نگاه♦کتاب

نویسنده
مسعود کدخدایی

 

می‌گویم از لحاظ فیزیکی که نمی‌توان شانه به شانه‌ی کتاب‌های کسی‎ ‎ایستاد. هرچه هم زور زدم نتوانستم تخیل کنم که از ‏نظر معنایی چگونه می‌توان شانه به‎ ‎شانه‌ی کتاب‌هایی ایستاد. زور زدنم بر سر فهمیدن “صدای دغدغه‌” هم به جایی ‏نرسید‎!‎

meskobb.jpg

‎ ‎ورق زدن کتا ب های مسکوب….‏‎ ‎

برای بسیاری از فارسی زبانان خارج از ایران نام آقای بهروز شیدا آشنا است. او در‎ ‎دو دهه‌ی گذشته در کار نوشتنْ ‏پرکار و جدّی بوده و سال‌هاست که می‌نویسد و اگر‎ ‎نگوییم همه، با بسیاری از نشریه‌های خارج از کشور همکاری ‏داشته است. پس شایسته است‎ ‎که جدی گرفته شود. برای همین می‌خواهم ببینم این چیست که باعث می‌شود تا نه تنها‎ ‎من، ‏بلکه بسیاری دیگر هم، نمی‌توانیم نوشته‌های او را تا به‌پایانشان بخوانیم، و یا‎ ‎اگر هم می‌خوانیم خسته و شاید سرخورده ‏آن‌ها را به‌پایان می‌رسانیم؛ خسته از رنجی‎ ‎که برای فهمیدن متن کشیده‌ایم، و سرخورده از آن‌که یک‌بار دیگر هم، چندان ‏چیزی‎ ‎دستگیرمان نشده است‎.‎

برای فهمیدن این‌که مشکل کجاست، می‌خواهم یکی از نوشته‌های‎ ‎او را که در شماره‌ی تاریخ ژوئیه‌ دوهزار و هشت را ‏جمله جمله یخوانم وجلویروم. ‏‎ ‎‏ منتشر شده، د ر‎.

عنوان نوشته چنین است‎:
‎”‎برگی از باغ‏‎ ‎حضور، گَردی از خاکِ عبور‏‎”
در زیر عنوان نیز آمده است‎:
‎”‎نوعی کتاب‌شناسی؛ جان‎ ‎هفده کتاب شاهرخ مسکوب در هفده تکه‎”‎
چون می‌خواهم دقیق جلو بروم، پس بگذارید از همین عنوانش آغاز کنم‎.
دوباره‎ ‎آن‌را می‌خوانیم‎:
‎”‎برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور‏‎”.
راستش زیباست‎. ‎طنین قشنگی دارد. اما بسیار کلّی است و هیچ اشاره‌ی مشخّصی به هیچ موضوعی ندارد و‏‎ ‎این‌ها برای ‏یک متن تحقیقی، توضیحی و یا تحلیلی نمی‌توانند نقطه‌ی قوّتی‎ ‎باشند‎.
و اما زیر عنوانش‎:
‎”‎نوعی کتاب‌شناسی؛ جان هفده کتاب شاهرخ مسکوب در‏‎ ‎هفده تکه‎”.
می‌گویم بگذار اول متن را به‌پایان برسانم تا شاید آن‌گاه بتوانم‎ ‎منظور نویسنده را از این “نوعی کتاب‌شناسی” بفهمم‎.‎

