میگویم از لحاظ فیزیکی که نمیتوان شانه به شانهی کتابهای کسی ایستاد. هرچه هم زور زدم نتوانستم تخیل کنم که از نظر معنایی چگونه میتوان شانه به شانهی کتابهایی ایستاد. زور زدنم بر سر فهمیدن “صدای دغدغه” هم به جایی نرسید!
ورق زدن کتا ب های مسکوب….
برای بسیاری از فارسی زبانان خارج از ایران نام آقای بهروز شیدا آشنا است. او در دو دههی گذشته در کار نوشتنْ پرکار و جدّی بوده و سالهاست که مینویسد و اگر نگوییم همه، با بسیاری از نشریههای خارج از کشور همکاری داشته است. پس شایسته است که جدی گرفته شود. برای همین میخواهم ببینم این چیست که باعث میشود تا نه تنها من، بلکه بسیاری دیگر هم، نمیتوانیم نوشتههای او را تا بهپایانشان بخوانیم، و یا اگر هم میخوانیم خسته و شاید سرخورده آنها را بهپایان میرسانیم؛ خسته از رنجی که برای فهمیدن متن کشیدهایم، و سرخورده از آنکه یکبار دیگر هم، چندان چیزی دستگیرمان نشده است.
برای فهمیدن اینکه مشکل کجاست، میخواهم یکی از نوشتههای او را که در شمارهی تاریخ ژوئیه دوهزار و هشت را جمله جمله یخوانم وجلویروم. منتشر شده، د ر.
عنوان نوشته چنین است:
”برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور”
در زیر عنوان نیز آمده است:
”نوعی کتابشناسی؛ جان هفده کتاب شاهرخ مسکوب در هفده تکه”
چون میخواهم دقیق جلو بروم، پس بگذارید از همین عنوانش آغاز کنم.
دوباره آنرا میخوانیم:
”برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور”.
راستش زیباست. طنین قشنگی دارد. اما بسیار کلّی است و هیچ اشارهی مشخّصی به هیچ موضوعی ندارد و اینها برای یک متن تحقیقی، توضیحی و یا تحلیلی نمیتوانند نقطهی قوّتی باشند.
و اما زیر عنوانش:
”نوعی کتابشناسی؛ جان هفده کتاب شاهرخ مسکوب در هفده تکه”.
میگویم بگذار اول متن را بهپایان برسانم تا شاید آنگاه بتوانم منظور نویسنده را از این “نوعی کتابشناسی” بفهمم.
و اما عنوانِ “برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور” و نیز زیرعنوانِ: “جان هفده کتاب شاهرخ مسکوب در هفده تکه”، اینجور به من القاء میکنند که این متن باید بیشتر احساسی باشد تا تکنیکی و همراه با محاسبههای نقّادانهی کلاسیک.
اما چرا این عنوان و زیرعنوان این فکرها را برای من پیش میآورند؟
با دقّت بیشتر به این نتیجه میرسم که یکی از دلیلها قافیه دار بودن عنوان و وجود واژههایی چون برگ، باغ، گَرد و جان در آن، و دلیل دیگر مختصر بودن این نوشته نسبت به “بررسی هفده کتاب” است. این دو دلیل به اضافهی این مورد که آقای شیدا از “نوعی” کتابشناسی نام میبرد، که باید نوعی غیر متعارف باشد، باعث میشوند که من به نتیجهگیری بالا برسم.
حالا میرسیم به پیش گفتاری چند جملهای که پیش از خود بررسی آمده است و با این جمله آغاز میشود:
”نوشتهای را که لحظههایی دیگر خواهید خواند…”
من نمیدانم که دلیل آمدن این جمله در اینجا چیست و چه چیزی را میخواهد برساند؟
پس از آن، نوشته با این عنوان آغاز میشود:
”راهواژههای گریز از مرگ”.
من نمیفهمم که” راهواژه” یعنی چه، اما میگویم شاید که رفته رفته با پیش رفتن در متن بر فهمم افزوده شود.
اولین جمله این است:
”شانه به شانهی کتابهای شاهرخ مسکوب چون بایستیم، صدای دغدغهی مرگ میشنویم؛ صدای جانی که هراس مرگ یاران خواب میبیند، سایهی مرگ خویش در پنجرهی رنگ فصلها مییابد، راز پژمردگی تن میخواند. در جان کتابهای شاهرخ مسکوب صدای دغدغهی خویش میشنویم؛ تکرار اشتراک.”
