داستان هایی از جنس کلمه…
بهناز علیپور
حاشیه نشین
بی درنگ که دیدمش، این جمله چرخید روی زبانم که “جستی ملخک!” ولی در جا دهانم را بستم و اب دهنم را که فرو دادم، طعم گوشت گلبهی ملخ در منخرینم منتشر شد. آن وقت، با نگاه نافذ زنم تلخی ملخ به جریان مهده ام پیوست و تمام. دختر بزرگم بود که چراغ اول را روشن کرد. گفت: “ البته با حضور بزرگ ترها جسارته که من شروع می کنم…” عادتش بود.
از بچگی دور از جناب هر غلطی که می خواست می کرد و بعد اجازه اش را می گرفت. بی مناسبت ادامه داد: “ما از حسن انتخاب و سلیقه ی برادرمون خوشحالیم و البته از نظر ما تحصیلات خیلی مهمه، مثلا من که خودم لیسانس تغذیه دارم…” بی شرف دروغ می گفت. نتوانست بگیرد. وسط هاش طه طد. از ما اصرار و از او انکار. آخرش با رواداری مادرش تصمیم گرفت سال بعد دنبال رشته ی دیگری را بگیرد؛ ولی دیگر غلطی نکرد که نکرد. زیاد هم بد نشد، حداقل حالا خوب می تواند هندوانه را شکل ادم آهنی درست کند. وسظ مسز بگذارد، پیازچه را فر بدهد و روی کشک بادمجان با زعفران پروانه بکشد. خیلی حاشیه می روم نه؟ پیری است و هزار درد بی درمان.
اما آقا از حق نگذریم، این دفعه لقمه ی بزرگ تر از دهانشان گرفته بودند. دخترک تحصیلات عالیه داشت. خلاصه، به محض اینکه اذی، دخترم، گفت لیسانس تغذیه، نگاه دختر و خانواده اش روی چربی های طبق طبق شکمش جولان داد. ولی خودش را نباخت و گفت: “ما همیشه میگیم زن باید زینت داشته باشه. مدرک رو بذاره پشت در و وارد خونه ی مردش بشه.” و از این جور مهملات. نمی دانم این دری وری ها را از کجا از بر کرده بود. “ما همیشه میگیم اشپزی خیلی مهمه، چون شوهر آدم سر ظهر نمی پرسه چند واحد گذروندی. سوال می کنه ناهار چی داریم.” بعد سرمست از خطابه ی حکیمانه اش، دهانش را باز کرئ و خده ی مردانه ای تحویل داد که هزار بار گفته بودم خوب نیست یک دختر خانم اینجوری بخندد. ول کن معماله نبود و دوباره گفت: “ ما همیشه می گیم ضبط و ربط خونه و بچه داری از اهم زندگی یک زنه؛ می خواد دکتر باشه یا بی سواد.” خوب می دانستم این حرف ها از کجا اب می خورد؛ از بدآموزی های این سریال های تلویزیونی است. بله اقا! سه نفری همه کار و زندگیشان را تعطیل می کنند که به فلان و بهمان سریال برسند. تکرار سریال ها را هم تماشا می کنند. غیر از آن بیست دفعه هم برای هم تعریف می کنند…
خاموش کن پدر جان این ابوالزرزر را. البته ببخشید، حمل بر دخالت نباشد یک وقتی.
بعد از ان نوبت دختر کوچکم بود که لب های ماتیکی اش را به هم بمالد و بگوید: “ خب، این حرف هایی که خواهرم عرض کردن مال حالا نیست.” نگاهی به من اندخت و قافیه را نباخت. کم حواسی شان را از مادرشان به ارث برده اند. هزار بار گفته ام باید در باب نقل قول دیگران بگویی فرمودن، نه عرض کردن. “خواهرم نظرش اینه که حرف اخر رو باید همیشه اولش زد. این خواهرم نه حالا که سی و پنج سالشه، از اولش هم عاقل بود…” دختر بزرگم را چاقو می زدی خونش در نمی آمد. حدسم درست بود. گفتم ن قریب تلافی می کند که کرد. گفت: “البته لازمه بگم، همه ش نه ماه با هم فرق داریم.” زنم که خطر گیس کشی خواهرها را احساس کرده بود، گفت: “این دو تا خواهر نه که شیر به شیر هستن، جونشون واسه هم در میره!”
