مرثیه ای برای بهار زمین

مسعود بهنود
مسعود بهنود

روزگاری نه چندان دور، در گوش ما خواندند که تاریخ را مردان بزرگ و قاطع ساخته اند. تندروانی خشن که در کتاب های درسی تاریخ کودکی ما نقش های بزرگ جهان بر دوش آنان بود. این تاریخی بود که باید شاهان سرکوبگر نام های درشت آن باشند، تاریخ مذکر که جز همین مردان چیزی نداشت و خبری از نیمی از جمعیت زمین نمی داد. در ذهنمان می کاشت در ساخت این زمین بیشتر از تدبیر و تخصص و اعتدال، قاطعیت و خشونت و بی سئوال کشتن لازم آمده است. اما چندان که ذهنمان از این تاریخ برساخته خودکامگان رهائی یافت و با جهان آشنا شد دانستیم مردان شمشیرکش و قتال درست است که گاه مرزها کشیدند، سرزدند، مناره ساختند و ملت ها را در واحدهای جغرافیائی جا دادند، اما انسان امروز ساخته آنان نیست بلکه سازندگان اصلی تاریخ انسان های دیگرند. آن هائی که در اعصار یخ بندان اندیشه و تفکر هم از اعتدال و مردمی گفتند و به بشر و اعتلای وی اندیشیدند و به رسیدن بهار مژده دادند.

دانایان زمین که سازندگان راستین این کره خاکی هستند، در میان عربده شمشیرکشان و قدرتمندان جنگ طلب، همان می خواستند که امروز در جان جهان جوانه زده است، آنان قانون نوشتند و عربده جویان این نمی خواستند، آنان دانش را پرورش دادند و والائی و دانائی آفریدند و قدرتمندان این نمی خواستند. امروز هنوز آدمیان همگی چنان زندگی نمی کنند که دانایان تاریخ وعده دادند، هنوز جنگ و تندروی از صفحه روزگار به تمامی برنیافتاده است، اما مژده مان باد که اولین نسل از آدمیانیانیم که تندروان را چنین خوار می شماریم و به چشم تحقیر می نگریم. تنها نسل از آدمیزادگانیم که آگاهی نجات دهنده را همگانی می بنیم.

 کارلوس چریکی که در دهه هفتاد میلادی وزیران نفت اوپک را گروگان گرفت و به گوش جمشید آموزگار و زکی یمانی وزیران ایرانی و سعودی چنان سیلی زد که صدایش در جهان پیچید و قهرمانش کرد، هفته پیش باز خبرساز شد اما نه خبرش مانند پیش در صفحات اول روزنامه ها آمد و نه نقشش در یادها ماند. او  متخصص بمب بود و از چریک های پرآوازه دهه شصت. از ونزوئلا خودش را رسانده بود به تندروترین جناح فلسطینی. خیلی شانس نیاورد که همه این سال ها در زندانی در فرانسه زنده ماند. چرا که جهان در این میان دگرگونی پذیرفت. هفته پیش که به دادگاه برده شد، در جواب شغلت چیست گفت انقلابی حرفه ای. خبرنگاران خندیدند. او وقتی چنین دید نام واقعی اش را گفت ایلیچ رامیرز سانچز. دهه شصت اگر بود کسی به شعار وی نمی خندید بلکه این گفته و عکس در سراسر جهان انعکاس می یافت و شهره می شد. ترانه ها برایش می خواندند و به نامش شعر ها می سرودند. البته که برای کسی که می خواست جای چه گوارا باشد خوش نیست که فقط وکیلش برای او کف بزند، همان کس که در زندان حاضر شد به همسری وی در آید.