میگویم از لحاظ فیزیکی که نمیتوان شانه به شانهی کتابهای کسی ایستاد. هرچه هم زور زدم نتوانستم تخیل کنم که از نظر معنایی چگونه میتوان شانه به شانهی کتابهایی ایستاد. زور زدنم بر سر فهمیدن “صدای دغدغه” هم به جایی نرسید! اما میگویم این شاعرانه است و من ذهن شاعرانه ندارم! بعد میرسم به:
” صدای جانی که هراس مرگِ یاران خواب میبیند”.
باز هم مشکل نافهمی آزارم میدهد و مینالم که در یک بحث منطقی “صدای جان” چگونه صدایی است؟ و از آن گذشته صدای جان (و نه خود جان) چگونه میتواند خواب ببیند، آنهم نه خوابی ساده، و نه خواب مرگ یاران، بلکه این صدا، خواب هراس (و نه هراس انگیز) مرگِ یاران میبیند. اما این صدا هنوز کارش تمام نشده است. خیر! این صدا که صدای جان شاهرخ مسکوب است، نه مرگ خویش (مرگ خودش یا صدای جانش؟) بلکه سایهی مرگ خودش را در ”پنجرهی رنگ فصلها” پیدا میکند.
جملهی “پنجرهی رنگ فصلها” را بهناچار چند بار میخوانم تا بلکه آنرا بفهمم. اگر”پنجرههای رنگین فصلها” یا ”پنجرههای فصلها” یا “رنگ فصلها” بود باز هم حرفی! اما فهم “پنجرهی رنگ فصلها” که صدای جان یک نفر بیاید و سایهی خودش را آن تو پیدا کند، از من یکی برنمیآید!
این جملهی “تکرار اشتراک” را هم چندین بار پیش خودم تکرار کردم، اما دلیل حضورش را در این متن درنیافتم.
پایینتر این جمله آمده است:
”سخن از هستی حماسه میسازد؛ از راه عبور، پلکان وصل.”
این جمله به شکلی آمده است که نشان میدهد کامل است و جزیی از آن در جملهی پیشین یا پسین نهفته نیست. من با با این بخش که میگوید: “سخن از هستی حماسه میسازد” مشکلی ندارم، اما از کسی که بتواند معنای همهی جمله را برایم بگوید سپاسگزار خواهم شد. البته به گمانم شاید این برداشتی شیداگونه از جملهای از مسکوب باشد. تا جایی که من دیدهام، جملههای شاهرخ مسکوب ساده، بی پیرایهی اضافه، به دقّت انتخاب شده و روان و گوشنواز هستند و بهخوبی صدای کسی را میرسانند که چیزی برای گفتن دارد.
آقای شیدا پایینتر مینویسد: “در باغ سخن برگ حضور مکرر میروید….” و متن را با جملههای عام و نیز قابل فهمی ادامه میدهد تا به جایی میرسیم که میگوید:
”در باغِ جان زمانه به سمفونیی مکرر هستی میپیوندد؛ به ساز سرود جاودانهگی”.
اگر زمانه به سمفونی “سرود جاودانگی” میپیوست، من در فهم آن مشکلی نداشتم، اما در اینجا به “ ساز سرود جاودانهگی” میپیوندد! چرا به “ساز سرود”؟ آیا منظور این است که سرود جاودانهگی تنها با یک عدد ساز نواخته میشود!؟
جمله به جمله خواندن و ایستادن و مکث کردن کار سختی است، ولی با خودم شرط کردهام که با این مقاله این کار را بکنم. پس به اینجا میرسم که آقای شیدا به شرح کتاب “مقدمهای بر رستم و اسفندیار” میپردازد. و مینویسد که کتاب از چه آغاز میکند و به کجا میرسد. اینجا را به نسبت ساده و فهمیدنی مینویسد، اما گویی زورش آمده که چرا چند خطی قابل فهم همگان نوشته که دوباره یک دستانداز بر سر راه ایجاد میکنند. دستانداز این است: “آگاهی از پیشبودنیها”.
به نظرم منظور از این جمله آگاهی از گذشته بوده است!