القصه! دختر باریک اندام که قرار بود عروس خاندان معظم امامی بشود، سراپا سبز پوشیده بود. یک سرپایی سبز هم به پا داشت و بند سبزی هم به گیس های بلندش بسته بود. به واقع مثل ملخ می خرامید. درست روبروی پسرم نشسته بود و بلاشک جز سبیل سیاه و چشم های خوش نمای او نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. اما پدر و مادرش بودند که رنگ می گرفتند و رنگ می باختند. از حق نگذریم، ادم های نجیبی بودند. همین بود که مرا به فکر انداخت.
زنم صدایش را صاف کرد و گفت: “از همه مهم تر خودشونن که می خوان یک عمر با هم زندگی کنن. پس باید حساب هاشونو با هم وا بکنن و بعد هم بگن یا علی.” و لبخندش روی صورت عرق کرده ی پسرمان خشکید که چشم از دختر بر نمی داشت و انگار انتظار داشت همان شب دست به دستشان بدهند. مادر و دختر انگار زبان بند شده باشند، لام تا کام حرفی نمی زدند. پدر ملخک هم که انگار از ظواهر امر چنین بر می آمد که لولهنگش در خانه بیشتر از ما آب نمی گیرد، دم به دم مثل آدم های عنین با دست های آویخته بی رون میرفت و بر می گشت. همه چیز به قول زنم به نفع ما بود و به نظرش وردها و تعویذها و سرکتاب باز کردن ها کارشان را کرده بودند. اما سکوت شان و تسلیم شان به نظرم غریب می رسید. نمی دانم، شاید مسحور ماشین و کراوات های آویخته از هیکل ما و دامن های کوتاه و شومیزهای پاریسی خانم ها بودند یا عیب و علتی در میان بود. حالا بگذریم. سکوتی برقرار شده بود که ملخک ببخشید ملیحانه ای گفت و زیرنگاه پسرم ملخانه بلند شد و در پیچ اشپزخانه فرو رفت. مادر انواده با آن کمر باریکش سینی شیرینی را، الحق کمر باریکی داشت، طرف من گرفت. شیرینی را که برداشتم گفتم: “مبارکه ان شالله.” گردن بالا بلندش را رو به زنم چرخاند و گفت: “دختر من بعد از این همه سال درس خوندن تصمیم نهایی رو خودش می گیره، ما دخالت…”
ملخک با سینی چای مستقیم به طرف پسرم رفت و با این کار اولین امتیاز منفی را از زنم گرفت. جرعه ی اول چای در نیمه راه حلقومم بود که زنم ابروهای خط کشیده اش را بالا و پایین کرد و گفت: “شما اقای امامی به سلامتی پدر داماد هستین. نمی خواهین چیزی…” حرفش تمام نشده چای جهید به گلویم. دختر بزرگم با کفش های پاشنه کلاغی اش آمد طرفم که: “الهی بمیرم پدر جون!” و ناجوانمردانه دو تا کوبید پشت کمرم که چارستون تن نحیفم لرزید. بعد هم پشت به خانواده ی ملخک شکلکی درآورد و پچ پچ کنان گفت: “دوباره داری آبرو ریزی در میاری ها.” وقتی از حمله ی سرفه فارغ شدم، گفتم: “مبارکه ان شاالله.” زنم که شروع کرد به کف زدن، صدای کف زدن پنج جفت دست توی پذیرایی تازه رنگ شده و پرده های نونوار خانه پیچید. دختر بزرگم بعد از بلعیدن چند شیرینی خامه ای، زبانش را دور لثه هاش گرداند و روی مبل چرخید و ناله ی تیر و تخته ها را دراورد و ذوق کنان و بی مناسبت گفت: “این داداش من ماهه. این قدر مهربونه که نگو.” بعد هم بلند شد