و اما عنوانِ “برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور” و نیز زیرعنوانِ: “جان‎ ‎هفده کتاب شاهرخ مسکوب در هفده ‏تکه”، این‌جور به من القاء می‌کنند که این متن باید‎ ‎بیشتر احساسی باشد تا تکنیکی و همراه با محاسبه‌های نقّادانه‌ی ‏کلاسیک‎.
اما چرا‎ ‎این عنوان و زیرعنوان این فکرها را برای من پیش می‌آورند؟‎
با دقّت بیشتر به این‎ ‎نتیجه می‌رسم که یکی از دلیل‌ها قافیه دار بودن عنوان و وجود واژه‌هایی چون برگ،‎ ‎باغ، گَرد و ‏جان در آن، و دلیل دیگر مختصر بودن این نوشته نسبت به “بررسی هفده‏‎ ‎کتاب” است. این دو دلیل به اضافه‌ی این مورد ‏‏‌که آقای شیدا از “نوعی” کتاب‌شناسی‎ ‎نام می‌برد، که باید نوعی غیر متعارف باشد، باعث می‌شوند که من به نتیجه‌گیری ‏بالا‎ ‎برسم‎.
حالا می‌رسیم به پیش گفتاری چند جمله‌ای که پیش از خود بررسی آمده است و‏‎ ‎با این جمله آغاز می‌شود‎:
‎”‎نوشته‌ای را که لحظه‌هایی دیگر خواهید‏‎ ‎خواند‎…”
من نمی‌دانم که دلیل آمدن این جمله در این‌جا چیست و چه چیزی را‏‎ ‎می‌خواهد برساند؟‎
پس از آن، نوشته با این عنوان آغاز می‌شود‎:
‎”‎راه‌واژه‌های‎ ‎گریز از مرگ‎”.
من نمی‌فهمم که” راه‌واژه‌” یعنی چه، اما می‌گویم شاید که رفته‎ ‎رفته با پیش رفتن در متن بر فهمم افزوده شود‎.
اولین جمله این است‎:
‎”‎شانه به‎ ‎شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بایستیم، صدای دغدغه‌ی مرگ می‌شنویم؛ صدای جانی که‏‎ ‎هراس مرگ ‏یاران خواب می‌بیند، سایه‌ی مرگ خویش در پنجره‌ی رنگ فصل‌ها می‌یابد، راز‎ ‎پژمردگی تن می‌خواند. در جان ‏کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای دغدغه‌ی خویش می‌شنویم؛‎ ‎تکرار اشتراک‎.”
می‌گویم از لحاظ فیزیکی که نمی‌توان شانه به شانه‌ی کتاب‌های کسی‎ ‎ایستاد. هرچه هم زور زدم نتوانستم تخیل کنم که از ‏نظر معنایی چگونه می‌توان شانه به‎ ‎شانه‌ی کتاب‌هایی ایستاد. زور زدنم بر سر فهمیدن “صدای دغدغه‌” هم به جایی ‏نرسید‎! ‎اما می‌گویم این شاعرانه است و من ذهن شاعرانه ندارم! بعد می‌رسم به‎:
‎” ‎صدای‎ ‎جانی که هراس مرگِ یاران خواب می‌بیند‎”.
باز هم مشکل نافهمی آزارم می‌دهد و‎ ‎می‌نالم که در یک بحث منطقی “صدای جان” چگونه صدایی است؟ و از آن گذشته ‏صدای جان (و‎ ‎نه خود جان) چگونه می‌تواند خواب ببیند، آن‌هم نه خوابی ساده، و نه خواب مرگ‏‎ ‎یاران، بلکه این صدا، ‏خواب هراس (و نه هراس انگیز) مرگِ یاران می‌بیند. اما این‎ ‎صدا هنوز کارش تمام نشده است. خیر! این صدا که ‏صدای جان شاهرخ مسکوب است، نه مرگ‏‎ ‎خویش (مرگ خودش یا صدای جانش؟) بلکه سایه‌ی مرگ خودش را در ‏‏”پنجره‌ی رنگ فصل‌ها‎” ‎پیدا می‌کند‎.
جمله‌ی “پنجره‌ی رنگ فصل‌ها” را به‌ناچار چند بار می‌خوانم تا بلکه‎ ‎آن‌را بفهمم. اگر”پنجره‌های رنگین فصل‌ها” یا ‏‏”پنجره‌های فصل‌ها” یا “رنگ فصل‌ها‎” ‎بود باز هم حرفی! اما فهم “پنجره‌ی رنگ فصل‌ها” که صدای جان یک نفر بیاید ‏و سایه‌ی‎ ‎خودش را آن تو پیدا کند، از من یکی برنمی‌آید‎!
این جمله‌ی “تکرار اشتراک” را هم‎ ‎چندین بار پیش خودم تکرار کردم، اما دلیل حضورش را در این متن‎ ‎درنیافتم‎.
پایین‌تر این جمله آمده است‎:
‎”‎سخن از هستی حماسه می‌سازد؛ از راه‎ ‎عبور، پلکان وصل‎.”
این جمله به شکلی آمده است که نشان می‌دهد کامل است و جزیی از‏‎ ‎آن در جمله‌ی پیشین یا پسین نهفته نیست. من با با ‏این بخش که می‌گوید: “سخن از هستی‎ ‎حماسه می‌سازد” مشکلی ندارم، اما از کسی که بتواند معنای همه‌ی جمله را برایم ‏بگوید‎ ‎سپاسگزار خواهم شد. البته به گمانم شاید این برداشتی شیدا‌گونه از جمله‌ای از مسکوب‏‎ ‎باشد. تا جایی که من ‏دیده‌ام، جمله‌های شاهرخ مسکوب ساده، بی پیرایه‌ی اضافه، به‏‎ ‎دقّت انتخاب شده و روان و گوش‌نواز هستند و به‌خوبی ‏صدای کسی را می‌رسانند که چیزی‎ ‎برای گفتن دارد‏‎.
آقای شیدا پایین‌تر می‌نویسد: “در باغ سخن برگ حضور مکرر‎ ‎می‌روید….” و متن را با جمله‌های عام و نیز قابل فهمی ‏ادامه می‌دهد تا به جایی‎ ‎می‌رسیم که می‌گوید‎:
‎”‎در باغِ جان زمانه به سمفونی‌ی مکرر هستی می‌پیوندد؛ به‎ ‎ساز سرود جاودانه‌گی‎”.
اگر زمانه به سمفونی “سرود جاودانگی” می‌پیوست، من در فهم‎ ‎آن مشکلی نداشتم، اما در این‌جا به “ ساز سرود ‏جاودانه‌گی” می‌پیوندد! چرا به‎ “‎ساز سرود”؟ آیا منظور این است که سرود جاودانه‌گی تنها با یک عدد ساز نواخته‏‎ ‎می‌شود!؟‎
جمله به جمله خواندن و ایستادن و مکث کردن کار سختی است، ولی با خودم‏‎ ‎شرط کرده‌ام که با این مقاله این کار را ‏بکنم. پس به این‌جا می‌رسم که آقای شیدا به‏‎ ‎شرح کتاب “مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار” می‌پردازد. و می‌نویسد که کتاب ‏از چه آغاز‎ ‎می‌کند و به کجا می‌رسد. این‌جا را به نسبت ساده و فهمیدنی می‌نویسد، اما گویی زورش‏‎ ‎آمده که چرا چند ‏خطی قابل فهم همگان نوشته که دوباره یک دست‌انداز بر سر راه ایجاد‎ ‎می‌کنند. دست‌انداز این است: “آگاهی از ‏پیش‌بودنی‌ها‎”.
