نخستین رویارویی ایرانیان با غرب رشته درهم تنیدهای را بافت که واقعیت و طبیعت آن، هم در طریقه کار و هم در محتوایش، جامعه ما را تا به امروز تحت اثرات نافذ خود قرارداده است. بنابراین در این پژوهش، اگر به آن گذشته دور میرویم، مقصود تکرار گفتههای تاریخدانان نیست، مقصود آن است که نخست پرسش کنیم تا دریابیم چرا به سوی غرب رفتیم و چگونه رفتیم و نقصانهای کارمان کجا بوده است و آن خطاها را تا چه میزان خودمان شناختهایم و تا چه میزان در اندیشه اصلاح آنها بودهایم، و تا چه میزان بخش قابل توجهی از آنها تا به امروز ما را تحت اثرات جان سخت و مقاوم خود قرار دادهاند. شناخت ماهیت آن نگاه و روش کار وظیفه امروز جنبش روشنفکری و فرهنگی ایران است.
هدف اصلی گفتار حاضر بررسی چند و چون گرایشهای حاکم بر دوران آغازین جنبش فکری ایران در مقابل غرب و مدرنیته است. محدوده این دوران از آغاز اقدامات عباس میرزا تا گسترش نهضت مشروطه خواهد بود. پرسشهای اساسی که امروز در مقابل ما قرار گرفتهاند ما را به آن گذشته باز میگردانند تا ایرادات و کمبودهای کار را دریابیم. اشتباه است که ایرادات کار را تنها در لغزشهای تئوریک، کمبود دانش کافی، کمسوادی یا عدم شهامت روشنفکران آن دوره بدانیم. موانع کار، هم در نحوه نگاه و هم در شرایط تاریخی ویژه ما بوده است. بنابراین در بازاندیشی گذشته، هم مشکلات نظری و فرهنگی، و هم شرایط ویژه تاریخی که در آن شرایط ما پذیرای غرب شدیم، هر دو را باید در نظر گرفت.و باز اشتباه است که در این بررسی تنها یک یا دو رشته مجزا از مجموعه پیچیده رابطه ما با غرب را ببینیم و چند و چون آن مجموعه را بیان نکنیم، چرا که در پیوند ما با غرب، هم فرهنگ، هم اقتصاد، هم سیاست و هم صنعت موثر بودهاند و آن رابطه در تمامی این حوزهها اثرگذار بوده است. با اینحال تاکید ما در این سخن بر حوزه فرهنگ و جریانات فکری و روشنفکری خواهد بود.
در این سخن آنچه مورد نظر ماست بررسی افکار و گفتمان حاکم در آن دوران است، و اگر به وقایع تاریخی اشاره میکنیم مقصود، درک آن فضایی است که افکار در آن شکل گرفته اند. به این ترتیب آن روشی که راهنمای ما در این بررسی قرار گرفته روش نقدی است. در این روش کنشها و واکنشها در پیوند با فضای تاریخی مورد نظر قرار میگیرند، لیکن اساس کار، کشف و درک نقصانهاست، نه وارسی ساده داده ها. نمیتوان به کمبودها و نقصانها به بهانه محدود بودن “شرایط تاریخی” کم اهمیت داد، بلکه برای فراتر رفتن از “شرایط” میبایست با اتکا به ایده ها، به نقد نظری آن نشست. همچنین با این روش است که ماهیت تفکر درجریان نهصت مشروطه را مورد پرسش قرار میدهیم.پرسش ما این است: آیا میتوان پنداشت که تفکر حاکم در جنبش مشروطه تفکری سیاست زده و جهت و مسیر آن تعغیر فوری قدرت سیاسی بود؟ دراین بررسی به تحلیل این ادعا خواهیم پرداخت.
در این سخن آنجا که از غرب سخن میرود مقصود هم یک نیروی سیاسی ـ اقتصادی مسلط است، و هم مدرنیته؛ یعنی ارزشها و تفکر حاکم بر تمدن غربی. برای ورود به بحث این گفتار را به دو نیم دوره تقسیم کرده ایم: مقصود از نیم دوره اول از دوران عباس میرزا تا عصر مشروطه است و مقصود از نیم دوره دوم جنبش تجدد خواهی در عصر مشروطه می باشد.