و مهر ماتیکش را روی صورت پسرم گذاشت. دردانه ی بنده هم سرخ شده بود پاهاش را به هم می مالید. طبق عادت بچگی، بی ادبی است هر وقت خجالت می کشد، ادرارش می گیرد. دوروبر پذیرایی بیست، بیست و پنج متری خانه چشم گرداندم و پرسیدم: “ببخشید دستشویی؟” پدر ملخک بلند شد و مرا تا دم در دستشویی مشایعت کرد. نزدیک بود همان جا بهش بگویم: “آقاجان دل تونو صابون نزنین. این امامزاده حاجت نمی ده.” اما پسر بنده چنان در جذبه بود که با اشاره های من هم نفهمید که باید برود و مثانه اش را خالی کند. آقا دردسرتان ندهم. نمی دانید چه اندازه مایه گذاشته بودند. جای شما خالی، میز شامی چیده بودند بی نظیر، با انواع و اقسام غذاهای ایرانی و فرنگی. شکمی از غذا دراوردیم. ولی الحق و والنصاف آدم های غریبی بودند. چون عاقبت اجرا برایم روشن بود، به واقع اندکی مکدر شدم. قربان دست عزیزت، یک چای دیگر اگر هنوز توی قوری چیزی مانده.
موقع خداحافظی پاشنه ی کفش زنم شکست. سکندری خورد و نزدیک بود سرنگون شود که پسرم دلیرمردانه به داداش رسید. دختر ها آخ و واخ کنان دور مادرشان را گرفتند و روی زمین و قالی دوازده متری که ریشه های پوسیده اش بیرون افتاده بود، دنبال تقصیر کار می گشتند. زنم گفت: “قضا و بلا بود.” مادر ملخک سرخ شد و گفت: “خاک عالم به سرم. ما که چشممون شور نبود.” دختر کوچکم که مثلا مسوول رفع کدورت های بیرونی و اندرونی است، برای رفع رجوع گفت: “وای مامان جون، چقدر حیف شد کفش به این گرونی!…” زنم دستش را توی هوای پرکدورت محیط تابی داد. گفت: “ فدای سرم! ضرر به مال بخوره.” قصد نداشتم چیزی بگویم. ولی گفتم: “مال مفت و دل بی رحم!” وقتی لثه های تغییر رنگ داده ی زنم آشکار می شد وقتش بود کاسه کوزه ام را جمع کنم. در لحظه جواب درخوری سافتم و لندیدم: “جان عزیزت به سلامت!” همه ی خشمش فی الفور به لبخندی تبدیل شد و توی صورت محرومیت کشیده ام شکفت. زیاده دردسرت نمی دهم. آخرش را می گویم و خلاص.
یک هفته بعد دعوت ما را لبیک گفتند. زنم در باب لیاقت های من در ارتش و سفرعای دریایی و زمینی ام به کشورهای خارجه داد سخن داد. مخلص کلام، مرا هم وارد بازی کرده بودند. دختر کوچکم مدال ها و عکس های بنده را به نمایش دراورد و از تو چه پنهان، یاد ان دوره ی طلایی چه حسرت ها که به دلم نیاورد. بعد هم به عادت مالوف درباره ی خانه داری خودش و دخترهاش سخنرانی مبسوطی ایراد کرد و به نظم و انظباط پسرمان اشاره ها کرد و گفت: “از بانک که بر میگرده، البته خودتون می دونین مسوولیت معاونت شعبه چه قدر کار سختیه، حموم می کنه و پیراهن هاش رو خودش اتو می زنه. نگو چقدر به خط اتوی شلوارهاش حساسه.”
بدجور چانه اش پرم شده بود. آن ها هم مدهوش این نمایش، مثل بز اخفش سر می جنباندند. اما این بار ملخک که این بار سراپا زرد به تن کرده بود، داشت دستگاه تلفن همراهش را بالا و پایین می کرد و نگاه خشمناک زنم گویای امتیاز منفی دوم بود.
