زیر سایبان

نویسنده

» اولیس/ داستان خارجی

نجیب محفوظ/ ترجمه حسین شمس آبادی

 

ابرها چون شبی تاریک، درهم و متراکم شدند بارانی نرم شروع به باریدن کرد. هوایی که سرد و پر از نم بود جاده را در نوردید. رهگذران به جز گروهی که زیر سایبان ایستگاه اتوبوس تجمع کرده بودند همگی گام هایشان را تند و تندتر کردند. چشم انداز تقریبا عادی و یکنواختی به نظر می رسید اگر فرار آن مرد نبود که دل به دریا زده بود و و چونان دیوانه ای از خیابان کناری دوان دوان آمد و در خیابان دیگری در آن طرف خیابان پنهان شد. به دنبالش چند مرد و جوان می دویدند و فریاد می زدند: “دزد… دزد را بگیرید” دیری نپایید که سر و صدا خوابید و رفته رفته کم و کمتر شد تا اینکه از بین رفت و نم نم باران ادامه داشت. تقریبا جاده خالی از آدمیزاد شد ولی عده ای که منتظر اتوبوس بودند و برخی شان از ترس خیس شدن پناه گرفته بودند زیر سایبان ایستگاه گرد هم آمده بودند. دوباره سروصدای تعقیب و گریز بالا گرفت و با شدت و زمختی خاصی نزدیک شد. تعقیب کنندگان پدیدار گشتند، دزد را گرفته بودند و دور و برش بچه ها با صدای بلند و هیجان آمیزی هلهله می کردند. در نیمه عرض جاده دزد خواست بزند به چاک که او را گرفتند و با مشت و لگد به جانش افتادند. دزد هم با همان شدت زد و خورد همانطور که از پیش معین شده بود ایستادگی کرده و به ضرب و شتم می پرداخت. چشم های افراد ایستاده در زیر سایبان به دعوا میخکوب شد.

-     عجب ضربه های محکم و سنگدلانه ای

-     به زودی جنایتی بزرگ تر از دزدی رخ خواهد داد.

-     نگاه کنید… پلیس دم در ورودی ساختمان ایستاده و تماشا می کند.

-     بگو صورتش را به سمتی دیگر چرخانده است.

نم نم باران شدید و شدید تر شد و چونان سیم های نقره ای ادامه پیدا کرد و بعد بارانی سخت باریدن گرفت. در جاده به جز آدم های با هم درگیر و ایستاده در زیر سایبان ایستگاه کسی نبود. ایستگاه خالی از آدمیزاد بود. دزد حسابی کتک خورد و مردم از مشت و لگد زدن به او دست برداشتند ولی دزد رامحاصره کرده بودند. نفس نفس زنان کلماتی نامفهوم و غیر قابل شنیدن را رد و بدل کردند. بدون آنکه کوچکترین توجهی به باران داشته باشند. غرق در جر و بحثی مهم شدند که هیچ کس آن را تشخیص نمی داد. لباس هایشان چسبیده بود به بدن هایشان، ولی همانطور با اصرار و بدون اندک توجهی به باران به جر و بحث خود ادامه دادند. حرکات دزد به همراه حرارت دفاع از خودش به شکل جالبی همدیگر را زینت داده بود ولی هیچ کس او را باور نمی کرد. دستش را چنان تکان می داد که انگاری سخنرانی می کرد ولی بخاطر دوری و ریزش باران صدایش به گوش نمی رسید. بدون شک داشت سخنرانی می کرد. چشم های افراد ایستاده در زیر سایبان همچنان به آنان میخکوب شده بود

چطور می شود که پلیس تکان نخورد!

به همین دلیل یک اندیشه به ذهن خطور می کرد… تنها اینکه ماجرای سکانس یک فیلم سینمایی باشد.

-     ولی ضرب و شتم واقعی است…

-     و جر و بحث و سخنرانی زیر باران؟!

یکدفعه یک چیز جالب پیش آمد. از آن سوی میدان دو ماشین با سرعتی دیوانه کننده آمدند. ظاهرا چفت به چفت همدیگر را تعقیب می کردند. جلویی داشت پرواز می کرد و عقبی چیزی نمانده بود که به او برسد. ناگهان جلویی ناغافل ترمز زد و روی سطح زمین کشیده شد و عقبی محکم بهش خورد و هر دو با هم وا‍‍ژگون شدند و انفجاری بزرگ بوجود آوردند. خیلی زود هر دو آتش گرفتند. داد و بیداد زیر رگبار باران بالا گرفت. ولی هیچکس از آن کسانی که به ماجرا زل زده بودند به سوی بقایای ماشین هایی که در فاصله چند متری شان درب و داغون شده بود نشتابید. هیچکس به آنها محلی نگذاشت همان طور که به باران محلی نمی گذاشتند. ایستاده های زیر سایبان آدمیزادی را دیدند از بقایای تصادف،که به کندی خودش را از زیر ماشین خون آلود بیرون می کشید. خواست روی چهار دست و پا برخیزد ولی محکم با صورت بر زمین خورد.