نیم دوره نخست: از دوران عباس میرزا تا عصر مشروطه
نخستین دوره برخورد ایرانیان به غرب به سالهای اوایل قرن ۱۹میلادی میرسد. اما ویژگیهای آن تنها به این دوره خلاصه نمیشود. به نگاه من، دو مشخصه از میان مجموعه مشخصات پیچیده از همین ابتدا در نحوه برخورد ما به غرب به چشم میخورد، که هم از شرایط خاص تاریخی میهن ما و هم از ماهیت نگاه ما به غرب ناشی میشود:
۱) عدم کنجکاوی: آنکه ایرانیان در ابتدای رابطه با غرب اساساً نسبت به آن همچون یک فرهنگ و یک تمدن کنجکاو نبودند و برای شناخت آن تلاش جدی نکردند.
۲) استفاده ابزاری: آنکه از ابتدای رابطهمان با غرب، طریقه برخورد ما نسبت به آن بسیار پراگماتیستی، و بهمین ترتیب، نگاه ما نسبت به مدرنیته، کاربردی و حتی ابزاری بوده است. گرایش ما به غرب از ابتدا اجباری و رابطه ما از سر نیاز مادی بود. این امر باعث شد که کمتر به ماهیت و حقیقت تمدن غرب کنجکاو شویم. اکنون اندکی این دو خصوصیت را بشکافیم:
۱- عدم کنجکاوی و توهم خودکفائی:
تاریخدان انگلیسی، برناردلوئیز Bernard Lewis در اثری به نام “چگونه مسلمانان غرب را کشف کردند” اشاره به نکته جالبی دارد. میگوید:“در آن زمان جامعه مسلمانان تنها عبارت بود از معتقدین به اسلام از یک سو و دیگران، یعنی غیر مسلمانان یا خارجیان. و چون نامعتقدین به اسلام خارجی قلمداد شده و اساساً به حساب نمیآمدند، مسلمانان نیز نسبت به حال و روز آنها کنجکاو نبودند.” (نقل به معنی) (1)
بنابراین شاید برای درک مقصود، این نقل قول گوشهای از احوالات ما ایرانیان را نسبت به دیگران، یعنی غرب مسیحی روشن کند.
‑ گامهای نخستین رابطه ما با اروپا از زمان شاه اسماعیل اول برداشته شد. سلسله صفوی به واسطه ستیزههای پی در پی عثمانیان، درهای ایران را به سوی فرانسه و انگلستان گشود.رابطه ایران و غرب در دوره عباس میرزا ولیعهد فتحعلیشاه گسترش جدیتری یافت. بسیاری از تاریخ دانان این دوره را آغاز رابطه ایران با غرب دانستهاند.
در دوره صفوی هنوز توهم خودکفایی فرهنگی بر حال و روز ما حاکم بود. نه تنها نگاهی به آنچه در غرب و عصر رنسانس میگذشت نداشتیم، بلکه اگرهم از آن تحولات مطلع شده بودیم به ماهیت و میزان اهمیت آن بیتوجه بودیم و تازه ادعا داشتیم که ما (یعنی مسلمانان و ایرانیان) اساس تحول غرب را پایه ریختهایم.