به نظرم منظور از این‎ ‎جمله آگاهی از گذشته بوده است‏‎!
پس از این، هشت خط را بی هیچ مشکلی جلو ‌می‌روم و‎ ‎می‌رسم به بررسی “سوگ سیاوش”. این‌جا هم با خوشحالی دو ‏پاراگراف را بی هیچ مشکلی‎ ‎جلو می‌روم که می‌رسم به این جمله: “به روایت شاهرخ مسکوب غروب سیاوش شاهنامه ‏در‎ ‎اهریمن‌جای افراسیاب نشان خویش‌کاری‌ی قدیسی است که‏‎…”
در این‌جا برای فهمیدن‏‎ “‎اهریمن‌جای” ناچارم آن‌را برای خودم ساده کنم. پس این‌طور استدلال می‌کنم: به دلیل‎ ‎آمدنِ ‏‏”در”، پیش از واژه‌ی “اهریمن‌جای” باید بپذیریم که “اهریمن‌جای” نام یک مکان‎ ‎و سرِهم یک کلمه است، که در این ‏صورت باید بتوانیم به‌جای آن “شیطان‌جای” هم‎ ‎بگذاریم، پس منظور او در این‌جا همان دوزخ است‎.
دارم به خودم امیدوار می‌شوم‎! ‎سرانجام با روشی که معادله‌های جبری را ساده می‌کنند، توانستم یک کلمه را‎ ‎بفهمم‎.
از این گذشته، تا پایانِ این بخش مشکلی نداشتم. بخش بعدی هم که در باره‌ی‎ “‎در کوی دوست” نوشته شده به روانی ‏خوانده می‌شود تا به‌جایی می‌رسد که می‌گوید‎: “‎انسان پوست ترس را که بگذارد، تن به قدرت و زور که ندهد، مغز ‏عشق چهره‎ ‎می‌کند‎.”
‎”‎مغز عشق چهره می‌کند‎”!
بی‌شک من می‌توانم به تخیل بنشینم و برای‎ ‎این جمله معنایی بتراشم. اما به‌راستی مغز عشق دیگر چه صیغه‌ای است و ‏تازه! این مغز‎ ‎چگونه چهره می‌کند؟ توجه کنید که چهره نمی‌نماید، بلکه چهره می‌کند‎!
کمی‎ ‎پایین‌تر به این جمله‌ها می‌رسیم‎:
‎”‎خداوند اما، اندیشه‌ی خود را در کلام عریان‏‎ ‎کرده است. حافظ به نیروی کلام اندیشه‌ی خداوند را از عالم غیب به عالم ‏شهود‎ ‎می‌آورد، اندیشه‌ی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشیند، هنوز پنهان است؛‏‎ ‎تبلور پنهانِ پنهان‌ها؛ قطره‌ای ‏در حرم دل‎”.
پس: با این‌که “خداوند اندیشه‌ی خود‏‎ ‎را در کلام عریان کرده است” حافظ باز هم عقلش نرسیده و یک‌بار دیگر “به ‏نیروی کلام‏‎ ‎اندیشه‌ی خداوند را از عالم غیب به عالم شهود آورده است”، با این‌همه، “اندیشه‌ی‎ ‎پنهان خداوند اما چون در ‏کلام خداوند بنشیند، هنوز پنهان است”. یعنی نه خود خدا‏‎ ‎توانایی‌ش را داشته که اندیشه‌اش را در کلام عریانش به ما ‏عرضه کند، و نه حافظ با‎ ‎آن‌همه توانایی‌اش و علی‌رغم آن‌که اندیشه‌ی خدا را از عالم پنهان به جهان آشکار‎ ‎آورده، ‏توانسته است که اندیشه‌ی او را برای ما آشکار کند! و شاید برای همین است که‏‎ ‎به این واژه‌های خوش‌آهنگ می‌رسیم‎:
‎”‎اندیشه‌ی پنهان خداوند اما چون در کلام‏‎ ‎خداوند بنشیند، هنوز پنهان است‎”!
این واژه‌ها شاید طنین خوشی داشته باشند، اما‏‎ ‎نویسنده با آن‌ها چه می‌خواهد بگوید؟ اول این‌که من نمی‌دانم خدای بهروز ‏شیدا چرا‎ ‎باید اندیشه کند! خدایی که خودش همه‌چیز را می‌آفریند و از ازل وجود داشته، باید در‎ ‎چه اندیشه کند؟ مگر ‏اندیشه کردن برای این نیست که آدم از چیزی که نمی‌شناسد سر‎ ‎دربیاورد؟‎
پس از این تازه به این‌جا می‌رسیم که این اندیشه‌ی پنهان خدا که‏‎ “‎تبلور پنهانِ پنهان‌ها” است (که من نمی‌دانم یعنی چه) ‏تبدیل می‌شود به: “قطره‌ای‎ ‎در حرم دل”. اما یک حرم چه احتیاجی به قطره دارد؟‏‎
بگذارید کمی پیشرفته فکر کنیم‏‎: ‎این دل ما می‌شود مثل آن‌جایی در مسجد که پیشنمازها در آن به نماز می‌ایستند تا روح‎ ‎ما نمازگذاران، در آن‌جا، به‌جای عبادت به اندیشه‌های پنهان خدا بیاندیشد و‏‎ ‎اندیشه‌های پنهان او، هم‌چون قطره‌ای در آن ‏حرمی که در دل ماست بچکد‏‎!
راستش هرچه‎ ‎تلاش می‌کنم مسئله پیچیده‌تر می‌شود‎!
بخش‌های بعدی را می‌شود به آسانی خواند و‏‎ ‎فهمید. بی شامورتی‌بازی نوشته شده است. هر بخش به کوتاهی شرح ‏می‌دهد که در آن کتاب،‎ ‎شاهرخ مسکوب چه نوشته است. بی هیچ تفسیری و بدون پی‌گیری هیچ خطّی‎.‎
تا این‌جا به ملاحظه‌ی کمّی مقاله پرداختیم و خوب است که حالا نگاهی کیفی هم به‏‎ ‎آن بکنیم‎.
با این‌که خواندن مقاله را به پایان بردم، هنوز نمی‌دانم که چرا آقای‎ ‎شیدا عنوان “نوعی کتاب‌شناسی” را در مورد این ‏مقاله به‌کار برده‌اند. این نوشته‎ ‎اشاره به هیچ “نوعِ خاصی” ندارد. نگاهی است سرسری و شتاب‌زده به هفده کتاب، به ‏حاصل‎ ‎عمر یکی از فرهیختگان ایرانی که بسیار با وسواس می‌نوشت و جوهرِ جان در نیش قلم‎ ‎می‌ریخت. این نثر بی ‏یال و دم می‌بایست نثرِ شیوا و روانِ مسکوب را که بی‌شک چیزی‎ ‎به زبان فارسی افزوده است معرفی کند، اما تنها ‏کاری که آقای شیدا کرده‌اند این بوده‎ ‎که کتاب‌های مسکوب را ورق زده‌اند، سرفصل‌ها را یادداشت و تک و توکی از ‏قول‌ها را‎ ‎نقل کرده‌اند و اتفاق چنین افتاده است که روان‌ترین بخش‌های این نوشته هم همان‏‎ ‎یادداشت برداری از ‏سرفصل‌های کتاب‌های مسکوب بوده است و آن‌جا که از اندیشه‌ی خود‏‎ ‎مدد گرفته‌اند (که چندان هم زیاد نیست)، خواننده ‏را به زحمت‎ ‎انداخته‌اند‎.