قبل از آن چند روز یبود که در خانه ما تحرکاتی صورت می گرفت و با ورود من، سکوتی مرگبار برقرار می شد. زنم، دختر ها و دردانه پسرم در شور و مشورت بودند و من هم پا پی نمی شدم که چه اشی دارند می پزند. چرا که این ماجراهای تکرار شونده را از بر بودم. سطل زباله ی اتاق پسرم از کاغذهای مچاله نیم نوشته پر بود که خانواده به کمکش شتافتند. نتیجه ی شور و مشورت ها اساسنامه ای بود در ده ماده. ابرو در هم نکش. می دانم، می دانم ما پیرمردها حوصله ی روده درازی نداریم. تا پیپت را چاق کنی اهمش را برایت می گویم.
“احترام به خانواده، به خصوص به مادرم که زن حساسی است. همسر آینده ام باید در مسایل مالی شفاف و یاور همسرش باشد. پز مدرک و تحصیلاتش را به شوهر و خانواده ی شوهرش نفروشد. هر چند واقفیم که تدریس در دانشگاه کار معتبری است، ولی اگر مانع خوشبختی و صفای زندگیمان شود بهتر است کنار گذاشته شود. در مورد تهیه جهیزیه با احترام به سلایق یکدیگر با هم برای خرید خواهیم رفت.برای آغاز یک زندگی شاعرانه و سنت شکنی، بیایید یه طرح نو دراندازیم. پیشنهاد ما برای مهریه هزار شاخه نرگس است. اگر گل زیباتری به نظرتان می رسد استقبال می کنیم…” بقیه اش بماند…
دوباره مثل همیشه آخر از همه مرا هم به حساب آورده بودند و لیست بلندبالا را داده بودند دست بنده. در جمله بندی ها و ایرادهای نگارشی و دستوری اصلاحاتی انجام دادم و تبصره ای هم به ان اضافه رکدم که مقبول نظر نیفتاد. اما چیزی که به شدت توی ذوق می زد خط پسرم بود. دختر کوچکم که خوش خطی اش به من برده، بالاخره ما نمردیم و یک حرف عاقلانه ایراد کرد. گفت: “اگه من بنویسم، بعد از ازدواجشان می فهمند و کینه ی مادر و خواهرشوهرها را به دل میگیرن.” این بود که بنده ی حقیر پیشنهاد تایپ اساسنامه را دادم و در عرض 5 ساعت توسط دختر بزرگم اجابت شد.
بعد از تکه پاره کردن تعارفات معمول، دردانه پسر و دخترک برای اتخاذ تدابیر آتی به باغچه ی خانه هدایت شدند. همان جا، بنا به توصیه ها، کاغد عطر زده ی اساسنامه را داده بود به دختر. اولین ایراد ملخک این بود که چرا همه جا نوشته ای ما؟ دردانه هم که درسش را خوب از حفظ بود، جواب داده بود: “چون من تنها پسر خانواده هستم، در واقع شما با پنج نفر ازدواج می کنین.” البته این حرف ها قبلن در شور خانوادگی مطرح شده بود.