پس از این، هشت خط را بی هیچ مشکلی جلو میروم و میرسم به بررسی “سوگ سیاوش”. اینجا هم با خوشحالی دو پاراگراف را بی هیچ مشکلی جلو میروم که میرسم به این جمله: “به روایت شاهرخ مسکوب غروب سیاوش شاهنامه در اهریمنجای افراسیاب نشان خویشکاریی قدیسی است که…”
در اینجا برای فهمیدن “اهریمنجای” ناچارم آنرا برای خودم ساده کنم. پس اینطور استدلال میکنم: به دلیل آمدنِ ”در”، پیش از واژهی “اهریمنجای” باید بپذیریم که “اهریمنجای” نام یک مکان و سرِهم یک کلمه است، که در این صورت باید بتوانیم بهجای آن “شیطانجای” هم بگذاریم، پس منظور او در اینجا همان دوزخ است.
دارم به خودم امیدوار میشوم! سرانجام با روشی که معادلههای جبری را ساده میکنند، توانستم یک کلمه را بفهمم.
از این گذشته، تا پایانِ این بخش مشکلی نداشتم. بخش بعدی هم که در بارهی “در کوی دوست” نوشته شده به روانی خوانده میشود تا بهجایی میرسد که میگوید: “انسان پوست ترس را که بگذارد، تن به قدرت و زور که ندهد، مغز عشق چهره میکند.”
”مغز عشق چهره میکند”!
بیشک من میتوانم به تخیل بنشینم و برای این جمله معنایی بتراشم. اما بهراستی مغز عشق دیگر چه صیغهای است و تازه! این مغز چگونه چهره میکند؟ توجه کنید که چهره نمینماید، بلکه چهره میکند!
کمی پایینتر به این جملهها میرسیم:
”خداوند اما، اندیشهی خود را در کلام عریان کرده است. حافظ به نیروی کلام اندیشهی خداوند را از عالم غیب به عالم شهود میآورد، اندیشهی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشیند، هنوز پنهان است؛ تبلور پنهانِ پنهانها؛ قطرهای در حرم دل”.
پس: با اینکه “خداوند اندیشهی خود را در کلام عریان کرده است” حافظ باز هم عقلش نرسیده و یکبار دیگر “به نیروی کلام اندیشهی خداوند را از عالم غیب به عالم شهود آورده است”، با اینهمه، “اندیشهی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشیند، هنوز پنهان است”. یعنی نه خود خدا تواناییش را داشته که اندیشهاش را در کلام عریانش به ما عرضه کند، و نه حافظ با آنهمه تواناییاش و علیرغم آنکه اندیشهی خدا را از عالم پنهان به جهان آشکار آورده، توانسته است که اندیشهی او را برای ما آشکار کند! و شاید برای همین است که به این واژههای خوشآهنگ میرسیم:
”اندیشهی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشیند، هنوز پنهان است”!
این واژهها شاید طنین خوشی داشته باشند، اما نویسنده با آنها چه میخواهد بگوید؟ اول اینکه من نمیدانم خدای بهروز شیدا چرا باید اندیشه کند! خدایی که خودش همهچیز را میآفریند و از ازل وجود داشته، باید در چه اندیشه کند؟ مگر اندیشه کردن برای این نیست که آدم از چیزی که نمیشناسد سر دربیاورد؟
پس از این تازه به اینجا میرسیم که این اندیشهی پنهان خدا که “تبلور پنهانِ پنهانها” است (که من نمیدانم یعنی چه) تبدیل میشود به: “قطرهای در حرم دل”. اما یک حرم چه احتیاجی به قطره دارد؟
بگذارید کمی پیشرفته فکر کنیم: این دل ما میشود مثل آنجایی در مسجد که پیشنمازها در آن به نماز میایستند تا روح ما نمازگذاران، در آنجا، بهجای عبادت به اندیشههای پنهان خدا بیاندیشد و اندیشههای پنهان او، همچون قطرهای در آن حرمی که در دل ماست بچکد!
راستش هرچه تلاش میکنم مسئله پیچیدهتر میشود!
بخشهای بعدی را میشود به آسانی خواند و فهمید. بی شامورتیبازی نوشته شده است. هر بخش به کوتاهی شرح میدهد که در آن کتاب، شاهرخ مسکوب چه نوشته است. بی هیچ تفسیری و بدون پیگیری هیچ خطّی.
تا اینجا به ملاحظهی کمّی مقاله پرداختیم و خوب است که حالا نگاهی کیفی هم به آن بکنیم.
