در خاورمیانه چه می گذرد؟

ملیحه محمدی
ملیحه محمدی

به آخرین مقاله فرخ نگهدار با عنوان خاورمیانه در مسیر گذر ایراداتی دارم و فکر می کنم که او تحلیلی سریع و شتابزده و یک وجهی را جایگزین تحلیلی کرده که نخست در عنوان مقاله و سپس در مقدمه وعده ی آن را داده است.

“قصد مقاله این است که مهم ترین پی آمدهای ناشی از روند تحول جاری در حیات داخلی و سیاست خارجی کشورهای دست خوش تغییر را شناسایی و خصلت نگاری کند. از جمله پی آمد این تحول بر روند دموکراسی و نیز بر چگونگی احیای روند صلح خاورمیانه”

 

اسلام سیاسی و جایگاه آن در پیدایش تحولات سیاسی

او مطلب را در دو بخش نوشته است. در بخش اول زیر عنوان “این یعنی دموکراسی سازی” اما در نهایت ادعا می کند که: “اسلام سیاسی جزء ذاتی روند سیاسی شدن گروه های بزرگی از شهروندان است (که) روند پیوستن آنان به مدرنیته به تاخیر افتاده است. “

 البته ما در تعریف تام و تمام مشترک از “مدرنیسم” بی ابهام نیستیم اما اینجا آن را نادیده می گیریم و بر قسمت اول این ادعا یعنی سیاسی شدن شهروندان به معنای روی آوردن آنان به “اسلام سیاسی” می پردازیم.

ادعایی که این معنا را در خود دارد که آنچه که در لیبی، مصر، تونس و یمن پیش می رود، “اسلام سیاسی” است.

اما کدام شعارها و مطالبات، جز ادعاهای جمهوری اسلامی، این را اثبات می کند؟ آیا استبداد توأم با اقتصاد ناموزون و فشارهای معیشتی در این کشورها در تقابل با اسلامیت جامعه اعمال شده است؟ حتی درهمان حدی که شاه ایران به روحانیون سخت می گرفت؟ یا فقر و تنگناهای اقتصادی و مشکلات رفاهی بر بستر استبداد خشن وجه مشترک همه این جوامع است؟

در تونس به عنوان آغازگر این حرکت، خود سوزی جوان دستفروش کدام ظاهر یا مضمون اسلامی را داشت؟ در مصر مشکلات معیشتی مردم که به افزایش شدید بهای نان یارانه ای در روزهای منتهی به قیام منجر شده بود، آیا نشانه ای از بحران نبود؟ در ماه مه و قبل از گسترش تظاهرات عمومی تعدادی از سازمان های مصری شامل اتحادیه های مستقل گوناگون سندیکاها یک اعتصاب بزرگ در سطح ملی را سازماندهی کرده بودند که درخواست مشخص آن پیوند خوردن دستمزدهای کارگران با سطح قیمت کالاهای اساسی بود.

امروز هم مصری هایی که باردیگر التحریر را اشغال کرده اند، برای جایگزین کردن یک دولت اسلامی با شورای نظامی تلاش نمی کنند آنها خواهان به صحنه آمدن افرادی نظیر محمد البرادعی، یا عیسی حسام استاد حقوق و یا عبدالفتوح از میانه روهای “اخوان المسلمین” هستند؟ نگرانی و عدم حمایت اخوان المسلمین از حرکت های اخیر نیز به نظر می رسد که در تردید نسبت به میزان تقید این جریان به اسلام باشد.

در لیبی نیز از آغاز هیچ نشانه ای مبنی بر محتوی اسلامی مطالبات مردم وجود نداشت. وعده های رئیس شورای انتقالی لیبی در اشاره به قوانین شریعت، بازتابی یافت که بلافاصله او را به عقب نشینی واداشت.