در پژوهشی طولانی پیرامون نخستین رابطه ایرانیان با غرب، عبدالهادی حائری مینویسد:
“مسلمانان دانش و کارشناسی را به جهان غرب عرضه کردند و با آنکه نویسندگان باخترزمین در پنهان ساختن این حقیقت و واژگون سازیتاریخ میکوشند، همه جهان اعتراف کرده است که دانش و کارشناسی مسلمانان، رنسانس اروپا را پیریخت.” (2)
این ادعاهای بزرگ و بلند پروازانه، که برای ثبات آنها هیچگونه دلیلی در کتاب وی دیده نمیشود، تنها اعتقاد این نویسنده نیست. بخشی از تاریخ دانان و نویسندگان در ایران بر این باور بوده اند که شرقیان اساس تمدن مدرن غرب را پایه ریختهاند. لیکن به نگاه ما، این توهم یا از سر عدم شناخت تمدن غرب و مکانیسم رشد درونی آن است (3)، و یا به واسطه عدم درک سنجیده از کارکرد تحولات تاریخی یک تمدن به طور کلی است، یا هردو.قصه ماهیت این نگاه و محدود بودن شعاع آن سر دراز دارد و بیشک ریشهها و عوامل آن به فضای تاریخی و فرهنگی ما باز میگردد. در سراسر عصر صفویه و حتی پیش از آن، توهم خودکفایی فرهنگی چنان بر ما حاکم بود که برای شناخت تحولاتی که در اروپا و کشورهای همسایهمان صورت میگرفت کنجکاو نبودیم و وقتی آن تحولات را دیدیم و ماجرای عظمت آنها را شنیدیم، ریشهها و دلایل اصلی آنها را به خود نسبت دادیم. خود حائری میگوید: “ناآگاهی اندیشهگران مسلمان پیرامون مسائل اروپایی چنان بود که چون یک سو نگری و محدود بودن فکری در ایران چیره گردید، خودبهخود دیدهها به سوی یافتههای دیگران از جمله غریبان بسته شد.” (4). وی ادامه میدهد:” اروپای مسیحی در این دوره “مورد نفرت سخت مسلمانان بود”. البته باید خاطرنشان کرد که جنگهای بزرگ علیه مسلمانان اثراتی اساسی در این نحوه نگاه داشته است. این جنگها چنان تاثیری در مسلمانان داشت که “به تدریج اندیشمندان ایرانی و مسلمان غرب را ازحوزه کاوش خود دورساختند” (5).
لیکن توهم خودکفایی فراتر از این میرفت و در عمل به خود بزرگ بینی پرتوهم و ستایش از خود بی حاصل میشود. یکی از تاریخ دانان اروپایی در این باره مینویسد:
“از دیدگاه مسلمانان این دوره غرب اساساً وجود نداشت. کیش خود مسلمانان بسیار برتر از (دیگرکیشان بود) و زبانشان که زبان فرشتگان به شمار میآمد، هرگز هماورد و همتایی نمییافت و شیوه زندگی آنان همچنان کاستی به همراه نداشت. از این رو، اروپای باختری چه چیزی برای ارائه در دست داشت؟ ما هیچ دانشمند مسلمانی را (در این دوره) نمیشناسیم که به شیوه جدی به آموختن زبان لاتین یا دیگر زبانهای جانشین آن پرداخته باشد و از هیچ اثر مهمی آگاهی نداریم که از سوی دانشمندان از آن زبانها (اروپایی) به عربی برگردانده شده باشد” تاکیدها از این نویسنده است
به این شکل تا سدههای میانه، که اروپا دوران رنسانس را سپری میکرد (دهه ۱۴میلادی) تنها یک کتاب از زبانهای اروپائی به عربی برگردانده شده بود.بسیاری تصور کردهاند که مسئله عدم کنجکاوی و توهم خودکفایی ایرانیان و مسلمانان نسبت به غرب دفتری بود که پساز عصر صفوی بسته شده است. حال آنکه آن “عدم کنجکاوی” یک پدیده تاریخی است که نمونهها و شگردهایش را تا به امروز می بینیم. پدیده ای که اساس آن بیشک به ماهیت “روح ایرانی” باز میگردد (7). این گرایش زبان آشکارش را از جمله در نزد برخی از گرایشهای روحانیت در دوران مشروطیت نشان داد (اگر چه اساساً به روحانیت خلاصه نمیشود). تعصب بخشی از روحانیت در ایران عصر مشروطه بر همه کس مشهود است، که خود جلوه ای از مقاومت سنت در مقابل تجدد و نفوذ مدرنیته به طور کلی باید قلمداد شود. عصر مشروطه این کاستی را از میان نبرد.