مهم‌ترین بخشی را که او از خود نوشته این است‎:
‎”‎شانه به شانه‌ی‎ ‎کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بایستیم، صدای دغدغه‌ی مرگ می‌شنویم؛ صدای جانی که هراس‏‎ ‎مرگ ‏یاران خواب می‌بیند، سایه‌ی مرگ خویش در پنجره‌ی رنگ فصل‌ها می‌یابد، راز‎ ‎پژمردگی تن می‌خواند. در جان ‏کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای دغدغه‌ی خویش می‌شنویم؛‎ ‎تکرار اشتراک. می‌دانیم که مرگ تن را راه گریزی ‏نیست؛ می‌آید به سماجت؛ حتا اگر‎ ‎چابک‌پایی‌ی ما افسانه باشد. مرگ تن را راه گریزی نیست. پناهگاهی اگر هست، باغ ‏جان‎ ‎است. تن می‌میرد. باغ جان شاید بماند. به روایت شاهرخ مسکوب باغ جان از سنگ سخن‎ ‎فراز می‌آید؛ از سنگ ‏ستیز با روزمره‌گی. سخن از هستی حماسه می‌سازد؛ از راه عبور،‎ ‎پلکان وصل. در باغِ سخن برگ حضور مکرر ‏می‌روید. برگ حضور مکرر در غیاب ما می‌بوید؛‎ ‎باغ‌جویان را به خویش می‌خواند. باغِ جان گرد گذر زمانه را شاید از ‏نام ما براند‎. ‎زمانه از جنس گذر روزها است؛ چروک و فراق می‌سازد. در باغِ جان زمانه به سمفونی‎ ‎مکرر هستی ‏می‌پیوندد؛ به ساز سرود جاودانه‌گی‎.

شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ‏‎ ‎مسکوب چون بایستیم، راه‌واژه‌های گریز از مرگ می‌شنویم: باغ، سخن، زمانه، زمان. ‏جان‎ ‎کتاب‌های شاهرخ مسکوب را، در حضور شما باغ‌یاران، از گلوی او می‌خوانیم تا صدای‎ ‎دغدغه‌ی خویش بشنویم‏‎.”
من برای فهمیدن این چند سطر که باید جوهرِ کلّ نوشته‌ی‎ ‎آقای بهروز شیدا را به‌دست بدهد، هیچ چاره‌ای نداشتم جز ‏آن‌که آن‌را ساده کنم. درست‎ ‎مثل یک معادله‌ی جبری چند مجهولی که یواش یواش ساده‌اش می‌کنی، و حاصل آن تلاش ‏چیزی‎ ‎است که در زیر می‌بینید‎:

meskobdarkoyedost.jpg

‎”‎از کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای مرگ می‌شنویم؛‎ ‎صدای کسی که در خواب هم از مرگ یارانش دچار هراس ‏است. او در پنجره‌ای که به روی‎ ‎فصل‌های رنگارنگ می‌گشاید، به راز پژمرده شدن تنش پی می‌برد. در جان کتاب‌های ‏شاهرخ‎ ‎مسکوب صدای دغدغه‌های خویش را می‌شنویم. می‌دانیم که مرگِ تن را راه گریزی نیست؛‏‎ ‎می‌آید به سماجت؛ ‏حتا اگر چابک‌پایی‌ی ما افسانه باشد. پناهگاهی اگر هست، باغ جان‏‎ ‎است. تن می‌میرد. باغ جان شاید بماند. به روایت ‏شاهرخ مسکوب باغ جان از سنگ سخن‎ ‎فراز می‌آید؛ از سنگ ستیز با روزمره‌گی. سخن از هستی حماسه می‌سازد. در ‏باغِ سخن‎ ‎پیوسته برگ‌های تازه‌ای می‌روید. حتی اگر ما دیگر نباشیم. باغ سخن مشتاقان را‎ ‎به‌سوی خویش می‌خواند. باغِ ‏جان شاید نگذارد که نام ما فراموش گردد. زمانه از جنس‎ ‎گذر روزها است؛ چروک و فراق می‌سازد. در باغِ جان زمانه ‏به سمفونی مکرر هستی‎ ‎می‌پیوندد؛ به سرود جاودانه‌گی‎.

در کتاب‌های شاهرخ مسکوب، ‌واژه‌ها راه گریز از‎ ‎مرگ را به ما نشان می‌دهند: باغ، سخن، زمانه، زمان. جان ‏کتاب‌های شاهرخ مسکوب را،‏‎ ‎در حضور شما که به جوادانه‌گی می‌اندیشید، از نوشته‌های خود او می‌خوانیم تا صدای‎ ‎خویش را از آن‌ها بشنویم‎.”