در بحرین با وجود تبلیغات معلومی که می شود، همین هفته در سایت حوزه نیوز می خواندم که آیت الله سید عبدالله الغریفی، یکی از علمای لبنان در توضیح مطالبات مردم بحرین می گوید: “مردم بحرین دست به قیام زدند، برای اینکه قانونی اساسی داشته باشند که در تنظیم آن سهیم باشند؛ برای اینکه مجلسی داشته باشند که نماینده اراده آنها باشد؛ برای اینکه دولتی داشته باشند که با آزادی کامل آنرا انتخاب کرده باشند و اینکه تمام مظاهر تبعیض از بین برود. تابعیت سیاسی متوقف بشود، تمام اشکال فساد مالی و اداری و اخلاقی از بین برود….”

در یمن (البته به عنوان فقیرترین کشور عرب که آشکارا جولانگاه عربستان و آمریکاست) درگیری سنی های نزدیک به القاعده و حوثی‌های شیعه با حکومت و با یکدیگرو باز آنچه که در زندگی جامعه یمن به تأیید همه گزارشگران، مشترک است، ناکارآمدی حکومت یمن در پاسخ به حداقل‌های معیشتی مردم، سیاست تبعیض آمیز دولت و فقر روزافزون در کشور است.

 

مدرنیزاسیون چیست؟

کمی پایین تر، نگهدار واژه “مدرنیزاسیون سریع” را بر گزیده است تا رویکرد رضاشاه و آتاتورک را در رفتاری که در ایران و ترکیه پیش گرفتند نشان بدهد؛ او می گوید: “بعد از جنگ اول جهانی ایران و کشورهایی مثل ترکیه راه مدرنیزاسیون سریع را بر گزیدند و ارتش را اهرم اجرای این استراتژی قرار دادند.”

اینجا یکبار دیگر تعریف ما از مدرن و مدرنیسم دچار ابهام می شود. با کدام تعریف از مدرنیته می توان فهمید که “بعد از جنگ اول جهانی ایران و کشورهای مثل ترکیه راه مدرنیزاسیون سریع را بر گزیدند؟” و بحث انگیزتر اینکه “ارتش را اهرم اجرای این استراتژی قرار دادند”.

 مدرنیزاسیون در تعریف بسیط و دقیق خود می تواند با اختلافاتی توأم باشد، اما برخی مشخصه ها هست که بسیار حداقلی است و هیچیک از تعاریف موجود پیرامون آن به اختلاف نمی رسند. از جمله تعریفی که ماکس وبر از مدرنیسم و جامعه مدرن می دهد و پایه آن را بر عقلانیت می داند و در واقع مدرنیزاسیون را رویکرد توسعه اما بر پایه عقلانیت و توأم با آزاد اندیشی و ارزش فرد می شناسد.

آیا آنچه رضاشاه در ایران پیش برد مدرنیزاسیون بود؟ در مورد آتاتورک می توان گفت که او انقلابی سیاسی نیز انجام داد، زمینه تحزب و انتخابات را به نوعی نوشت که همان قوانین پس از نزدیک به نیم قرن، بدون تغییر، موجب صعود حزب عدالت و توسعه به قدرت سیاسی شد. آیا آنچه که رضا شاه در این زمینه انجام داد چنین مضمونی داشت یا تاراج بقایای مشروطه ای بود که مردم ایران به جان کندن به دست آورده بودند؟

 

آیا در انقلاب بهمن افراط گرایان اسلامی پیروز شدند؟

نکته دیگری که نگهدار در تلاش برای یافتن ریشه مشترک تحلیل خود در سالهای اخیر و ایضاً در انقلاب بهمن می یابد، تفسیری از حاکمان انقلاب می دهد که در آن زمان به هیچوجه معنا نداشت و حتی امروز نیز می تواند محل چالش های جدی باشد. او در توضیح آنچه در انقلاب بهمن حاکم شد، می نویسد:

“انقلاب 1979 در ایران به غلبه اسلام افراطی در ایران منجر شد…. به محض آنکه اولین ترک خوردگی ها در آن رژیم بیرحم پدیدار شد میلیون ها شهروند با شعارهای ضد مدرن، ضد غربی و اسلام گرایانه، به خیابان ها ریختند و پیروزی «انقلاب اسلامی» را رقم زدند.”