نجفی قوچانی از طرفداران مشروطه مینویسد که میرزا آقاخان نوری، به جهت آنکه فرق میان اوضاع اروپا با اوضاع ایران برای مردم مشخص نشود به کتاب عباسقلیخان سیفالملک سفیر ایران در روسیه اجازه انتشار نداد (8). در اوایل حکومت مظفرالدینشاه، نجفی قوچانی در خراسان روزنامههای ثریا و پرورش (چاپ مصر) را میخواند، و این کار را در خفا میکرد، چرا که، به قول خود، اگر هم ردیفهایش میفهمیدند وی را تکفیر میکردند (9). او مینویسد:” تکفیر در نزد این بیچارگان نادان مانند آب خوردن است. و مهمتر از آن آگاهی از وضع دنیا، خصوصاً از وضع فرنگستان اولین کفر است.” (10).
لیکن در باب عدم کنجکاوی ایرانیان نسبت به غرب هرچه بگوئیم کم است.نخست آنکه ایرانیان به غرب سفر نمیکردند، و سپس آنکه، آنها که سفر میکردند، همیشه درباره سفرهای خود نمینوشتند تا دیگران را از غرب مطلع کنند. از آن جمله یکی محمدرضابیک است که سفیر ایران در دربار لوئی چهاردهم بود (در ۱۷۱۴). درباره سفر وی به فرانسه نوشتهاند: “این نکته شگفت است که سفیر ایران… به هیچ روی نسبت به اخلاق و آداب و رسوم این سرزمین (فرانسه) کنجکاوی نشان نداد… و حتی در باب زندگانی فرانسویان و مختصات اخلاقی و اجتماعی و سیاست کشورداری آنان با کسی سخن نرانده و کسب اطلاعی در این زمینه نمیکرده”. (11)
البته اینراهم از نظر دور نداریم که، بقول شاردن: “تنها اروپائیان هستند که از سر کنجکاوی مسافرت میکنند” (12(در همین راستا، فخرالدین شادمان در اثر معروف خود به نام “تسخیر تمدن فرنگی” مینویسد:“در عهد سلطنت فتحعلیشاه سفرایی از هندوستان و انگلستان و فرانسه و روسیه تزاری به ایران آمدند و مجموعه مولفات ایشان و همراهانشان درباب ایران خود کتابخانه کوچکی را پرمیکند. و در صدوپنجاه سال اخیر فرستادگان ایران و زیر دستان ایشان که صد یک همکاران فرنگی خویش کار نداشته اند ده کتاب ننوشته و به قدر بیست مقاله مختصر هم از آثار دیگران ترجمه نکرده اند” (13)
این مقدمات بر رفتار ایرانیان نسبت به غرب خود دریچهای است برای فهم مشکلاساسی دیگری که نام آنرا “استفاده ابزاری” از غرب و مدرنیته گذاشتهام.
۲ - استفاده ابزاری از غرب
اکنون پرسش آن است که اثرات آن نگاه محدود در نحوه برخورد ما به غرب چه بود. یا شاید باید گفت: آیا رابطهای میان “عدم کنجکاوی و توهم خودکفایی” از یک سو، “استفاده ابزاری از غرب” از سوی دیگر وجود دارد؟ نخست بحث را میگشایم تا صورت مسئله ما روشن شود:وضعیت تاریخی آن دوره را به سرعت مرور کنیم:نخستین گامهای نوگرایی در ایران با نام و شیوه فعالیت عباسمیرزا و قائم مقام نقش گرفت. میدانیم که ایران در زمان عباس میرزا با حکومت روسیه و امپراطوری عثمانی سرخوش نداشت. عباس میرزا و قائممقام ـ وزیرش ـ به ضعف توپخانه، سواره نظام، سلاح های ارتش ایران آگاه شده بودند، پس به فکر نوسازی ارتش ایران افتادند و به این ترتیب رو به کشورهای فرانسه و انگلستان کردند. از آنرو که هر دوی این کشورهای اروپایی در ستیز با روسیه بودند پس از یاری کردن به ایران خوشنود بودند.به این شکل نخستین حوزه جامعه ایرانی که مورد تحول و رفرم جدی قرار گرفت ارتش ایران بود.این رفرم دو وظیفه داشت:
۱) ایجاد یک ارتش مجهز به سلاحهای اروپایی
۲) برقراری نظم در این ارتش از روی مدل ارتشهای اروپایی
لیکن هم عباس میرزا و هم قائم مقام کار تحول ایران را به بازسازی ارتش خلاصه نکردند و هوشمندانه پا به پای این نوسازی دو اقدام جدی دیگر برپا نمودند:
۱) ارسال نخستین گروه دانشجویان ایرانی به اروپا
۲) استخدام مترجمین رسمی برای ترجمه کتاب های اروپایی و روسی.
