بوف کور

نویسنده
بهاره خسروی

بوف کور صفحه ی جدید هنر روز است که به نقل و نقد داستان معاصر می پردازد. هنر روز در بوف کور می کوشد تا ادبیات داسانی ایران امروز را به علاقه مندان معرفی کند و قصه های ادب فارسی را به نقد و بررسی بنشیند. نخستین شماره ی بوف کور به داستانی از میترا داور با عنوان “ قفسه دوم ” اختصاص یافته است. نقدی از فتح اله بی نیاز هم در ادامه ی داستان از پی خواهد آمد تا کمی بیشتر با زوایای ناشناخته این قصه آشنا شویم.

 

قفسه دوم

 

من در ردیف یک، قفسة دوم قرار گرفته‌ام، آقای عزیزی در طبقة مجاور. ما باید طوری بنشینیم که در قفسه جای بگیریم، طرز خاصی از نشستن که با تمرین زیاد آن را یاد گرفته‌ایم. پاها را تو شکم جمع می‌کنیم، بعد دو دست را حلقه می‌کنیم دور پاها. کسانی که قبل از ما قفسه‌بندی شده‌اند، حالا خاک گرفته‌اند. رییس انبار نایلون زردی رویشان کشیده است. کافی‌ست تلنگری بزنیم به‌شان، تا یک‌باره پودر شوند و بریزند روی زمین.

مدیر واحدها هر روز قدم‌زنان از ما بازدید می‌کند، گاهی هم ایراد می‌گیرد :

یا این‌که :“موهای آن خانم!”

گاهی هم به رفتارمان ایراد می‌گیرند. مثلا ً یک بار از من ایراد گرفتند که:“وقتی مدیرها رد می‌شوند، انگشت شصت پایت طور عجیبی تو ذوق می‌زند.”

گفتم:“‌انگشت پایم خودش دراز است و من دیگر بهتر از این نمی‌توانم جمع‌شان کنم.”

چند نفری انگشتم را از نزدیک دیدند و خوشبختانه پذیرفتند که قصد و مرضی ندارم.

گاه به‌گاه خبرهایی از قفسه‌های مجاور می‌شنویم که مثلاً با بیست سال نشستن در قفسه‌، به سن بازنشستگی می‌رسیم، البته با بیست روز حقوق که این زیاد برای ما جالب نیست. این جمله بین بچه‌ها هر روز تکرار می‌شود

-این قدر این‌جا می‌نشینیم، تا با سی روز حقوق بازنشسته شویم.

خبرهای مهم معمولاً ما را هیجان‌زده می‌کند، تکانی می‌خوریم و سعی می‌کنیم قلاب دستمان را چند لحظه باز کنیم و نفس عمیقی بکشیم.تازه‌گی شنیده‌ایم افراد قفسه‌بندی شده شامل قانون سختی کار می‌شوند. در صورتی که قانون سختی کار اجرا شود، ما احتمالاً از قفسه‌ها بیرون می‌آییم و شاید بتوانیم خودمان را بیرون بکشیم. هرچند نشستن در قفسه ما را سنگین و کرخت کرده است، پریروز زنی می‌خواست از قفسه پایین بیاید، به محض بلند شدن و راه افتادن، استخوان پایش شکست. هر قدمی که برمی‌داشت صدای استخوان‌ها بیشتر شنیده می‌شد. به در ورودی نرسیده بوده که صدای آمبولانس بلند شد.

ما این جا تقریباً عشق را فراموش کرده‌ایم، فقط گاه‌به‌گاه یادمان می‌افتد که قفسه بالایی و یا پهلویی آقای عزیزی نشسته. بیشتر هم از بوی عرق تن هم می‌فهمیم. از بس یک جا نشسته‌ایم حس بویایی‌مان حساس شده و تقریباً هر بویی را زود متوجه می‌شویم. اگر بتوانیم از بین قفسه‌ها انگشتی تکان بدهیم، احتمالاً اشاره‌ای به قفسه‌های مجاور هم می‌کنیم که مثلاً آقای عزیزی بداند من الان این‌جا نشسته‌ام و دارم به او فکر می‌کنم. این تنها دل خوشی ماست تا بتوانیم سقف کوتاه این جا را تحمل کنیم.

اما امروز با بقیة روزها فرق می‌کند. می‌خواهم خودم را از این وضع نجات دهم. یعنی پاهایم را از قفسه بیرون بگذارم. کمرم را اگر توانستم راست کنم و بعد… البته علتش هم این است که خواب دیده‌ام دو بال کوچک در آورده‌ام و از قفسه پروازکنان آمده‌ام بیرون، رفته‌ام بالای شیروانی، تو قفسة دو جدارة انبار تخم گذاشته‌ام.

آن بالا دست کسی به‌ام نمی‌رسید و این از آرزوهایم بود… بعد خواب‌های دیگرهم بود که ناراحتم می‌کرد، انگار سینه‌هایم آب شده بود و من داشتم یاد می‌گرفتم با هر آهنگی چه‌طور برقصم !