چگونه جهان طی پنجاه سال از خشونت مقدس به چنین نقطه ای رسید که مردم کلمبیا هفته گذشته کشته شدن آلفونسو کانو رهبر چریک های فارک را جشن گرفتند و به خیابان ها ریختند. همان گروهی که نیم قرن با حکومت مرکزی کلمبیا با بمب و تیر و ترور مبارزه کردند. چطور جهان به جائی رسید که برای مرگ صدام نگرید سهل است که شادمانی کند. چطور جهانیان قذافی و مبارک را که روزگاری با لباس نظامی قهرمان ملت های خود بودند، با نفرت بدرقه کرد. چرا چنین اجماعی در برکندن بشار اسد نیست گرچه وی را نیز به تندروی متهم می کنند پلاکاردهای چند متری در خیابان های سوریه می گردانند که وی را کذاب می خواند و در پلاکاردها بر پیشانی اش صلیب شکسته می کشند، اما پیداست که در سر مردم سوریه وی هنوز مشهور به خونخواری نیست، وارث آن هست و همینش چنین بدعاقبت کرده است. به قول اردوغان دارد دیر می شود.

 

جهان چگونه گشت

اگر جهان را چنان کوچک بگیریم که در قابی، در چشم ما، جا شود، و اگر تاریخش را چنان کنیم که در چند جمله مختصر شود، این نقش و شرح مختصر را نه عرصه جدال خیر و شر، و نه آوردگاه خوب و بد، بلکه بستر زشت و زیبائی هایی باید دید که از صلح و جنگ آدمیان و تندی و نرمی آنان می زاید. هیچ دیو و فرشته ای، هیچ اهورا و اهریمنی در کار نبوده است. خدایگانی نیست و نبوده است. انسان بوده است و تجسد وظیفه به قول شاعر خسته.

بهار آدمیان آن زمان رسید که دریافتند همان شاعران و ادیبان، آن نقاشان و موسیقدانان که به روزگار خود رهی نعمت و وظیفه خوار شاهان و امیران بودند، خود سری بلندتر از ممدوحان خود داشته اند. بهار آدمیان زمانی بود که دانستند لئوناردو داوینچی بزرگ است نه آنان که به زمانش در قصرهای رم می زیستند، هومر و هردوت بزرگ بوده اند نه آن کسان که شرح فتوحاتشان را نوشته اند، فردوسی ماندگار است نه شاهانی که وصف بزرگی داشته و نداشته شان را گفته است، حافظ است که می ماند نه شیخ شجاع، ملک الشعرا ماندگار است نه رضاشاه. بهار زمین وقتی رسید که آدمی دانست خدا بزرگ است، نه آنان که به نمایندگیش روزگاری قدرت رانده اند بر گوشه ای از زمین، آنان که خود را خادمان خانه وی خوانده اند و در کجاوه های طلا نشسته اند و حرمسرا رانده اند، خدا بزرگ است نه دین فروشان لباده پوش کتاب سوز. نه حاکمانی که در لمحه ای از حیات زمین اختیار مرگ و زندگی دیگران دست آن ها بوده است.

بهار آدمی به همین یک دو سده نزدیک رسید، وقتی رسید که انسان از گردنه های سخت اعصار دور، و تنگه ها و راهبرهای قرون میانی گذشته بود. آن زمان که دیگر خود را مالک ابزاری دید که نه یک دشمن، نه یک لشکر، نه یک قوم که همه زمینیان را نابودی می تواند. زمانی که دانست به انتها نزدیک شده و دیگر برای چندین بار ویرانی این سیاره در زرادخانه های خود توان دارد و با فشار تکمه ای می تواند همه هست را نیست کند.

چنین بود که انسان ها، از میان دشت های سوخته و شهرهای ویران شده، تاریخ کشتار، تاریخ عربده، تاریخ نابخردی، از میان خاکستر کتاب سوزان و علم سوزان، از میان اجساد تلنبار گذشتند و کوره هائی که برای سوزاندن این یا آن ساخته بود، صدای جان جان خود را شنیدند. همان صدائی که از گلوی زاهدان و عالمان قرون برآمده و در تاریخ ادبیات جهان ثبت بود اما در میان فریاد جنگ سالاران گم.

