چنین پابرجا و استوار

مهدی سحرخیز
مهدی سحرخیز

به من یاد دادی که همیشه با یاد خدا کارهایم را آذین دهم و جز نامش افتتاحی نجویم و نگویم؛
پس به نامت ای مهربانترین مهربانان.
پدر عزیزم سلام
میخواهم حرف دلم را برایت بنویسم. ولی مگر می شود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد؟حرف های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن. با اندوه و افسوس فراوان، در عین رضایت و شادمانی از داشتن پدری همچون تو،برایت می نویسم.پدری که چه مقاوم و آزاده، همچون خاری در چشم دشمنان ملت، و چه سرفراز در پیشگاه خداوند رحیم و رحمان ـ نه خداوند مکار و غاصب، همانی که نماینده روی زمینش خامنه ای، کسی که دستش به خون پاک ترین جوانان این مرز و بوم آغشته است معرفی میکند ـ و چه عزیز نزد ملت ات، در برابر ضحاکان زمان و قاتلان ملت، همچون کوه ایستاده ای.

بابا جانم! خیلی وقت است برای شما نامه ننوشته‌ام. یعنی نوشته‌ام و نفرستاده‌ام. الان روی میز دو تا پاکت هست که روی هر دو اسم شما را نوشته‌ام، اما همیشه فکر کرده‌ام باید نامه‌ها را عوض کنم و همینطور روی میزم مانده. نمیدانم چه میتوانم بنویسم. حالم خوب است. مثل همیشه؛ خودم را عادت داده‌ام که از زندگی توقع زیادی نداشته باشم.مثل همیشه؛ تمام فکرم پیش تو و با تو بودن است و این تنها موضوعی است که میتوانم روزهای بی‌شمار به‌ آن فکر کنم؛ دلتنگ با تو بودن باشم و هیچوقت خسته نشوم.
اینک بهترین سال های عمرت را پشت میله های زندان می گذرانی. بله، شما هم از جمله شیرمردان و شیرزنانی هستی که باید بهترین سالهای زندگی خود را در حصاری تنگ سپری کنی؛آن هم به خاطر آزاده بودن،آدم بودن.
زندان اگر هیچ چیز نداشته باشد این مزیت را دارد که انسان را به تفکر وا دارد. انسان می تواند و ساعتها فرصت دارد تا به «خود» و «اطرافیان» بیندیشد و اعمال و رفتار گذشته اش را مورد قضاوت و ارزیابی قرار دهد.
گویی همین دیروز بود که تو برای ما می نوشتی……….
خدایا خودت میدانی که چه بر سرم آمده که چنین شده ام؛ من رنج میبرم از این حال امروز خود؛ 
خدایا ناامید نیستم؛ خودم خوب میدانم؛ امیدوارم ولی انگاری خسته شدم از این همه صبر؛ 
اگر ناامید بودم که زنده نبودم؛که  چنین تلاش نمیکردم؛ پابرجا و استوار نبودم. 
یادم میاید روزی کسی به من گفت: خسته نشدی از اینکه که هرروزگفتی میرسد روز مراد؛ روز خوشی؟ 
گفتم خسته ام ولی همچنان باور دارم  که می رسد روز مراد.هر چند بی تو دیگر لحظه هایم خالی است؛ اشک هایم جاری است؛بی حضورت بال پروازم شکست؛ هر شبی یک قاصدک پیشم نشست؛

رفتی و دیگر ندیدم روی تو؛ تا ببوسم شانه هایت؛رفتی و با رفتنت قلبم شکست؛ آسمان هم چشم هایش را ببست؛رفتی و تنهاترین در خلوتم؛ باز هم با عکس تو در حیرتم.