اینجا دو پرسش هست یکی اینکه: آیا واقعاً جریان خمینی نماینده اسلام افراطی بود؟ البته که طرح این ادعا، سی و دو سال بعد از آن زمان و با اتفاقات و رویدادهای کنونی، می تواند حساسیتی برنیانگیزد ولی راست این است که از واقعیت تاریخی برخوردار نیست.

در زمینه تاریخی آن روز آیت الله خمینی اسلام گرای افراطی محسوب نمی شد و با توجه به اینکه ده سال پس از انقلاب ایران، مجاهدان و طالبان به حکومت رسیدند و بیست سال هم بر سرکار بودند، وارثان خمینی حتی هنوز با معیارهای کنونی افراط گرا محسوب نمی شوند. مضافاً به اینکه افراط گرایی اسلامی اساساً در فضای شیعی موجود نبود و محل قدرتش همچنان مسلمانان اهل سنت هستند؛ نکته ای که در گفتگویی با دین پژوه اندیشمند آقای اشکوری توجهم را جلب کرد و شاید در شرایط آشفته کنونی زیاد محل توجه نباشد.

شاید گفته شود با توجه به فضای اسلام ایرانی، حاکمیت انقلابی ایران، اسلام افراطی بود. این هم درست نیست، زیرا همه به یاد داریم که جریان نزدیک به خمینی ( در میان اسلامیون) با تفکری که می خواست “حکومت اسلامی” را بر جمهوری اسلامی بنشاند، مبارزه کرد و جمهوری را در حدی که حوزه باور آنها بود تثبیت کرد. امری که هنوز و امروز به مثابه آبشخور سیال ِ نبرد میان جمهوریت و اسلامیت نظام ایران است و موجب چالش هایی شده و می شود که در مجموع به سود نواندیشی و آزادیخواهی جهت یافته است.

پرسش دیگری در همین پاراگراف، بر پایه این بخش از مدعا شکل می گیرد:

”… میلیون ها شهروند با شعارهای ضد مدرن، ضد غربی و اسلام گرایانه، به خیابان ها ریختند و پیروزی «انقلاب اسلامی» را رقم زدند.”

آیا شعاری که انقلاب با آن پیروز شد، ( استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی ) ضد غربی و ضد مدرن بود؟ در ظرف جامعه انقلابی آن روز و میان نیروهای موجود در زمینه انقلاب به هیچ وجه چنین نبود.

این درست است که فضای فرهنگی ایران ضد آمریکایی ـ و نه حتی ضد غربی ـ بود، اما آنچه که انگیزه و محرک مردم در پی گیری روند انقلاب شد، باز همچون آنچه امروز در منطقه می گذرد، استبداد همراه با ناکارآمدی در سامانه اقتصادی کشور و عدم وجود امکانات رفاهی و اجتماعی برای وسیعترین گروهها و طبقات اجتماعی بود.

باری؛ پایه این تعریف به زعم من نادرست در نگریستن از منظر مفاهیم و پدیده های امروز به تاریخ دیروز است.

 

برائت از مدرنیسم اما دموکراتیک و در پی انتخابات آزاد

به نظر می رسد در جستجوی تشابه جویی میان انقلاب ایران و جنبش های کنونی است که نگهدار می نویسد: “نسیم تغییر، که اکنون خیلی ها آن را “بهار عربی” یا “بیداری عربی” می نامند، در حقیقت صدای مردم عادی سیاسی شده ایست که می خواهند شنیده شوند. این ها مردمی هستند که می خواهند در حیات سیاسی شرکت کنند؛ حتی می خواهند قدرت سیاسی را شکل بدهند. این جنبش ماهیتا دموکراتیک است…… از این زاویه فرقی میان مصر، سوریه، بحرین، تونس و یمن نیست. بهار عربی می تواند و شایسته است به «انتخابات آزاد» منتهی شود.”

اما همین ادعا نیز به نظر می رسد که با پایه تحلیل او که رویکرد اسلام سیاسی به ازای “دوری از مدرنیته” باشد، تناقض دارد.