با اینکه خواندن مقاله را به پایان بردم، هنوز نمیدانم که چرا آقای شیدا عنوان “نوعی کتابشناسی” را در مورد این مقاله بهکار بردهاند. این نوشته اشاره به هیچ “نوعِ خاصی” ندارد. نگاهی است سرسری و شتابزده به هفده کتاب، به حاصل عمر یکی از فرهیختگان ایرانی که بسیار با وسواس مینوشت و جوهرِ جان در نیش قلم میریخت. این نثر بی یال و دم میبایست نثرِ شیوا و روانِ مسکوب را که بیشک چیزی به زبان فارسی افزوده است معرفی کند، اما تنها کاری که آقای شیدا کردهاند این بوده که کتابهای مسکوب را ورق زدهاند، سرفصلها را یادداشت و تک و توکی از قولها را نقل کردهاند و اتفاق چنین افتاده است که روانترین بخشهای این نوشته هم همان یادداشت برداری از سرفصلهای کتابهای مسکوب بوده است و آنجا که از اندیشهی خود مدد گرفتهاند (که چندان هم زیاد نیست)، خواننده را به زحمت انداختهاند.
مهمترین بخشی را که او از خود نوشته این است:
”شانه به شانهی کتابهای شاهرخ مسکوب چون بایستیم، صدای دغدغهی مرگ میشنویم؛ صدای جانی که هراس مرگ یاران خواب میبیند، سایهی مرگ خویش در پنجرهی رنگ فصلها مییابد، راز پژمردگی تن میخواند. در جان کتابهای شاهرخ مسکوب صدای دغدغهی خویش میشنویم؛ تکرار اشتراک. میدانیم که مرگ تن را راه گریزی نیست؛ میآید به سماجت؛ حتا اگر چابکپاییی ما افسانه باشد. مرگ تن را راه گریزی نیست. پناهگاهی اگر هست، باغ جان است. تن میمیرد. باغ جان شاید بماند. به روایت شاهرخ مسکوب باغ جان از سنگ سخن فراز میآید؛ از سنگ ستیز با روزمرهگی. سخن از هستی حماسه میسازد؛ از راه عبور، پلکان وصل. در باغِ سخن برگ حضور مکرر میروید. برگ حضور مکرر در غیاب ما میبوید؛ باغجویان را به خویش میخواند. باغِ جان گرد گذر زمانه را شاید از نام ما براند. زمانه از جنس گذر روزها است؛ چروک و فراق میسازد. در باغِ جان زمانه به سمفونی مکرر هستی میپیوندد؛ به ساز سرود جاودانهگی.
شانه به شانهی کتابهای شاهرخ مسکوب چون بایستیم، راهواژههای گریز از مرگ میشنویم: باغ، سخن، زمانه، زمان. جان کتابهای شاهرخ مسکوب را، در حضور شما باغیاران، از گلوی او میخوانیم تا صدای دغدغهی خویش بشنویم.”
من برای فهمیدن این چند سطر که باید جوهرِ کلّ نوشتهی آقای بهروز شیدا را بهدست بدهد، هیچ چارهای نداشتم جز آنکه آنرا ساده کنم. درست مثل یک معادلهی جبری چند مجهولی که یواش یواش سادهاش میکنی، و حاصل آن تلاش چیزی است که در زیر میبینید:
”از کتابهای شاهرخ مسکوب صدای مرگ میشنویم؛ صدای کسی که در خواب هم از مرگ یارانش دچار هراس است. او در پنجرهای که به روی فصلهای رنگارنگ میگشاید، به راز پژمرده شدن تنش پی میبرد. در جان کتابهای شاهرخ مسکوب صدای دغدغههای خویش را میشنویم. میدانیم که مرگِ تن را راه گریزی نیست؛ میآید به سماجت؛ حتا اگر چابکپاییی ما افسانه باشد. پناهگاهی اگر هست، باغ جان است. تن میمیرد. باغ جان شاید بماند. به روایت شاهرخ مسکوب باغ جان از سنگ سخن فراز میآید؛ از سنگ ستیز با روزمرهگی. سخن از هستی حماسه میسازد. در باغِ سخن پیوسته برگهای تازهای میروید. حتی اگر ما دیگر نباشیم. باغ سخن مشتاقان را بهسوی خویش میخواند. باغِ جان شاید نگذارد که نام ما فراموش گردد. زمانه از جنس گذر روزها است؛ چروک و فراق میسازد. در باغِ جان زمانه به سمفونی مکرر هستی میپیوندد؛ به سرود جاودانهگی.