وقتی از گردش باغانه برگشتند، لب و لوچه ی ملخک اویزان بود. با غذا بازی کرد و تکدر خاطرش را به پدر و مادرش هم انتقال داد. خیلی زود رفتند و به این طریق سومین امتیاز منفی از سوی عیال صادر شد، اما در کمال ناباوری فردای همان روز ملخک تلفن زده بود که پدر می گویند این درخواست ها بسیار منطقی است و جای مخالفت ندارد. عن قریب تلفن های شبانه و روزانه و راز و نیازهای عاشقانه ملخک و دردانه با حضور زن های خانه شروع شد و بعد از پایان مکالمات، جلسات عدیده ای تشکیل می شد و خط و خطوط لازم صادر می شد. تنها یک بار که بنده ی حقیر دهان باز کرد و گفت: “بگذارید لحظه های خوش خصوصی مال خودشان باشد.” علم صراطی به پا شد دیدنی. دختر بزرگم با وقاحت تمام بلند شد و گفت: “ما این جا از این حرف ها نداریم. برادرمان ساده است و زود خام می شود.” و بعد افتاد به گریه و گلایه که یعنی چه؟ این حرف ها مال دختر و پسرهای چهارده پانزده ساله است، نه برای یک دختر سی ساله. کم کم گریه به مویه تبدیل شد که چرا این حرف ها را درباره ی دخترهای خودت نزدی و این همه سخت گیری کردی و هر کس در خانه ات را زد، ژست نظامی گرفتی و همه را تاراندی و…و…و…و…
من غلط بکنم، اقا به عزت شما قسم من از خدام بود عمله اکره ای پیدا شود ابشان کنیم. یک جوری می گفت انگار پشت در صف کشیده بودند. دختر کوچکم هم در انبان غصه هاش باز شد: “عیب نداره. مرغ همسایه غازه. ما شانس نداریم…” و شروع کرد به عقده ریزی که سیب سرخ نصیب شغال است و…
خاطر انورت را زیاده مکدر نکنم. چشم که باز کردم، دیدم اصلا صورت مساله عوض شده. صحنه به نمایش شام غریبان تبدیل شده بود که دم بی خاصیتم را گذاشتم روی کولم و خزیدم به میعادگاه همیشگی، پارک نزدیک خانه تو. تو و جلالی داشتید تخته نرد می زدید. حال نزارم را که دیدی پاپی شدی که چرا دمغم. بعد هم زدی به شوخی و من چیزی بروز ندادم.
الغرض، شبانه که به خانه نزول اجلال کردم، زنم شمشیر را از رو بسته بود که فلان فلان شده فتنه به پا می کنی و در می روی؟ و دوباره همان حرف های تکراری شروع شد که چهل سال پیش سر مراسم عقد خواهرت چنین و چنان کرد و مادرت زیر لفظی نداد و…و…و…و…
گوش کردم و گوش کردم و نفسی بلند کشیدم که به سلامتی تمام شد. دیدم نخیر! رشته سر دراز دارد. وا رفتم روی مبل و گفتم: “هرچه می خواهد دل تنگت بگو.” صورتش عین این دسته ی پیپ شما سرخ و سیاه شده بود. با خودم گفتم این وقت شب حوصله ی نعش کشی ندارم و دلجویانه گفتم: “ آخه عزیز! بگو تقصیر من چیه؟” جیغ کشید: “ تقصیر تو؟ تو پدرسوخته جوانی من را تباه کردی. هفته تا هفته ماموریت را بهانه می کردی و توی هر دهاتی نشمه ای زیر سر داشتی. حالا هم پیر و به درد نخور نشستی کنج خانه و ما را می پایی.” دیگر بکذریم که چه ها گفت و چه ها شنیدم. همین بس که سه نفری عین شمر ذی الجوشن و اذنابش بالای سرم ایستاده بودند که دردانه وارد معرکه شد، جانب مادرش را گرفت و بی شرمانه گفت: “پس کی میخواهی دست از سر ما برداری؟” هیچی نگفتم؛ ولی عزمم را جزم تر کردم.
دقیق نمی دانم فردای آن روز بود یا پس فردا که سفیری فرستادند به اتاق بنده با درخواست پانصد هزار تومن پول. دختر کوچکم چک را گرفت، مرا بوسید و گفت: “ گدرجون، خودتو ناراحت نکن. دعوا شیرینی زندگیه.” و رفتند برای خرید.
خانه از غیر خالی بود که فرصت را مغتنم شمردم. تلفن را برداشتم و ده دقیقه ای با پدر ملخک گپ زدیم. دل پر خونی داشت. گفت: “مردانگی کردی آقا. تازه دخترم را از دام اون شارلاتان قبلی درآورده بودیم…” وکلی دعا به روح زنده و مرده ام فرستاد که هوشیارش کرده ام. عجب خلقیات مشترکی داریم. من که می گفتم “الف” تا “یا” رفته بود و برگشته بود. به از شما نباشد ادم خوش مشربی است. بعد هم یک نیم ساعتی با مادر ملخک اختلاط کردیم. عجب زنی، عجب درک و شعوری! گاهی حسرت می خورم، به قول دخترم سیب سرخی است قسمت شغال. کلی قربان صدقه ی ما رفت و گفت از اول معلوم بوده که چه قدر با خانواده ام فرق دارم. و خلاصه پیش خودمان بماند، انگاری باد خنک از جانب خوارزم وزیدن گرفته است.