-     براستی و بدون هیچ شکی یک مصیبت بود.

-      پلیس نمی خواهد حرکتی کند!

-     باید این دور و بر یک تلفن باشد.

ولی هیچکس از ترس باران از جایش تکان نخورد زیرا به طرز وحشتناکی باران می بارید و رعد و برق می زد. دزد سخنرانی اش را تمام کرد و ایستاد و به مخاطبینش با اعتماد و اطمینان نگاه کرد. ناگاه لباس هایش را کند و لخت شد. لباس هایش را روی آهن پاره های ماشین هایی که باران آتش شان را خاموش کرده بود انداخت. به دور خودش چرخی زد انگاری داشت با بدن لختش فیگور می گرفت. دو قدم جلو آمد و دو قدم به عقب با یک کلاس عجیب و حرفه ای مشغول رقصیدن شد. ناگهان تعقیب کنندگانش بصورت ریتمیک و منظم به دور او می چرخیدند. آنهایی که زیر سایبان ایستگاه ایستاه بودند گیج و مبهوت شدند و نفس های عمیقی کشیدند.

-     اگر یک سکانس سینمایی نباشد دیوانگی است.

-     بی شک یک سکانس سینمایی است و آن پلیس هم یکی از آنهاست که منتظر نقشش است .

-     و تصادف آن دو ماشین؟

-     جلوه های ویژه هنری است که کارگردانش را آخر سر پشت یکی از شیشه ها خواهیم دید.

در ساختمان روبروی ایستگاه پنجره ای باز شد که صدایی چشمگیر ایجاد کرد. علیرغم دست و پا زدن ها و ریزش باران، چشم ها را جذب خود کرد. از پنجره مردی با لباسی کامل پدیدار گشت و به صورت بریده سوت زد. همان لحظه پنجره دیگری در همین ساختمان باز شد و زنی بزک کرده با لباس های شیک وارد شد که با تکان دادن سر به صدای سوتش جواب داد. هر دو از دیدگان افراد ایستاده در زیر سایبان مخفی شدند و چندی بعد با هم از ساختمان بیرون آمدند. بی توجه زیر باران بازو در بازوی هم حرکت کردند. نزدیک دو ماشین تصادف کرده ایستادند. باهم چند کلمه رد و بدل کردند.

زن روی زمین دراز کشید و سرش را بر روی جسد فرد کشته شده ای که با صورت بر زمین افتاده بود گذاشت. مرد روی او خم شد و دست در گردن هم. سپس مرد با بدن خود او را پوشاند و شروع به عشق بازی کرد. رقص و دست زدن و چرخیدن بچه ها و ریزش باران ادامه داشت.

-     چه کا زشتی!.

-     اگر فیلمبرداری نباشد قحبگی است و اگر واقعی باشد دیوانگی است.

-     پلیس یک سیگار روشن کرد….

و جاده تقریبا خالی،زندگی دوباره ای یافت. از سمت جنوب کاروانی از شتران آمدند که پیش قراول شان فرد حدا خوانی بود و زنان و مردانی چادرنشین، آن کاروان را همراهی می کردند. کاروان در فاصله ای اندک از حلقه دزد رقاص اردو زد. شتران به دیوار خانه ها بسته شدند و چادر ها برپا شد. پراکنده شدند بعضی از آنها غذا می خوردند و برخی چای می نوشیدند یا سیگار می کشیدند و برخی غرق شب گذرانی بودند. از سمت شمال گروهی از ماشین های توریستی آمدند که گروهی از بزرگان را با خود داشتند.

ماشین ها پشت حلقه دزد ایستاد و زنان و مردانی که سوارش بودند از آن پیاده شدند و به صورت گروه هایی که با شوق و بدون توجه به رقص و عشق و مرگ و باران آن مکان را ورانداز می کردند، پراکنده شدند.

سپس کارگران ساختمانی زیادی آمدند و به دنبال آنها کامیون هایی آکنده از سنگ و سیمان و وسایل ساختمانی. با سرعت گیج کننده ای قبری باشکوه بنا کردند و در کنار آن تخت بزرگی از سنگ ساختند و آن را با ملحفه ها پوشاندند و پایه هایش را با گل مزین ساختند و همه اینها زیر ریزش باران بود. به سوی آهن پاره های ماشین ها رفتند و اجساد را از آن بیرون کشیدند. در حالیکه سرهای آنها شکسته و پهلوهایشان سوخته بود. جسد میتی که بر روی زمین افتاده بود را از زیر آن دو عاشقی که با هم سرگرم عشق بازی بودند بیرون کشیدند و آن را به دیگر اجساد افزودند سپس جسدها را روی تخت کنار هم چیدند. سپس سوار کامیون ها شده و با سرعت گردباد رفتند درحالیکه فریادهایی نامفهوم می کشیدند.