چگونه این جنبش می تواند ماهیتاً دمکراتیک باشد وقتی که روی بر تافتن از مدرنیته زمینه آن است؟مگر می توان از مدرنیته عقب ماند و در عین حال یک تحول سیاسی ماهیتاً دمکرات را هم رقم زد؟ و تازه آنطور که نگهدار می گوید و محتمل می بیند انتخابات آزاد را هم تدارک کرد؟

در پایان همین بخش او مطمئن به نظر می رسد که “بهار عربی حکومت هایی متفاوت با حکومت های سرنگون شده را روی کار خواهد آورد. متفاوت نه تنها به لحاظ ترکیب، بلکه به لحاظ رفتار با مردم. روزگار روزهایی که صدای مردم خاورمیانه در تصمیم گیری های اساسی ناشنیده می ماند قطعا سرآمده است.”

من به این پیش بینی صریح باور ندارم. به نظرم می رسد که پروسه دمکراتیک تحول سیاسی در کشورهای عربی، بنا بر همان حقیقتی که بخشی از آن را فرخ نگهدار عنوان کرده است، یعنی سلطه طولانی مدت استبداد و خشونت به آسانی و حتا مستقیماً از این خیزش ها به دست نخواهد آمد. بستر و زمینه فرهنگی بروز عدالتجویی و آزادی خواهی کنونی جامعه عربی، به خشونت و اقتدار جویی آمیخته است. امکان دیگری وجود نداشته است. منافع بسیار و همه جانبه غربی ها در این ممالک می تواند جهت رویدادها را تغییر بدهد و اگر توده های عرب شانس بیاورند و منفعت غرب را در آرامش و ثبات در این کشورها ببینند، شاید سیاستگذاران نخبه جامعه بتوانند تعادلی را در مطالبات و امکانات واقعی این جوامع یافته و نظمی را مبتنی بر آزادی و توسعه به مرور حاکم کند؛ در غیر اینصورت آنچه مستقیماً از این جنبش های سرنگونی فرابروید “ماهیتاً غیر دموکراتیک” است. زیرا که پروسه انقلاب و سرنگونی، ساز و کار و اندیشه خود را دارد و تحول دموکراتیک تدارک و تهیه دیگری. از انقلاب دیکتاتوری نروییده و دلیلی ندارد که در میان اینهمه آزموده، در صدد خلق نیازموده ای بر اساس ایده آل های مان باشیم. مصلحت جهان غرب در سقط جنین مبارزه درگرفته در کشورهای عربی بود زیرا که روند گسترش جنبش ها را نمی توانست پیش بینی کند. اینکه غرب در مصر شورای نظامی را از درون نیروهای مبارک برکشید، یک آینده نگری برای منافع خود بود که کاش جامعه مصری بتواند مصلحت خود را با آن پیوند بزند…

اینکه لیبی را به سمت جنگ و خشونت برد بر اساس همان محاسبات بود و برای جامعه لیبی که فراز و فرود های تاریخی مصر را نیز نداشته است، آسان نخواهد بود که زودتر آگاهی ملی را بر سیاست ها و امور خود مسلط کند.

این محاسبات در یمن و بحرین و شاید دیرتر در عربستان می تواند با خسارت فراوان برای این ملت ها توأم شود و نمی توان به راحتی طلیعه “دموکراسی” را در آن دید.

 

تحولات سیاسی فقط حاصل تقابل استبداد و آزادی نیست

فرخ نگهدار با بخش دوم نوشته اش تحت عنوان “این یعنی صلح سازی، اما به معنای واقعی” بر آن فکر محوری که در مضمون مقاله اش تا اینجا حاکم بود تأکید دوباره ای کرده است و تحولات سیاسی را صرفاً حاصل تقابل استبداد و آزادی دیده است.

