زنانه

 

 

مو شکافی و کند و کاو در لایه های خودآگاه و ناخود آگاه هویت زنانه ، خصیصه ای ست که در همه ی رمانهای “فریبا وفی” مشهود و ملموس است. او ذره بین دقیقش را بر روی همه ی زوایای شخصیتی زنان داستانش می گذارد و در نهایت بدون تحمیل قضاوتی شخصی، روح کالبد شکافی شده ی زن ایرانی را در معرض نمایش قرار می دهد. او در این مسیر با زبردستی تمام، از مسیر انصاف و تعادل خارج نمی شود و خود را از افراط و شعارهای فمینیستی مصون نگه می دارد. وفی در کسوت جراحی بی طرف زمانی به واکاوی اندیشه ی “شیوا” ی روشنفکر در “رویای تبت” می پردازد و یا زمانی دیگر روان زن معمولی و بی تکلف مخلوقش در رمان “پرنده ی من” را جست و جو می کند.

رمان”پرنده ی من” از زبان زنی ساده، متاهل، خانه دار و نسبتا جوان روایت می شود، زنی درگیر تکرار زندگی روزمره و عاصی و سرخورده ازهیچ انگاشته شدن. زنی که در کنار شوهر و دو فرزندش زندگی یکنواخت و پوچی را می گذراند. او با حالتی ترحم وار در جست و جوی پناهی است که آن را نمی یابد، روابط سرد و بی رمق او با شوهرش “امیر” بر ملالت و دلزدگی او از زندگی دامن زده است، امیر نه بی مهر است و نه مهربان، نه حاضر و نه غایب، نه مسوول است و نه ولنگار. امیر دغدغه ها، آرزوها و بلند پروازی های خود را فدای زندگی خانوادگی نمی کند. از همین روست که برای رسیدن به رویای مهاجرت به کانادا، قفس خانواده را بر نمی تابد و” پرنده “ی رویاهایش را به سوی باکو پرواز می دهد، تا شاید سکویی برای اوج به سمت آرمان شهرش بیابد، ولی در این سوی ماجرا “پرنده ” ی اندیشه و رویاهای زن مجالی برای پرگشودن نمی یابد، او بار مسوولیت پروردن و تربیت کودکانش را به دوش می کشد، با مشقت و کمبودهای زندگی دست و پنجه نرم می کند تا شوهرش خسته بال از پرواز باز گردد و باز تکرار و تکرار…

“کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم. به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم. “( صفحه ی ۹۸)

 

عریان کردن فردا از تمامی نام ها…

 

 

نوزده آوریل برابر با پانزدهمین سالروز خاموشی “اکتاویو پاز” شاعر و اندیشمند مکزیکی ست. متفکری جهان وطن که معتقد بود عشق و زبان قادرند ابزاری برای وحدت بشریت بیافرینند. اندیشه ای غنی که با کثرت فرهنگی زادگاه اساطیری اش آمیخته شده و با نثری قدرتمند در آثارش هویدا شده است. نثری لبریز از مفاهیم تاریخی – فلسفی وسرشار از تصاویر ناب زندگی و آثاری در ستایش آزادی، عشق و زن:

“در دنیای ما عشق تجربه‌ای تقریبا دست نیافتنی است. همه‌چیز علیه عشق است: اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق: زن برای مرد همیشه آن “دیگری” بوده است، ضد و مکمل او. اگر جزئی از وجود ما در عطش وصل اوست، جزه دیگر -که به همان اندازه آمر است- او را دفع می‌کند. زن شئی است، گاه گران بها، گاه زیانبار، اما همیشه متفاوت. مرد با تبدیل کردن زن به شی‌و با دگرگون کردن او به نحوی که منافع، خودخواهی، عذاب و حتی عشقش انشا می‌کند، زن را به یک آلت، به وسیله‌ای برای کسب تفاهم و لذت، راهی برای رسیدن به بقا دگرگون می‌کند. چنان‌که “سیمون دوبووار” گفته است، زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است اما هرگز خودش نیست.بنابراین روابط عشقی ما از همان آغاز تباه شده است، از ریشه مسموم است.” ( دیالکتیک تنهایی)

 

او که مرده اش گران بود…

 

 

صد و شصت سال از تولد “ونسان ون گوگ” ، نقاش نامدار هلندی می گذرد، نقاشی زبردست که تنها ده سال از عمر سی و هفت ساله اش را صرف نقاشی کرد، اما در همین دوره ی کوتاه با کشف ارزشهای بنیانی و نمادین رنگ و فرم، مفهومی نو برای نقاشی آفرید. ون گوگ همچون دیگر نقاشان امپرسیوینیست و پست امپرسیونیست آثارش را با توجه ویژه به رنگ و نور خلق می کرد ، با این تفاوت که او اشیا را بی توجه به ماهیت اصلی آنها و با تکیه بر نگاه ویژه و هدفمند خود به تصویر می کشید. او با درک ماهیت درونی اشیا، آنها را حقیقی تر از آنچه هستند نمایش می داد و هویتشان را دگرگون می کرد. اشیایی چون صندلیهای خالی، اتاقهای متروک و…

شیفتگی ون گوگ به ثبت تصویر از علایق همیشگی اش چون، مردم طبقه ی کارگر، کافه های پاریس و مناظر طبیعی منجر به خلق شاهکارهایی چون سیب‌زمینی‌خورها، تراس کافه در شب و گلهای آفتابگردان شد.

اما اوج شکوفایی هنر ون گوگ با درهمریختگی روح و روانش همراه شد. جنونی که در نهایت انتحار او را رقم زد و تجسم زنده ی آخرین نقاشی اش “کشترازها و کلاغ ها” شد. اثری زیر سایه ی سیاه غم، اندوه و استیصال ، با آسمانی تار و پرندگانی حامل پیام مرگ.