البته هیچ معلوم نیست که منظور آقای شیدا‏‎ ‎همین‌ها باشد که من دریافته‌ام. و صد البته منظورم این هم نیست که بگویم او ‏باید‎ ‎چنین بنویسد. موضوع این است که چون آقای شیدا به همراه متنش نیامده بود که آن‌را‎ (‎هم‌چون ملای آن حکایت ‏قدیمی) برایم توضیح بدهد، ناچار شدم که به این روش برای درک‏‎ ‎آن تلاش کنم‎.
حالا یک‌بارِ دیگر به این جمله‌های آقای شیدا توجه کنید که در‏‎ ‎یک‌جا می‌گوید‎:
‎”‎شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بایستیم، صدای دغدغه‌ی‎ ‎مرگ می‌شنویم‎.”
و در یکی از جمله‌های پایانی همین بخش می‌نویسند‎:
شانه به‎ ‎شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بایستیم، راه‌واژه‌های گریز از مرگ‏‎ ‎می‌شنویم‎.”

سرانجام منظور ایشان چیست؟ کتاب‌های مسکوب مُنادی مرگ است یا گریز از‏‎ ‎مرگ؟ البته مسکوب می‌تواند هم از ‏مرگ گفته باشد و هم از گریز از آن. اما آقای شیدا‏‎ ‎چه می‌گوید و در “بررسی” هفده کتاب شاهرخ مسکوب که ‏موضوع‌هایی بسیار گوناگونی را در‏‎ ‎برگرفته و به بررسی اسطوره‌های ایرانی، شعر حافظ، فردوسی، ملیت، زبان، ‏ادبیات،‎ ‎سیاست، فرهنگ، جهاد، شهادت، حق و قانون و عدالت در اسلام، زندگی‌نامه‌ی خودش و‏‎ ‎دیگران پرداخته، ‏ایشان دنبال چه گشته‌اند؟ به دنبال دغدغه‌های ذهن مسکوب بوده‌اند‎ ‎که بسیار زیاد هم بوده‌اند؟ یا به دنبال پیدا کردن خطی ‏یا ریسمانی که گوهرهای‎ ‎اندیشه‌ی او را به‌هم پیوسته‌اند؟ یا شاید خواسته‌اند ما را با فهرست آثار ایشان‎ ‎آشنا کنند؟‎

meskobsiasat.jpg

ایشان به هرکدام از این‌ها که می‌پرداخت، جای پرداختن داشت و می‌شد‎ ‎که از درخت پر ثمر سواد او ثمری نیز به ما ‏برسد. اندکی جای تعجب دارد که آقای شیدا‏‎ ‎که بی‌شک می‌داند در غرب چه‌گونه به کار کتاب‌شناسی و نقد می‌پردازند، و ‏نیز‎ ‎می‌داند که غربی‌ها نه تنها در این کار از ما جلوترند، بلکه آموخته‌های ما در این‏‎ ‎باب نیز از آموزش‌های آن‌هاست، ‏چرا توجهی به این امر نداشته‌اند‎!

کمترین انتظار‎ ‎از آقای شیدا این بود که پس از برگزیدن عنوانی مشخص و گویا برای نوشته‌اشان، در‎ ‎آغاز نوشته نیز، ‏یک آگاهی کلّی در مورد بررسی‌اشان و موردهایی که به آن خواهند‏‎ ‎پرداخت به ما می‌دادند، و پس از پرداختن به آن ‏موردها، با چند جمله‌ و یک‏‎ ‎نتیجه‌گیری مشخص، نظر خودشان را با ما در میان می‌گذاشتند. چرا که هدف از یک نقد،‎ ‎بررسی، معرفی کتاب و یا نویسنده، این است که به روشنی و سادگی، آن اثر یا نویسنده‎ ‎را به گروه‌های هرچه بیشتری ‏بشناساند. پس در چنین نوشته‌ای زبان تنها یک وسیله است‎. ‎وسیله‌ای برای شرح، تجزیه و تحلیل و معرفی. پس این ‏زبان، زبانی خواهد بود با حساب و‏‎ ‎کتاب دقیق، به دقت ریاضیات. انتخاب یا تکرارِ مکرّرِ واژه‌ها به صِرفِ آهنگ‎ ‎زیبایشان در چنین موردی بیشتر موجب ضعف نوشته می‌شود تا قوّت آن؛ حتّا به‌کار گرفتن‎ ‎یک زبان شاعرانه نیز در ‏این مورد می‌تواند اشتباه باشد؛‎ ‎چرا که زبان‎ ‎شاعرانه در پی شکستن مرزها و آزادی هرچه بیشتر از هرچه قید و بند ‏است، در حالی که‏‎ ‎زبان نقد در پی محدود و محصور کردن نویسنده و اثر در قالب‌ها و تعریف‌هایی است که‏‎ ‎جا افتاده و ‏شناخته شده‌اند‎. ‎و اما گذشته از آن‌که چه زبانی را به‌کار‎ ‎می‌گیریم، بی هیچ شکی درست نیست که اصل درست نوشتن را ‏از یاد ببریم‎.
راستی! آخرش‎ ‎نفهمیدم “راه‌واژه” یعنی چه‏‎!‎