او به عناصر پدید آورنده این بهار عربی پرداخته و تمامی آن را در روبنای سیاسی و نحوه تعامل غیردمکراتیک حاکمان این کشورها یافته است. از مصر و امضای قرارداد کمپ دیوید بدون توجه به تمایلات مردم مصر مثال می آورد و آن را نیز در مشابهت با کودتای 1953 ایران قرار می دهد. و نتیجه می گیرد آنچه که 46 سال بعد در شکل انقلاب بهمن در ایران روی داد و آنچه که امروز یعنی 33 سال بعد در مصر مبارک اتفاق افتاد ادامه آن کینه های انباشته و ناشی از نادیده گرفتن نقش مردم بوده است..

با توجه به اینکه او در بخش قبلی آنچه را که در ایران رضا شاه و ترکیه آتاتورک اتفاق افتاده بود، نوعی “مدرنیزاسیون” نامیده بود، می توان نتیجه گرفت که مصر نیز از دوره انور سادات به نوعی مدرنیزاسیون روی آورده و همین زمینه قیام کنونی است.

آیا انقلاب 1979 ایران به علت کوتای 28 مرداد و همگامی با امریکا ملاک اجتناب ناپذیر شد؟

البته تحلیل های جهت یافته ای وجود دارند که سرازیر شدن پول نفت اوپک را در سالهای دهه هفتاد به ایران، علیرغم بی برنامگی و سوء مدیریت شاه در هزینه کرد آن، امواج درخشان “رونق اقتصادی” تفسیر می کنند و منکر فقر و فاقه مردم، افزایش شدید قیمت ها و رشد فاصله طبقاتی و رشد نارضایتی اجتماعی می شونداما واقعیت این است که درآمد سرشار نفت در دهه هفتاد میلادی که موجب تولد امارات از چند شیخ نشین و رونق اقتصادی و توسعه کشورهای عرب منطقه شد، در ایران به تولید و رشد واردات کالاهای مصرفی منجر شد. وضعیت اجتماعی مردم به گونه ای بود که همایون کاتوزیان در کتاب اقتصاد سیاسی ایران می نویسد:

“آنچه در ایران رخ داد نه پیشرفت اجتماعی و اقتصادی بود و نه مدرنیسم، بلکه شبه مدرنیسمی بوده که عواید نفت آن را تسریع کرد. به همین شکل تغییرات ساختاری اقتصاد نیز نه به علت شهر نشینی که به واسطه شهرزدگی بود. هنگامی که کشور در آستانه دروازه های تمدن بزرگ قرار داشت سهم کل تولیدات صنعتی (‌شامل تولیدات دستی و روستایی و سنتی ) ‌در تولید ناخالص داخلی غیر نفتی 20 درصد بود. در حالی که سهم خدمات 56 درصد بود. با این همه حمل و نقل شهری در همه جا به ویژه تهران به قدری خراب بود که غیر قابل توصیف است وضع مسکونی جز برای وابستگان دولت و جامعه تجار ‌یا وحشتناک بود و یا مشکلی هولناک. اغلب شهرهای کوچک و بزرگ از جمله تهران فاقد سیستم فاضلاب کار آمد بودند، خدمات درمانی و بهداشتی برای اغنیا بسیار گران و نامطمئن بود و برای فقرا گران و خطرناک”.

من فکر نمی کنم فقط برای کسب آزادی های سیاسی که تحت هر حکومتی عملاً بخش معینی را تهدید می کند، مثلاً در ایران، به ویژه در دوره ای که هنوز سطح سواد به قول نگهدار 48 درصد بوده است، مردم به یک انقلاب دست بزنند.

باری؛ دیکتاتوری به تنهایی نمی تواند عامل انقلاب شود. نارسایی های اجتماعی و اقتصادی تا به بدنه وسیع اجتماعی فشار وارد نکند، مردم به اعتراض و به جستجوی چاره بر نمی خیزند. و اگر برخاستند البته بر بستر فرهنگی و اجتماعی خود که دین هم بخشی از آن است حرکت می کنند. با وجود این در همین کشورهای عربی که زمینه اسلامی بسیار قوی تر از ایران دارند، همه شعارهای اعتراضی متوجه شخص دیکتاتور بوده و هست و نه احیا یا مطالبه رادیکالیسم اسلامی.