-     انگاری در رؤیا هستیم.

-     رؤیایی ترسناک است. بهتر است از اینجا برویم…

-     بگو منتظر بمانیم.

-     منتظر چه بمانیم؟

-     پایان خوش.

-     خوش؟

-     اگر اینطور نباشد پس حتما به تهیه کننده خبر از مصیبتی بده!

و در طی این گفتگو کسی که شنل قضاوت بر تن داشت بر روی قبر ها چهار زانو نشست. هیچ کس ندید از کجا آمد؟ از پیش آن بزرگان و یا از پیش چادرنشینان و یا از حلقه رقاص ها، هیچ کس نفهمید. روزنامه ای مقابل خودش پهن کرد و شروع به خواندن متنی کرد. گویی حکمی را قرائت می کرد. هیچ کس سخنانش را نفمیدزیرا دست و پا زدن ها و سر و صداهایی به زبان های گوناگون و باران، آن را پوشانده بود. ولی سخنان نامفهومش از بین نرفت بلکه در جاده حرکاتی چون امواج خروشانی خشن و سهمگین بوجود آورد. دعواهایی در پیرامون چادر نشینان و نیز در اردوگاه های آن بزرگان درگرفت.دیگران می خواندند و می رقصیدند و بسیاری به کنار قبر آمدند. با هم عشق بازی می کردند و این شادی ها دزد را هم تحت تأثیر قرار داد، در نتیجه در رقصش ابتکار به عمل به خرج داده، آن را متنوع کرد. هر چیزی شدید و شدید تر شد و به اوج خود رسید. قتل و رقص و عشق و مرگ و رعد و برق و باران.در میان افراد ایستاده، مردی زمخت و کچل که یک شلوار و تی شرت سیاه پوشیده بود و ذره بینی به دست داشت با خشونت و پررویی راه را برای خودش باز کرد و خود را میان جماعت چپاند. با ذره بینش شروع کرد به چوب زدن زاغ سیاه جاده. میان جماعت می پلکید و زیر لب می گفت:

-          اشکالی ندارد.. اشکالی ندارد..چشمان افراد جمع شده در زیر سایبان با اهتمام به او گره خورد.

-          او؟

-          بله…. او کارگردان بود.

مرد برگشت و درحالیکه جاده را مخاطب قرار داده بود زیر لب می گفت:

-     بدون اشتباه ادامه دهید و گرنه مجبوریم همه چبز را از نو شروع کنیم…

در این لحظه یکی از او پرسید:

-     آیا شما؟ …

ولی با اشاره ای خصمانه و محکم کلامش را قطع کرد. مرد بقیه حرفش را خورد و ساکت شد. ولی دیگر از روان پریشی او سیر شده بود پرسید:

-     شما کارگردانید؟

به او توجهی نکرد و به مراقبت خود ادامه داد. ناگهان سر آدمیزادی که به سمت ایستگاه تلوتلو می خورد در فاصله چند قدمی آنها ایستاد. خون گلویش بشدت بیرون می زد. مردم از ترس فریاد زدند ولی آن مرد خوب به آن سر زل زد و زیر لب گفت:

-     آفرین… آفرین….

مردی فریاد برآورد:

-     ولی آن سر واقعی و خون واقعی است.

سپس مرد ذره بینش را به سوی مرد و زنی برگرداند و بی صبرانه فریاد کشید:

-     وضعیت را عوض کنید.. خسته کننده نشود…

و دیگری فریاد زد:

-     ولی آن سر واقعی است لطفا به ما چیزی بگو.

و دیگری گفت:

-     یک کلمه هم بگویی بس است تا بفهمیم تو و اینها کیستید…

و دیگری ملتمسانه گفت:

-     هیچ چیز جلوی سخن گفتن تو را نمی گیرد!

چهارمی همراه گریه و زاری گفت:

-     استاد آرامش خیال را از ما مگیر.

ولی استاد با یک پرش ناگهانی برگشت. گویی خودش را پشت سر آنها می چرخاند. گزافه گویی ها در نگاهی تیز آب شد و پراکنده گشت. گویی سالخورده شد یا اینکه دچار بیماری شدیدی گشت. افراد ایستاده در زیر سایبان ایستگاه گروهی از مردان را دیدند که لباس هایی رسمی به تن داشتند و در فاصله چند قدمی ایستگاه می گشتند گویی سگ هایی بودند که داشتند زمین را بو می کشیدند. مرد دیوانه وار زیر باران شروع به دویدن کرد. مردی از جمع جستجوگران متوجه او شد و او نیز به سمت او دوید و دیگران چونان گردبادی به دنبالش شتافتند. بزودی همه آنها از انظار پنهان گشتند و جاده را به همراه قتل و عشق و رقص و باران باقی گذاشتند.