باری، همه چیز ختم به خیر شد و بنده زدم بیرون که دیگر قرار ماندنم نبود و غائله را از بر بودم. حالا هم در خدمت جنابعالی هستم با انبانی از قصه و غصه و التماس دعا.
پاییز 85- چندیگز، هندوستان
نگاهی به مجموعه داستان “بماند…”
“بماند…” دومین مجموعه داستان بهناز علی پور گسکری است بعد از “بگذریم…”. این مجموعه شامل 9 داستان کوتاه است که اگرچه به لحاظ نثر، موضوع و شکل ارائه داستانی، تفاوت های زیادی باهم دارند، اما اشتراکات شان آنقدری هست که دنیای ذهنی نویسنده شان را به تصویر بکشد: دنیایی که در آن ذهنیت همان قدر بر زندگی انسان چیره است که عینیت، دنیایی که در آن تنهایی سرنوشت محتوم همه آدم هاست، حتی اگر با کسی که دوستش دارند و دوست شان می دارد، زندگی کنند، و در نهایت، دنیایی که در آن برای فرار از هجوم بی امان فردیت و دوری هردم زاینده آدم ها از یکدیگر، فقط یک راه وجود دارد: مرگ.
“بادهایی که از جانب هندوکش می وزد” اولین داستان مجموعه است که در فضایی گوتیک و با نثری نوشتاری ارائه می شود تا تلاش نویسنده را نشان دهد برای هماهنگ کردن و درهم تنیدن ساختار و محتوا. داستان حول محور پژوهش زن جوانی درباره مذهبی نوآمده در هند شکل می گیرد و او را به همسایگی پیرزنی می کشاند که وجودش و حضورش در داستان، چیزی است میان واقعیت و خیال. نثر نوشتاری داستان، البته آن شیوایی و سیلان نثر ابراهیم گلستان -به عنوان قدرتمندترین داستان نویسی که از اینگونه نثری استفاده کرده- را ندارد، اما در مقایسه با تلاش هایی که در این چند ساله در ادبیات داستانی ما صورت گرفته، نمونه موفق تری است.
آنچه به این داستان ضربه می زند، پاره هایی از کتاب مقدس همان مذهب نوآمده هندی است که نویسنده به شیوه تکه چسبانی وارد داستان می کند؛ تکه هایی که جابه جا در داستان چسبانده می شوند و روند روایت را در ذهن خواننده قطع می کنند.
نویسنده از همین گونه نثری در داستان دوم هم استفاده می کند: “سنگواره”؛ که داستانی است درباره مثلثی عشقی، که سه راسش را زنی جوان و دو پسر، که در همسایگی او زندگی می کنند، تشکیل می دهند. توافق ناگفته ای وجود دارد مبنی بر این واقعیت که “موضوع” تازه ای برای نوشتن وجود ندارد و تازگی باید در “نوع نگاه و ارائه” نویسنده باشد. اما داستان کوتاه “سنگواره” حتی نگاه جدیدی را هم به موضوع تکراری اش ارائه نمی کند. نتیجه، داستانی است که در پایانش خواننده احساس می کند پیش از این هم بارها شنیده و دیده و خوانده.
پس از این دو داستان، ”بماند…” روی خوبش را به خواننده نشان می دهد: داستان هایی که نثر گفتاری بسیار قدرتمند، تصویری و خونداری دارند، خواننده را با متن و موضوع درگیر می کنند و به او اجازه می دهند لذت متن را تجربه کند. “انتخاب شیطان” به شیوه تک گویی ساده، زنی تنها را به نمایش می گذارد که به هر کاری دست زده، ناموفق بوده؛ حتی عشق. و حالا به این نتیجه می رسد که رفتن به مطب روانکاو را هم باید به فهرست کارهای بی نتیجه و عقیمش اضافه کند و آنچه را که قرار است برای روانکاو بگوید، برای خودش بنویسد. این داستان روایت محور نیست و خواننده از لابه لای خرده روایت هایی که راوی تعریف می کند، می تواند با شخصیت و حال و هوای او آشنا شود.