تلاش عباس میرزا شناخت رمز پیشرفت کشورهای اروپایی و نیز اسباب ترقی و اعتلای دولت روسیه آن زمان بود. لیکن نه درک رمز آن پیشرفت بسادگی متحقق میشد و نه تهیه اسباب ترقی بسادگی فراهم میگردید.شاید برای درک بهتر این تلاش نقل سخنی تاریخی از خود وی پسندیده باشد، تا دریابیم مشکل اساسی ما پس از یک قرن و اندی هنوز پابرجاست:
ژومبر فرستاده ناپلئون در ۱۸۰۶ از عباس میرزا در اردوگاه جنگ روسها دیدن کرد. ولیعهد قاجار سخت در جستجوی علل بنیادین پیشرفت اروپا بود. بخشی از نوشته ژومبر به قرار زیر است:عباس میرزا به ژومبر میگوید: “مردم به کارهای من افتخار میکنند، ولی از ضعف من بیخبرند. چه کنم که قدرت و قیمت جنگجویان مغرب زمین را داشتهباشم؟… نمیدانم این قدرتی که شما (اروپائیها) را بر ما مسلط کرده و موجب ضعف ما و ترقی شماست چیست؟ شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شعب غوطهور و به ندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت، حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتراست؟ یا خداییکه مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را برتری دهد؟ گمان نمیکنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم” (14)
تلاش عباس میرزا شناخت رمز پیشرفت غرب بود. لیکن تا چه میزان به این هدف دست یافت؟ و آیا تمایل به شناخت رمز پیشرفت غرب لزوما به معنای توانایی در کسب واقعی آن است؟ بنظر میاید که محدود بودن نگاه، نا توانایی در نقب به ریشه های فکری و فرهنگی، شیوه ابزاری در برخورد با غرب، و بلاخره شرایط ویژه اجتماعی میهن موانع اصلی ایرانیان در درک راستین پیشرفت غرب بوده است.
رفرم های حاشیه ای
مقصود از” شیوه ابزاری در برخورد با غرب”، شیوه ابزاری در برخورد با مدرنیته است. یکی از نمونه هایش در برخورد با تکنیک و فن جلوه گرشد. چنانچه نوشتیم و تاریخ نویسان نشان دادهاند، در سده چهاردهم میلادی نیاز ایران در دوره شاهعباس اول، شاه صفوی، به غرب صرفاً برای کسب جنگ افزار و درک امور و فنون جنگی بود بدان منظور که ایران بتواند در مقابل دشمن عثمانی پایداری کند. (15). با این حال حتی این کسب فن و استفاده از جنگ افزارها نیز “بر پایه یک برنامهریزی واقعی استوار نبود”. حائری به درستی مینویسد: “حتی سلاحهایی که به ایران منتقل میگردید درست به کار گرفته نمیشد و اندکی بعد به زینتآلات بدل میشد.” “توپهایی که در سال ۱۶۳۷ از طرف فدریش سوم (به ایران) ارسال شد، امروز زینت بخشی مدخل باغهای سلطنتی قزوین است” (16). وعلاقه درباریان صفوی بیشتر به “گلدوزی و رقص و موسیقی و… بود.” (17).
صنعت چاپ در ایران سرنوشتی بهتر نداشت. به همان شکل که روحانیت و سنتی یان مخالف آشنایی با فرهنگ غرب بودند، خطاطان سنتی نیز در این دوره با ورود صنعت چاپ در ایران مخالف بودند. تاریخ نگاران نوشتهاند که ایرانیان به چاپ علاقهداشتند اما برای آن مایه نمیگذشتند. شارون نقل میکند که ایرانیان اشتیاق وافری به صنایع چاپ داشتند “معهذا کسی پیدا نمیشد که چاپخانه بوجود آورد”. به نقل خود وی، شاه سلیمان صفوی در سال ۱۸۰۷ میلادی تمایل خود را به آوردن صنعت چاپ به شارون ابراز کرد، لیکن “هنگامیکه مسئله پرداخت پول به میان آمد هرچه رشته شده بود پنبه گشت ” (18).