در کتابهای شاهرخ مسکوب، واژهها راه گریز از مرگ را به ما نشان میدهند: باغ، سخن، زمانه، زمان. جان کتابهای شاهرخ مسکوب را، در حضور شما که به جوادانهگی میاندیشید، از نوشتههای خود او میخوانیم تا صدای خویش را از آنها بشنویم.”
البته هیچ معلوم نیست که منظور آقای شیدا همینها باشد که من دریافتهام. و صد البته منظورم این هم نیست که بگویم او باید چنین بنویسد. موضوع این است که چون آقای شیدا به همراه متنش نیامده بود که آنرا (همچون ملای آن حکایت قدیمی) برایم توضیح بدهد، ناچار شدم که به این روش برای درک آن تلاش کنم.
حالا یکبارِ دیگر به این جملههای آقای شیدا توجه کنید که در یکجا میگوید:
”شانه به شانهی کتابهای شاهرخ مسکوب چون بایستیم، صدای دغدغهی مرگ میشنویم.”
و در یکی از جملههای پایانی همین بخش مینویسند:
شانه به شانهی کتابهای شاهرخ مسکوب چون بایستیم، راهواژههای گریز از مرگ میشنویم.”
سرانجام منظور ایشان چیست؟ کتابهای مسکوب مُنادی مرگ است یا گریز از مرگ؟ البته مسکوب میتواند هم از مرگ گفته باشد و هم از گریز از آن. اما آقای شیدا چه میگوید و در “بررسی” هفده کتاب شاهرخ مسکوب که موضوعهایی بسیار گوناگونی را در برگرفته و به بررسی اسطورههای ایرانی، شعر حافظ، فردوسی، ملیت، زبان، ادبیات، سیاست، فرهنگ، جهاد، شهادت، حق و قانون و عدالت در اسلام، زندگینامهی خودش و دیگران پرداخته، ایشان دنبال چه گشتهاند؟ به دنبال دغدغههای ذهن مسکوب بودهاند که بسیار زیاد هم بودهاند؟ یا به دنبال پیدا کردن خطی یا ریسمانی که گوهرهای اندیشهی او را بههم پیوستهاند؟ یا شاید خواستهاند ما را با فهرست آثار ایشان آشنا کنند؟
ایشان به هرکدام از اینها که میپرداخت، جای پرداختن داشت و میشد که از درخت پر ثمر سواد او ثمری نیز به ما برسد. اندکی جای تعجب دارد که آقای شیدا که بیشک میداند در غرب چهگونه به کار کتابشناسی و نقد میپردازند، و نیز میداند که غربیها نه تنها در این کار از ما جلوترند، بلکه آموختههای ما در این باب نیز از آموزشهای آنهاست، چرا توجهی به این امر نداشتهاند!
کمترین انتظار از آقای شیدا این بود که پس از برگزیدن عنوانی مشخص و گویا برای نوشتهاشان، در آغاز نوشته نیز، یک آگاهی کلّی در مورد بررسیاشان و موردهایی که به آن خواهند پرداخت به ما میدادند، و پس از پرداختن به آن موردها، با چند جمله و یک نتیجهگیری مشخص، نظر خودشان را با ما در میان میگذاشتند. چرا که هدف از یک نقد، بررسی، معرفی کتاب و یا نویسنده، این است که به روشنی و سادگی، آن اثر یا نویسنده را به گروههای هرچه بیشتری بشناساند. پس در چنین نوشتهای زبان تنها یک وسیله است. وسیلهای برای شرح، تجزیه و تحلیل و معرفی. پس این زبان، زبانی خواهد بود با حساب و کتاب دقیق، به دقت ریاضیات. انتخاب یا تکرارِ مکرّرِ واژهها به صِرفِ آهنگ زیبایشان در چنین موردی بیشتر موجب ضعف نوشته میشود تا قوّت آن؛ حتّا بهکار گرفتن یک زبان شاعرانه نیز در این مورد میتواند اشتباه باشد؛ چرا که زبان شاعرانه در پی شکستن مرزها و آزادی هرچه بیشتر از هرچه قید و بند است، در حالی که زبان نقد در پی محدود و محصور کردن نویسنده و اثر در قالبها و تعریفهایی است که جا افتاده و شناخته شدهاند. و اما گذشته از آنکه چه زبانی را بهکار میگیریم، بی هیچ شکی درست نیست که اصل درست نوشتن را از یاد ببریم.