 

انتهای خشونت

بهار آدمیان در قرنی فرارسید که در ابتدایش تندخویان، جنگ را چنان فضیلتی بخشیدند که جهانی شد. قرن بیستم، اما این فضیلت را در میان قرون و اعصار بشری یافت که هم سوخت هم ساخت. هم خزان زمین را چنان آفرید که به قرن ها از جنگل های ناپالم خورده ویت نام گیاه برنمی آید، و کج پیکران هیروشیما و ناکازاکی هنوز زنده اند که روزی ارابه مرگ بر بالای سرشان گذشته. در میانه همین قرن در میانه اش دانست که بنی آدم اعضای یک پیکرند و این نوشته بر سنگ نوشت و بر سر در بنائی زد که اولین خانه برای ملل بود و نه برای دولتی فاتح.

بهار آدمیان زمانی رسید که به گوش جان شنیدند که در این زندگانی اگر بهشتی هست در مدارای با یکدیگرست و در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است. و دانستند نه با خانواده و همزبان که با همه باید مدارا کرد، و از جانداران نه فقط اسب و شتر و باربران که باید قدر مورو یوز و نهنگ هم دانست. و دانستند با درخت، کوه، کویر و دریا نیز چاره جز مهربانی ندارند. بهار زندگی رسیده بود وقتی دریافتند بهشت زمینیان در همان است که رییس آخرین قبیله سرخ پوست برای رییس واشنگتن نوشت: چشمه خواهر ماست، دشت ها برادرانمان هستند، ابر مادر ماست، و ما خورشید را پدر خویش می دانیم.

اینک بهار بشر در زمانی رسیده است که هنوز نفیر جنگ و مرغوای آن – که بهار شاعران نفرینش گفت – در جای جای زمین طنین انداز است، اما شادی نثار نسل های در راه، چرا که به جای هر صدام که از مغاک بیرون می آید و هر قذافی که بر زمین می افتد، خودکامه ای دیگر متولد نمی شود. دیگر صدام نمی زاید مادر زمین، دیگر قذافی نخواهد ساخت و اگر متوهم هائی مانند بن لادن هم از پستو ها و سیاه چاله ها و نهانخانه ها به در آید باز نسل آخرین اند. چنان که جهان دیگر پول پت نساخت، پینوشه نساخت، موسولینی اگر ساخت مسخره ای بود نامش برلوسکونی، که هربدکاری کرد ولی کسی مانند گرامشی را به حبس همه عمر نیینداخت.

در خیابان های لیبی جهان دید که چگونه جوانان خون می خواستند وقتی سرانجام کسی را که چهل سال بود به قدرت چسبیده بود به چنگ آوردند، اما همان جهان لحظاتی بعد از تماشای رفتار خشن و عدالت خیابانی با آدمکش دیوانه ای چون قذافی به صدا در آمد که نه. شورای حاکمان تازه ناگزیر شده اند اعلام دارند آن ها را که در خیابان با قذافی چنان کردند، به محاکمه خواهند کشید. نمی کشند البته، یعنی نمی توانند بکشند، اما همین که ناگزیر از گفتن این سخن شده اند یعنی جهان دیگرگون شد و به سرعت. خشونت نمرده، شاید هرگز به تمامی از میان بشر محو نشود اما در همین آغاز بهار آدمی، می توان به نشانه هایش، به جوانه هایش، به دل خوشی هایش دل بست.

ایراهیم گلستان در ابتدای فیلم خانه سیاه است ساخته فروغ فرخ زاد، وقتی آن دو می خواستند جهان را به تماشای جذام خانه ببرند نوشت “دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های جهان بیشتر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است”.

از این نوشته و گفته نیم قرن می گذرد. تا چشم بر جذام و جذامیان بازکنی و به چاره بنشینی در ادامه آن متن می آید “بر این پرده نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد می آید که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی”.

 پس می توان گفت همه آن عالمان و دلسوختگان تاریخ که چشم انسان را در قصه ها و شعرها، پرده ها و نمایش های خود گشودند، کاری بزرگ کردند و تخم زیبائی ها و مروت ها در دل بشر کاشتند. گرچه مانده است هنوز که این بهار همه جائی شود. هنوز جذام خانه ها هستند و درد هست و کسانی هستند که خشونت و تندی را ترویج می کنند.