اما این واقعه ساده که نشانی از سرسری گرفتن ایرانیان نسبت به صنایع و فن و دانش غربی است هنوز کافی نیست که ماهیت رابطه ما را با آن صنایع، فن و فرهنگ غربی به تمامی برنماید. باید اندکی فراتر رفت. مسئله باز پیچیدهتر از این است.برای بیان بهتر نظرمان مبنی بر “استفاده ابزاری” از غرب و “عدم کنجکاوی” میتوان به ۲واقعه اشاره کرد. واقعه اول ترجمه کتابهای غربی، و واقعه دوم تاسیس دارالفنون است. اینها بی شک همه از افتخارات ما بودهاند.
دراین دوره کتب متعددی ترجمه شدند. فریدون آدمیت نقل آنها را در کتابش درباره امیرکبیر آورده است. کتاب معروف >دکارت (“روش به کار بردن عقل”) در همین دوره ( در سال ۱۲۷۹خورشیدی) به نام “حکمت ناصریه” یا “کتاب دیاکرت”، و نیز بخشی از کتاب “انتخاب طبیعی” داروین نیز ترجمه شدند.نهضت ترجمه که در ایران غالباً به توسط دربار آغاز شد، اساساً همت و تلاش خود را برای ترجمه کتابهای نظامی و فنون مهندسی گذاشته بود. آدمیت مینویسد : در سال ۱۲۶۵ تعداد دویست و اندی کتاب برای ترجمه از فرنگ به ایران رسید. مترجمین رسمی در دربار استخدام شده بودند. غالب آنها کتابهای مهندسی، زراعت، تجارت، تربیت حیوانات، صفوف سهگانه نظام لشگری، آشپزی، و بلاخره کتاب فضلای فرانسوی و چند کتب ادبی، کتب مخترعین علوم، کشتیرانی و تربیت ابریشم… بودند (19).
ازمیان آنهمه کتب تعداد اندکی به مسائل بنیادین فرهنگی، سیاسی و اجتماعی میپرداخت. ماشاءاله آجودانی در اثر خود پیرامون جنبش مشروطه مینویسد: “اگرچه در این دوره نهضت ترجمهای آغاز شد، اما درست نیست که بگوئیم طبقه اندیشمند جامعه آن عصر همه آن معانی را میفهمیدند و به درک اساس آنها رسیده بودند. بنابراین در اثرات این ترجمهها در میان روشنفکران آن دوره نباید غلو کرد.” وی به درستی تاکید میکند: “این جریان ایجادگر یک جریان مستقل اندیشه در ایران نبود و نفوذش محدود و اندکی سطحی بود” (20). آدمیت نیز همین نظر را دارد. خلاصه آنکه جریان “نهضت ترجمه” دربار همانا متاثر ازآن نحوه نگاه محدود، عجولانه و سطحی نگر عصرخود بود.
اکنون به واقعه دوم یعنی تجربه نخستین سالهای تاسیس دارالفنون نگاه کنیم:
سنگ بنای دارالفنون در ۱۲۶۷ هجری توسط امیرکبیر زده شد. این امر به درستی از بزرگترین اقدامات ایرانیان و گام مهمی برای ورود ایران به دوران نوگرایی و تحول قلمداد میشود. در سال اول (۱۸۹۰ـ۱۸۸۹) دارالفنون ۱۱۴ شاگرد داشت. اغلب آنها در رشته توپخانه و رشته پیاده نظام فارغالتحصیل شدند. به همین ترتیب دروسی که در مدرسه تدریس میشد عبارت بودند از: پیاده نظام، فرماندهی، توپخانه، سواره نظام، مهندسی، فیزیک و شیمی، طب، تاریخ و جغرافیا و زبانهای خارجی (21).. به عبارت دیگر به نظر میآید که امیرکبیر، بنا به الزامات دولتی و نیاز ایران به مهندسی و نظام ارتشی، که همگی البته امور موجهه و قابل فهمی بودند، همان روند ابزارگرایانه را که عباس میرزا آغاز کرده بود، دههها بعد ادامه داد. گویا دارالفنون غم آن نداشت که فکر بنا کند و متفکر بسازد. به دیدما، ماهیت آموزش در دارالفنون خود جلوه ای از جهت و معنای تحول در ایران این دوره بود. دارالفنون انعکاس طب جوشان تحول فوری و پرشتاب، لیکن کم مایه در ایران بود.