راستی! آخرش نفهمیدم “راهواژه” یعنی چه!
عکس یکی از کتا بها ی مسکوب
کتاب شناسی شاهرخ مسکوب
بهروز شیدا
-شاهنامه خوانی در زندان’شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۲۴ وارد دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران شد و در همین سال به عضویت حزب توده درآمد. وی عضو کمیتهی رهبری تشکیلات کل شهرستانها، از مسئولین کمیتههای ایالتی خوزستان، فارس و اصفهان بود.
پس از کودتای ۲۸ مرداد، همراه با چندتن دیگر از روشنفکران به زندان قزلقلعه افتاد. به گفته نصرتالله نوح، مسکوب در زندان، کلاس شاهنامه خوانی برپا کرده بود و شاگردان وی از جمله، بزرگانی چون مهرداد بهار و انجوی شیرازی بودند. پس از خلاصی از زندان در سال ۱۳۳۶، از حزب توده گسست و به فرهنگ و ادبیات ایران و جهان پرداخت و کتاب مقدمهای بر رستم و اسفندیار را که حاصل آن کلاسها در زندان بود منتشر کرد.
بهروز شیدا درباره این که مسکوب، در جهان حماسی شاهنامهی فردوسی در جست و جوی چه بوده است، چنین توضیح میدهد: “شاهرخ مسکوب در آثاری که در مورد جهان حماسه ایرانی نوشته است، بیش از هر چیز به یک حضور، یک تفاوت و یک حکم آرزومندانه مینگرد در یک آینه”.
”آینه، جهان حماسهی ایرانی است، که نه به عنوان سند افتخار قوم ایرانی، که به عنوان یک ساختار نگریسته می شود؛ ساختاری که اگرچه از اندیشه ایرانی رنگ می پذیرد، اما بیش از هرچیز بر بنیان عناصر همه شمولی چون حضور جهان دوقطبی، لزوم خویش کاری، شباهت ها و تعارضهای گیتی و جهان مینوی، سایه تقدیر گزیرناپذیر فراز آمده است.”
”شاهرخ مسکوب در این آینه به حضور دغدغههای هستی شناسانه انسان مینگرد؛ به واکنش های جان پروسوسه آدمی در برابر پرسش های همیشه؛ به واکنش آدمی در برابرِ مرگ، رقابت، قدرت، تنهایی. به تفاوت ها نیز می نگرد؛ به تفاوتِ جهان اسطوره ای - حماسی انسان ایرانی با جهان اسطوره ای- حماسی انسان غربی؛ بر مبنای جست وجوی ریشه های جهان حماسه ایرانی در تاریخ ایران.“
به عقیدهی شیدا، “حکم آرزومندانه شاهرخ مسکوب این است: تنها کسانی بر زخم حضور مرگ ستم پیشه مرهم می گذارند، که کوچکی بگذارند، وفای به عهد پیشه کنند، رسم یاوری پاس بدارند، وسوسه قدرت به هیچ بگیرند؛ شاید یادآوری فضیلت هایی که پس از کودتای سال ۱۳۳۲ به خاک افتادند”.
مرگ
مسکوب، مرگ را ماهی سیاه ریزهای میدانست که جوی تاریک رگهایش را دور میزند. بهروز شیدا دربارهی بازتاب این مرگاندیشی در آثار مسکوب، چنین میگوید: “هیچ کس نیست که حضور مرگ را خوش بدارد. مرگ زشتی تمام است. پارهای اما، حضور مرگ را در گذر هر لحظه می یابند؛ جان هایی تراژیک که تنگنای جهان را مفری میجویند؛ بی قرار، خسته، معترض؛ بیآن که کسی به تمامی بداند چرا به این حال دچاراند.