“مرده ها دروغ می گویند؟” تنها داستانی است در مجموعه که نه بر اساس حال و هوا و وضعیت و موقعیت، که بر مبنای موضوع شکل گرفته و به عبارتی تنها داستان موضوع گرای مجموعه است: داستان بازپرسی در شرف بازنشستگی، که در حال کار روی آخرین پرونده دوران خدمتش است. شبی او در اتاق کارش مشغول گوش دادن به نوار اعترافات متهم است که مقتول با چهره ای درهم و برهم مقابلش ظاهر می شود و به او در حل گره پرونده کمک می کند. این داستان، بی ارزش شدن جان انسان و مسخرگی مرگ را در مرکز توجه خود قرار می دهد. صحنه ای در داستان هست که نویسنده، لابد از نگرانی اینکه حرفش فهمیده نشود، اشاره مستقیمی به عراق و پاکستان و عملیات انتحاری می کند؛ اشاره ای که می تواند خواننده نکته سنج را از بی اعتمادی نویسنده آزرده کند. علی پورگسکری در این داستان تسلطش را به زبان و نثر گفتاری به خوبی نشان می دهد، به خصوص آنجا که هر کدام از سه شخصیت راوی، قاتل و مقتول، لحن خاص خود را دارند و نویسنده به جای آنها صحبت نمی کند.
“حاشیه نشین” حول محور نقد اجتماعی شکل می گیرد. موضوع، موضوع تازه ای نیست، همان داستان قدیمی خواستگاری و جدل های لفظی و داشته و نداشته ها را به رخ کشیدن. نویسنده در این داستان، استفاده ای کلیشه ای از زاویه دید تک گویی نمایشی می کند، اما نثر پر و پیمانی که به کار می برد و لحن قدرتمند راوی، که متاثر از شخصیت پردازی اوست، این کلیشه را از نظر پنهان می کند:
“بی درنگ که دیدمش، این جمله چرخید روی زبانم که “جستی ملخک، ” ولی درجا دهانم را بستم و آب دهنم را فرو دادم، طعم گوشت گلبهی ملخ در منخرینم منتشر شد. آن وقت، با نگاه نافذ زنم، تلخی ملخ به جریان معده ام پیوست و تمام. دختر بزرگم بود که چراغ اول را روشن کرد. گفت: “البته با حضور بزرگ ترها جسارت که من شروع می کنم…” عادتش بود. از بچگی، دور از جناب، هر غلطی می خواست، می کرد و بعد اجازه اش را می گرفت.” (بماند… / صفحه 57)
“بوتیمار” روایتی است انسانی از رابطه ای عاشقانه؛ از آن دست روابطی که عشق را ودیعه ای آسمانی و مقدس می دانند، و البته در دنیای معاصر، معنای تقدس با آنچه در گذشته می نمود، کمی تفاوت دارد.
“زنی از جنس مس” داستان دختر تنهامانده ای است به نام یاسمینا سراج، که همه آوارهای دنیا باهم بر سرش خراب شده اند: عشق گمشده ای دارد، از دانشگاه اخراج می شود، پدرش را با زنی غریبه جلوی در خانه شان می بیند، و همه اینها او را به مرز عصیان می رساند. می رود بالای بام خانه شان… و سقوط آزاد. بعد روایت دیگران را درباره دختر، مرگش و البته زندگی اش می شنویم: مدیر گروهش در دانشکده، همکلاسی عاشق پیشه اش، دوست پسرش، هم اتاقی اش، پدرش و یکی از اساتیدش در دانشکده به نام استاد سالار. درباره این آخری حرف و حدیث زیادی در داستان پیش می آید، از آن وقت هایی است که داستان با دست پس می زند و با پا پیش می کشد، و آخر هم معلوم نمی شود که معشوق گمشده دختر، همین استاد سالار بوده یا نه. نویسنده در این داستان از تکنیک فاصله گذاری استفاده می کند. همه ماجرا داستانی است که نویسنده ای از توی پوشه “داستان های ناقص”اش بیرون کشیده و می خواهد کاملش کند. این فاصله گذاری فقط در ابتدا و انتهای داستان دیده می شود و در کل داستان جاری و ساری نمی شود، در نتیجه در داستان جا نمی افتد و این، یعنی که به راحتی می توانست حذف شود.