لیکن پرسش اساسی دیگری در این میان مطرح است. کدام ضرورت؟
پرسش اساسی آن است که اصلاحات عباس میرزا و اقدامات دیگر مردان بزرگ این دوره براساس درک کدام ضرورت تاریخی صورت گرفت، و آیا آن اقدامات از پایگاه اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مطلوب برخوردار بود؟ آیا ما در این دوران در پی پایهگذاری یک تحول بنیادین، فکر شده، ریشهدار و یک طرح درازمدت بودیم، یا تنها در اندیشه براه انداختن اقداماتی تاکتیکی، مقطعی و بیشتر به خاطر پاسخ دادن به نیازهای بلاواسطه و کوتاه مدت بودیم.
شواهد نشان میدهد که اقدامهای اصلاح طلبانه ایرانیان دراین دوره از تاریخ ایران ریشهدار و بنیانگذار نبودند و جنبش روشنگرایی در راه، نه در پی درک پایهای ضرورتهای تاریخی ایران بود، نه به منظور شناخت تمدن غرب گام نهاد و نه توان این اقدام را داشت. ما در این دوره نیازمند یک انقلاب واقعی درارزشها و در افکار بودیم، نیازمند شکل دهی یک فکر بنیان گذار و اساس گذار بودیم، اما کار را با سیاست زدگی، با اقدامهای عجولانه و تاکتیکی، و با رفرمهای حاشیه ای، نیمهکاره و ناتمام فیصله دادیم و بعد از آن نیز، آنجا که به این تاریخ نظری انداختیم و به بررسی آن نشستیم، کمبودهای کار را به نام “شرایط تاریخی” و محدودیتهای آن توجیه کردیم، و بالاخره این وضعیت ما را به آنجا کشاند که به تحلیل و نقد آن نحوه نگاه و کمبودهای آن هرگز دست نیابیم.
به نگاه چند پژوهشگر غیر ایرانی، تلاش عباسمیرزا به منظور”تشکیل یک ارتش منظم طبق نمونه اروپایی عملاً ناکام ماند”. علت اصلی این امر آن است که “اصلاحات نظامی عباس میرزا پایگاه اجتماعی-اقتصادی استواری نداشت و فقط بیهوده از سیستم نظامی اروپائی تقلید میکرد.” (22). درواقع، آنچه ما را پس از این دوره به جلو کشاند، نه درک سنجیده ضرورتهای زمانه و یک برنامهریزی آگاهانه و دراز مدت، که فشار از بیرون، و به کارگیری عوامل بلاواسطه و برنامههای تاکنیکی و کوتاه مدت بوده است. فردریک انگلس، یار و همکار کارل مارکس در مورد ایران این دوره نوشت: “درایران بربریت آسیایی با سیستم سازمان نظامی اروپائیان پیوند خورد.” (23).
این همه نیز جلوه دیگری از واقعیت آنروز ایران و وجهی از نگاه ما به غرب و مدرنیته است.
واقعیت آن نگاه هرچه بود و ضرورت زمانه هرآنچه قلمداد شود، اینها با هم و برهم، ما را از نگرشی عمیق نسبت به غرب و مدرنیته و درک ضرورت یک تحول ریشهدار در ایران برحذر داشتند و مانع شکلگیری یک تفکر بنیادین گردیدند. درک مفلوج ما از آزادی در دوره بعد، یعنی در عصر مشروطه، از همین نحوه نگاه محدود و ابزاری الهام گرفت.