شاهرخ مسکوب به این حال دچار است: سنگینی لحظه را حس می کند، سقوط جسم را دریغ می خورد، به حضور مرگ معترض است. پس راز جاودانگی میپرسد؛ گفت وگویی با ساکنان جهان حماسی؛ ره گذران جهان عرفان؛ سرکشانِ روزگار؛ پرسشی از خود و خاک و درخت و آفتاب و سایه در باغ و کوچه باغ: چگونه می توان به جسم رفت و به نام ماند؟”
کتاب شناسی “برگی از باغ حضور؛ گردی از خاک عبور”، آن دسته از آثاری را که مسکوب با نام مستعار نوشته است نیز در برمیگیرد. این کتابها عبارتند از: دربارهی جهاد و شهادت (کسرا احمدی، انتشارات خاوران،۱۳۷۱)، مسافرنامه (ش.البرزی، نشر مطالعات ایرانی، امریکا،۱۳۶۲)، و بررسی عقلانی حق، قانون و عدالت در اسلام (م. کوهیار، ۱۳۷۴، انتشارات خاوران).
مسکوب روی تحلیلهای خود بر آثار حماسی، نام مستعار نگذاشته است. شیدا در پاسخ به این که او چرا برای پارهای از کارهایش از نام مستعار استفاده میکرد، میگوید: “همه چرایی انتخاب نام مستعار برای این سه کتاب را البته تنها خود شاهرخ مسکوب می توانست توضیح دهد. اما باتوجه به این که دو کتاب جهاد و شهادت و بررسی حق، قانون و عدالت در اسلام، نگاهی انتقادی- افشاگرانه به احکام اسلامی و جمهوری اسلامیاند، استفاده از نام مستعار برای آن ها باید دلایل سیاسی داشته باشد؛ راهی برای گریز از خطرِ در کمین. در مورد مسافرنامه اما، باید دلایل دیگری وجود داشته باشد. مسافرنامه نخستین اثر غیرپژوهشی شاهرخ مسکوب است. شاید او هنوز به این نوع کار تنها به مثابه تفنن می نگریسته است؛ تفننی تر از آن که نام واقعی خود را بر آن بگذارد”.
به عقیدهی شیدا “سایه شاهرخ مسکوب در همه کارهای خلاقانه اش پیدا است. پس همه آثار خلاقانهی او نوعی رمان- خاطرهاند”.
مسافرنامه، که شرح سفرهای راوی و نمایانگر وضعیت حاکم بر زندگی روشنفکران ایران در دههی ۶۰ است و در آمریکا چاپ و منتشر شده، نخستین کار مسکوب در خارج از کشور به شمار میآید که اگرچه با نام اصلی او منتشر نشده است، اما دغدغه خویش نگاری ای که در آن وجود دارد، در چهار کتاب بعدی او ادامه پیدا میکند: گفت و گو در باغ (نشر باغ آینه،۱۳۷۰) که شرح گفت و گوی راوی با نقاشی به نام فرهاد است که فقط باغ میکشد؛ سفر در خواب (انتشارات خاوران، ۱۳۷۷) که روایتی از یاران و روزهای گذشتهی راوی است؛ خواب و خاموشی که در لابهلای شرح سه مرگ، از خود مسکوب نیز میگوید؛ و روزها در راه (انتشارات خاوران، ۱۳۷۹) که روزنگاریهای نویسنده است.
دل مشغولی عمدهی مسکوب، در طول بیست سال زندگی در غربت، تحقیق در حیطه فرهنگ ایران بود.
کتابهای ملیت و زبان: نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی (انتشارات خاوران، ۱۳۶۸)، خواب و خاموشی (نشر دفتر خاک، ۱۹۹۴)، و دربارة سیاست و فرهنگ: در گفت وگو با علی بنو عزیزی (انتشارات خاوران، ۱۳۷۳) در خارج از کشور و با نام اصلی او منتشر شده است.
در سالهای پس از انقلاب، شش اثر از او نیز در ایران منتشر شد: چند گفتار در فرهنگ ایران (نشر زنده رود،۱۳۷۱)، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع: ۱۳۱۵-۱۳۰۰ (نشر پژوهشی فرزان روز.۱۳۷۳)، تن پهلوان و روان خردمند (طرح نو، ۱۳۷۴)، کتاب مرتضی کیوان (نشر کتاب نادر، ۱۳۸۲)، ارمغان مور (نشر نی، ۱۳۸۴) و گفت و گو در باغ. کتاب ملیت و زبان در سال ۱۳۷۳ با عنوان هویت ایرانی و زبان فارسی در تهران بازچاپ شد.