عکس یکی از کتا بها ی مسکوب‏

‎ ‎کتاب شناسی شاهرخ مسکوب‏‎ ‎
بهروز شیدا


‎-‎شاهنامه‌ خوانی در زندان’شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۲۴ وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران شد و در همین سال به ‏عضویت حزب توده درآمد. وی عضو کمیته‌ی رهبری تشکیلات کل شهرستان‌ها، از مسئولین کمیته‌های ایالتی ‏خوزستان، فارس و اصفهان بود. ‏

پس از کودتای ۲۸ مرداد، همراه با چندتن دیگر از روشنفکران به زندان قزل‌قلعه افتاد. به گفته‌ نصرت‌الله نوح، مسکوب ‏در زندان، کلاس شاهنامه‌ خوانی برپا کرده بود و شاگردان وی از جمله، بزرگانی چون مهرداد بهار و انجوی شیرازی ‏بودند. پس از خلاصی از زندان در سال ۱۳۳۶، از حزب توده گسست و به فرهنگ و ادبیات ایران و جهان پرداخت و ‏کتاب مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار را که حاصل آن کلاس‌ها در زندان بود منتشر کرد. ‏

بهروز شیدا درباره‌ این که مسکوب، در جهان حماسی شاهنامه‌ی فردوسی در جست و جوی چه بوده است، چنین توضیح ‏می‌دهد: “شاهرخ مسکوب در آثاری که در مورد جهان حماسه ایرانی نوشته است، بیش از هر چیز به یک حضور، یک ‏تفاوت و یک حکم آرزومندانه می‌نگرد در یک آینه”. ‏

‏”آینه، جهان حماسه‌ی ایرانی است، که نه به عنوان سند افتخار قوم ایرانی، که به عنوان یک ساختار نگریسته می شود؛ ‏ساختاری که اگرچه از اندیشه ایرانی رنگ می پذیرد، اما بیش از هرچیز بر بنیان عناصر همه شمولی چون حضور ‏جهان دوقطبی، لزوم خویش کاری، شباهت ها و تعارض‌های گیتی و جهان مینوی، سایه تقدیر گزیرناپذیر فراز آمده ‏است.” ‏

‏”شاهرخ مسکوب در این آینه به حضور دغدغه‌های هستی شناسانه انسان می‌نگرد؛ به واکنش های جان پروسوسه آدمی ‏در برابر پرسش های همیشه؛ به واکنش آدمی در برابرِ مرگ، رقابت، قدرت، تنهایی. به تفاوت ها نیز می نگرد؛ به ‏تفاوتِ جهان اسطوره ای - حماسی انسان ایرانی با جهان اسطوره ای- حماسی انسان غربی؛ بر مبنای جست وجوی ‏ریشه های جهان حماسه ایرانی در تاریخ ایران.“‏

به عقیده‌ی شیدا، “حکم آرزومندانه شاهرخ مسکوب این است: تنها کسانی بر زخم حضور مرگ ستم پیشه مرهم می ‏گذارند، که کوچکی بگذارند، وفای به عهد پیشه کنند، رسم یاوری پاس بدارند، وسوسه قدرت به هیچ بگیرند؛ شاید ‏یادآوری فضیلت هایی که پس از کودتای سال ۱۳۳۲ به خاک افتادند”.‏

‎ ‎مرگ‎ ‎

مسکوب، مرگ را ماهی سیاه ریزه‌ای می‌دانست که جوی تاریک رگ‌هایش را دور می‌زند. بهروز شیدا درباره‌ی ‏بازتاب این مرگ‌اندیشی در آثار مسکوب، چنین می‌گوید: “هیچ کس نیست که حضور مرگ را خوش بدارد. مرگ ‏زشتی تمام است. پاره‌ای اما، حضور مرگ را در گذر هر لحظه می یابند؛ جان هایی تراژیک که تنگنای جهان را مفری ‏می‌جویند؛ بی قرار، خسته، معترض؛ بی‌آن که کسی به تمامی بداند چرا به این حال دچاراند. ‏

شاهرخ مسکوب به این حال دچار است: سنگینی لحظه را حس می کند، سقوط جسم را دریغ می خورد، به حضور مرگ ‏معترض است. پس راز جاودانگی می‌پرسد؛ گفت وگویی با ساکنان جهان حماسی؛ ره‌ گذران جهان عرفان؛ سرکشانِ ‏روزگار؛ پرسشی از خود و خاک و درخت و آفتاب و سایه در باغ و کوچه باغ: چگونه می توان به جسم رفت و به نام ‏ماند؟”‏