آری، آنچه آنها کردند برگرفته از توان تاریخی و الزامات زمانه شان بود. براین همه آگاه هستیم. و اگر در اینجا گرده نقد برگرفته و به ریشه ها میزنیم، نه از سر ذهنیگرایی ـ که این انگ خود از ساده انگاری میآید- که بیشتر از آنروست که برای اصلاح کار امروزمان، باید نگاه نافذ و گاه بی رحم نسبت به گذشته داشته باشیم، و این نگاه ضرورتا میبایست یک گام ـ حتی تنها یک گام ـ از واقعیت زمانه فراتر رود.
پانویس
1- Bernard Lewis: “comment l’Islam a découvert l’Occident”. Gallimard, Paris. 1992
عبدالهادیحائری: “نخستین رویاروییهای اندیشهگران ایران با دو رویه تمدن بورژوازی غرب” امیرکبیر. ۱۳۶۷ تهران ص ۱۳
برای شناخت مکانیسم تحول عصرجدید در غرب رجوع کنید به نوشته: “بنیادهای مدرنیته”، در: عطا هودشتیان: “مدرنیته، جهانی شدن و ایران”، انتشارات چاپخش. تهران 1382
درواقع میبایست برعکس باشد. یعنی اگر مسلمانان با ارو پای مسیحی در جنگ بودند این وضعیت قاعدتا میبایست کنجکاوی آنها را نسبت به غرب بیشتر میکرد.
همانجا ص ۱۳۳
[6] Philip K. Hitti: Islam and the West: A historical Cultural Survey. New York, 1962. Page 62
البته از این واقعیت نباید گذشت که موضوع عدم توجه به فرهنگها و تمدنهای دیگر تنها خاص ایرانیان نبودهاست. غربی ها هم از این نقصان در دوران قرون وسطی برخوردار بودند. اگرچه آنها این نقصان را با فرارسیدن عصرجدید برطرف کردند.
در : فریدون آدمیت: اندیشه ترقی و حکومت قانون، انتشارات خوارزمی، 1351، ص 16. نقل آدمیت ادامه دارد: “میرزا آقا خان نوری حتی خواست مدرسه نوبنیاد داروالفنون را ببندد و استادانش را به فرنگستان باز گرداند”.
ماشااله آجودانی: “مشروطه ایرانی وپیش زمینه های نظریه ولایت فقیه”، لندن، انتشارات فصل کتاب، ۱۹۹۷ ص ۲۰۷ همان، ص۲۰۸
آجودانی: همان، ص۲۰۸
نقل از کتاب: هربت: “محمدرضابیک”_ در: حائری، همان ص ۱۷۷
[12] Jean Chardin: Voyage en Perse, chez Phebus, Paris 2007, page 23
(خاطر نشان کنیم که شاردن این اثر خود را در سال1711 در آمستردام منتشر کرد)
فخرالدین شادمان: “تسخیر تمدن فرنگی”. انتشارات گام نو. تهران. 1382. ص 57.
حائری: همان ص ۳۰۸
دکترغلام رضاورهرام: نظام سیاسی و سازمانهای اجتماعی ایران در عصرقاجار_انتشارات معین، ۱۳۶۷_تهران(ص۱۸۱)
انگلبرت کمپفر: سفرنامه کمپفر، ترجمه ک جهانداری، 1360، تهران، ص 90، در: حائری، همان، ص ۱۴۷
حائری، همان ص ۱۴۸
حائری، همان، ص ۱۵۷
فریدون آدمیت: امیرکبیرو ایران ـ تهران ـ ص ۳۷۴ ـ ۳۷۵
آجودانی ـ همانجا ـ ص ۲۰۴
دکتر غلامرضا ورهرام: نظام سیاسی و سازمانهای اجتماعی ایران در عصرقاجارـ معین ـ تهران ۱۳۶۷(ص۱۸۰).
تاریخ ایران ـ نوشته: دانشمندان شوروی، ترجمه کیخسرو کشاورزی ـ انتشارات پویش، ۱۳۵۹، تهران ـ چاپ اول ـ ص ۳۲۵
تاریخ ایران ـ همان. ص ۳۲۵