-     خدایا؛رحمتت را شکر.آنطور که گمان می کردیم کارگردان نبود…

-     کی بود؟

-     شاید دزد بود…

-     یا یک دیوانه فراری!…

-     شاید او و تعقیب کنندگانش داخل یک سکانس سینمایی بودند.

-     این رخدادها واقعی است و ربطی به بازیگری ندارد.

-     ولی بازیگری و نمایش تنها فرضیه ایست که به نوبه خود معقولانه به نظر می رسد.

-     نیازی به فرضیه تراشی نیست…

-     توجیه و تفسیری برای این ماجراها داری؟

-     حتماَ واقعی است…

-     چطور می تواند اتفاق بیافتد؟

-     فعلاَ که اتفاق افتاده است.

-     باید به هر قیمتی که شده برویم.

-     حتماَ برای بازپرسی فراخوانده خواهیم شد.

-     اندکی امید باقی مانده است…

این را گفت و به سمت پلیس رفت و فریاد زد:

-     گروهبان…

پلیس خشمگینانه به باران نگاهی کرد سپس پالتویش را بدور بدنش کشید و سریع به سمت آنان رفت و زیر سایبان ایستاد. با سنگدلی از آنان بازپرسی کرده و پرسید:

-     شما کی هستید؟

-     ندیدی در جاده چه اتفاقی افتاد؟

چشمانش را از آنها برنگرداند و گفت:

-     هرکس که در ایستگاه بود سوار ماشینش شد و رفت جز شما، چه کار می کنید؟

-     به سر این آدمیزاد نگاه کن.

-     کارت های شناسایی تان کجاست؟

در حالیکه یک نیشخند مسخره آمیز و البته سنگدلانه زد و شروع کرد به بررسی شخصیت هایشان و از آنان پرسید:

-     چی باعث شد اینجا جمع شوید؟

با انکار به همدیگر نگاه کردند و یکی شان گفت:

-     هیچ کدام مان دیگری را نمی شناسد!

-     دروغی بی فایده است…

دو قدم به عقب رفت…. تفنگش را به سمت آنها گرفت. محکم و سریع به روی آنها آتش گشود. یکی بعد از دیگری بر زمین افتادند. بدن هایشان زیر سایبان ولو شد ولی سرها زیر باران روی سکو قرار گرفت.

 

نجیب محفوظ؛ گزارش هایی از عهد حجر

 

نجیب محفوظ نخستین نویسنده عرب زبان و از معدود دریافت کنندگان غیر مسیحی و غیر یهودی نوبل ادبیات است. گرچه از سال ۱۹۴۳ در مصر جایزه ای برای بهترین رمان سال تعیین شده است، ولی قشر روشنفکر افراطی، سال ها هنر رمان نویسی را پرحرفی خاله زنکی برای شکم سیرها به حساب می آورد.

نجیب محفوظ در آغاز فعالیت ادبی خود تصمیم گرفت چهل رمان درباره مصر باستان و فراز و فرود فراعنه بنویسد تا جنبه های ملی تاریخ مصر را به نمایش بگذارد. جنبش ملی و استقلال طلبی سال های ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ به علاقه روشنفکران و نویسندگان به دوران باستان در ادبیات انجامیده بود و رمانتیک های اجتماعی، ترمیم و بازسازی “قنات ها”! را به عنوان راهی برای نجات کشاورزی کشورهای “شرق الاوسط”! با آب و تاب خاصی پیشنهاد می کردند. نقد ادبی نیز به سه رمان اولیه او نام با مسمّای “مکتب فرعونی”! را بخشید. او با گزارش هایی از “عهدحجر” می خواست مرهمی برای زخم های جدید ساکنان جلگه های اطراف رودخانه نیل بیابد، ولی بعد از مدتی از نوشتن رمان های تاریخی دست کشید و به موضوعات روز جامعه اطرافش پرداخت، مضامینی که در آثار رئالیستی و واقع گرایانه او بازتاب یافتند.

محفوظ در شش رمان جدید، زندگی و تغییر و تحولات طبقه متوسط شهری مصر را از زمان جنگ جهانی اول به نمایش گذاشت. ادب شناسان این گونه آثار او را تحت تأثیر ادبی نویسندگان قرن نوزده اروپایی، از جمله “والتر اسکات” می دانند.

او با اعتقاد عمیق به انسان دوستی، به خلق رمان و داستان و فیلم نامه پرداخت. او از پایه گذاران ادبیات مدرن عرب نیز هست، گرچه ادبیات جدید عرب، ده ها سال متأثر از ژانر داستان نویسی بوده است.