کتاب ‌شناسی “برگی از باغ حضور؛ گردی از خاک عبور”، آن دسته از آثاری را که مسکوب با نام مستعار نوشته است ‏نیز در برمی‌گیرد. این کتاب‌ها عبارتند از: درباره‌ی جهاد و شهادت (کسرا احمدی، انتشارات خاوران،۱۳۷۱)، ‏مسافرنامه (ش.البرزی، نشر مطالعات ایرانی، امریکا،۱۳۶۲)، و بررسی عقلانی حق، قانون و عدالت در اسلام (م. ‏کوهیار، ۱۳۷۴، انتشارات خاوران).‏

مسکوب روی تحلیل‌های خود بر آثار حماسی، نام مستعار نگذاشته است. شیدا در پاسخ به این که او چرا برای پاره‌ای از ‏کارهایش از نام مستعار استفاده می‌کرد، می‌گوید: “همه چرایی انتخاب نام مستعار برای این سه کتاب را البته تنها خود ‏شاهرخ مسکوب می توانست توضیح دهد. اما باتوجه به این که دو کتاب جهاد و شهادت و بررسی حق، قانون و عدالت ‏در اسلام، نگاهی انتقادی- افشاگرانه به احکام اسلامی و جمهوری اسلامی‌اند، استفاده از نام مستعار برای آن ها باید ‏دلایل سیاسی داشته باشد؛ راهی برای گریز از خطرِ در کمین. در مورد مسافرنامه اما، باید دلایل دیگری وجود داشته ‏باشد. مسافرنامه نخستین اثر غیرپژوهشی شاهرخ مسکوب است. شاید او هنوز به این نوع کار تنها به مثابه تفنن می ‏نگریسته است؛ تفننی تر از آن که نام واقعی خود را بر آن بگذارد”.‏

به عقیده‌ی شیدا “سایه شاهرخ مسکوب در همه کارهای خلاقانه اش پیدا است. پس همه آثار خلاقانه‌ی او نوعی رمان- ‏خاطره‌اند”.‏

مسافرنامه، که شرح سفرهای راوی و نمایان‌گر وضعیت حاکم بر زندگی روشنفکران ایران در دهه‌ی ۶۰ است و در ‏آمریکا چاپ و منتشر شده، نخستین کار مسکوب در خارج از کشور به شمار می‌آید که اگرچه با نام اصلی او منتشر ‏نشده است، اما دغدغه‌ خویش ‌نگاری ‌ای که در آن وجود دارد، در چهار کتاب بعدی او ادامه پیدا می‌کند: گفت و گو در ‏باغ (نشر باغ آینه،۱۳۷۰) که شرح گفت و گوی راوی با نقاشی به نام فرهاد است که فقط باغ می‌کشد؛ سفر در خواب ‏‏(انتشارات خاوران، ۱۳۷۷) که روایتی از یاران و روزهای گذشته‌ی راوی است؛ خواب و خاموشی که در لابه‌لای ‏شرح سه مرگ، از خود مسکوب نیز می‌گوید؛ و روزها در راه (انتشارات خاوران، ۱۳۷۹) که روزنگاری‌های نویسنده ‏است. ‏

دل‌ مشغولی عمده‌ی مسکوب، در طول بیست سال زندگی در غربت، تحقیق در حیطه‌ فرهنگ ایران بود. ‏
کتاب‌های ملیت و زبان: نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی (انتشارات خاوران، ۱۳۶۸)، خواب و خاموشی (نشر ‏دفتر خاک، ۱۹۹۴)، و دربارة سیاست و فرهنگ: در گفت وگو با علی بنو عزیزی (انتشارات خاوران، ۱۳۷۳) در ‏خارج از کشور و با نام اصلی او منتشر شده است.‏

در سال‌های پس از انقلاب، شش اثر از او نیز در ایران منتشر شد: چند گفتار در فرهنگ ایران (نشر زنده ‏رود،۱۳۷۱)، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع: ۱۳۱۵-۱۳۰۰ (نشر پژوهشی فرزان روز.۱۳۷۳)، تن پهلوان و ‏روان خردمند (طرح نو، ۱۳۷۴)، کتاب مرتضی کیوان (نشر کتاب نادر، ۱۳۸۲)، ارمغان مور (نشر نی، ۱۳۸۴) و ‏گفت و گو در باغ. کتاب ملیت و زبان در سال ۱۳۷۳ با عنوان هویت ایرانی و زبان فارسی در تهران بازچاپ شد.