نقطه مشخصه داستان “کوررنگ” تکنیکی است که نویسنده در زاویه دید استفاده کرده. این داستان، از زاویه دید تک گویی ساده و تک گویی نمایشی به صورت موازی استفاده می کند. آنجا که روایت تک گویی ساده است، راوی زن جوانی است که در جست وجوی هویت گمشده اش سراغ پیرزنی آمده و آنجا که تک گویی نمایشی می شود، راوی پیرزنی است که درباره نوعروسی صحبت می کند که در گذشته های دور مستاجر خانه آنها بوده و پس از تولد فرزندش خودکشی کرده. تصویر زنی حلق آویز از سقف، با صورتی کبودشده، تصویر مشترک هر دو روایت است. شخصیت مادر / نوعروس این داستان، بسیار شبیه شخصیت یاسمینا سراج داستان “زنی از جنس مس” است: انسانی درخودخزیده، گرفتار در پیله تنهایی و به شدت افسرده. مرگ انگار سرنوشت محتوم چنین آدم هایی در دنیای داستانی علی پورگسکری است.
داستان آخر مجموعه، ”مادرم مرا خورده است”، بیشتر ترکیبی از خاطره نگاری اینها یادداشت های روزانه به نظر می رسد تا داستان کوتاه. انگار راوی تلاش می کند دلیل تنهایی- و به خیال خودش ترشیده شدنش- را لابه لای خاطراتش جست وجو کند و با مشابه سازی زندگی اش با دایی کوچکش، که شرایط مشابهی را تجربه کرده بوده، کمی خودش را آرام کند. خرده روایت های زائدی مانند مرگ خاله ساغر، میراث خواهی دایی بزرگ و ماجرای اجنه، که کارکرد داستانی ندارند (یعنی نه کمکی به پیشبرد عمل داستانی می کنند، نه در پیرنگ داستان جایی دارند و نه به شناخت شخصیت ها کمکی می کنند) باعث می شوند که داستان هرچه بیشتر از داستان بودن فاصله بگیرد و تبدیل به خاطره نگاری اینها یادداشت نویسی شود.
منبع: روزنامه بهار
کوتاه از نویسنده..
بهناز علیپور گسکری در سال ۱۳۴۷ در استان گیلان متولد شده و دارای دکترای ادبیات تطبیقی است.این محقق با فرهنگستان زبان و ادب فارسی در زمینه نقد و بررسی رمانها و داستانهای کوتاه معاصر نیز همکاری داشته است. وی در حال حاضر ساکن تهران می باشد.
از جمله دیگر اثار وی می توان به “بگذریم…” (مجموعه داستان)، “بادهایی که از هندوکش می وزید” (مجموعه داستان)، بازنویسی “هشت بهشت” از مجموعه “یکی بود یکی نبود”، “زن در رمان فارسی” (اثر پژوهشی)، “یک مطالعه تطبیقی: سیمین دانشور و آنیتا دسای” (اثر پژوهشی)
بیش از 40 عنوان مقاله در زمینه نقد ادبیات کلاسیک و معاصر اشاره کرد. گفتنی است مجموعه داستان “بگذریم…” از این نویسنده که پیش از این در صفحه ی ویژه کتاب روز معرفی شده است تا کنون برنده جوایز متعددی شده. از جمله: جایزه ادبی مهرگان، یلدا، پروین اعتصامی، پکا و…
علیپور در سال ۱۳۸۲ نیز برنده اول جایزه نقد صادق هدایت شد.همچنین داستانهای او در مسابقه داستان صادق هدایت جزء برگزیدگان این مسابقه بوده است.