می گفتم:” آقاجان! ما که رقص بلد نبودیم، این‌قدر برایمان آهنگ‌های جورواجور زدند که ما یاد گرفتیم به هرسازی برقصیم…

الان ساعت دوازد ه ظهر است، ناهارم را خورده‌ام و حالا گمانم وقتش است، فقط تنها مشکلی که دارم، بعد از ناهار معمولاً چرت کوتاهی می‌زنم. چرت بعد از ناهار یکی از بهترین لحظه‌های زندگی من است. قرص‌های آرام‌بخشم را هم خورده ام و این باعث می‌شود کمتر دچار کابوس شوم… خوابی نرم و کیفور چشم‌هایم را گرم می‌کند، البته هنوز فکرم به پرواز است. می‌خواهم استخاره کنم که می‌بینم خواب رفته‌ام و تو خواب دارم فال حافظ می‌گیرم تا ببینم پرواز کردن…                 

کتاب را برعکس گرفته بودم. داشتم خودم را تو آینه نگاه می‌کردم. مردمک چشم‌هایم که زمانی سیاه‌ترین مردمک‌های دنیا بود، سفید سفید شده بود؛ بعد دیگر چیزی یادم نیست، انگار کسی بیدارم کرد، رییس انبارمان بود که با صدای بلند گفت:

به دنبال آقای عزیزی می‌گشتم. دیگر آخرین روزهایی بود که می‌توانستم ببینیمش. سرم را به جلو خم کردم. انگار شست پایم را تکانی دادم. هیچ جوابی نیامد.

  صدای رییس انبار را شنیدم که گفت:“خانم دنبالش نگرد! دیروز روش نایلون کشید‌ه‌ایم.”

 

نقد ی ک داستان حرفه ای

فتح الله بی نیاز

همان طور که از متن داستان دریافتید،  قصه را راوی اول شخص روایت می کند.  وقتی می گوید “من در قفسه دوم قرار گرفته ام” با استفاده از عنصر زبان (قرار گرفته ام) می خواهد بگوید یا موجود مرده ای است و از دنیای مردگان با ما حرف می زند، یا فقط با قصد طنز روایتش را شروع کرده است. طرز نشستن راوی، و خاک گرفتن افراد قبلی این فکر را به ذهن متبادر می کند که آن محل شاید انبار باشد یا جایی که برای نگهداری اجساد به کار می رود تا به جای قبر کردن شان و صرف هزینه، اجازه داده شود به مرور بپوسند. پوسیدن در این جا دقیقا  کنایه ای است  از پوساندن زنده زنده انسان ها. اشاره به رئیس انبار و کشیده شدن نایلون زرد روی “کسان قبلی” و پودر شدن افراد “قفسه بندی شده” به این فکر دامن می زند.

   مدیر  که به نشستن این و آن و موهای زن ها و “تو ذوق زدن انگشت شست پا”  ایراد می گیرد، نماد  اقتدار و نظم غیرانسانی حاکم بر فضا است. او با هیچ منطق و احساسی متقاعد نمی شود، مگر این که کارکنان دستگاه بوروکراتیکش موضوع را بررسی کنند و گزارش دهند. فضا رعب انگیز نیست، اما  خبرهایی که در روایت آمده است، به آن ابعاد هولناکی بخشیده است؛ برای نمونه “در قفسه های مجاور کسانی هستند که بیست سال پا ها را توی شکم جمع کرده اند و به اصطلاح نشسته اند” تا به سن بازنشستگی رسیده اند. بنابراین خواننده در عین حال پی می برد که با یک محیط اداری سر و  کار دارد. حتی جزئیاتی از این محیط با نشانه هایی ساخته و پرداخته می شود. برای نمونه بیست روز حق بازنشستگی در قبال بیست سال زندگی در قفسه یا سی روز برای سی سال تحمل قفسه. در این جا کار در جامعه که باید عامل تنوع و نشاط  و ارتباط های انسانی باشد، با استعاره “قفسه” به شکنجه گاه  تبدیل می شود. همه در عین خستگی به فکر مزایای “قفسه” هستند؛ متلا گرفتن حق و حقوق سختی کار که این نیز به نوبه خود کنایه ای است از کنار آمدن انسان ها را با وضع کنونی و “برخورداری از بیشترین امکانات در شرایط  موجود”. قفسه یا “مناسبات ناانسانی کار” در عین حال انسان ها را  سنگین، کرخت و شکننده می کند تا جایی که راه رفتن که نشانه تحرک است سب شکستن پای آنها می شود. به رغم کاربرد این همه نماد، نشانه، اشاره و کنایه،  نوع روایت و ساختارهای واژگانی به شکلی است که خواننده – حتی در دیگر کشورها – فکر می کند راوی دارد از یک محیط اداری حرف می زند. ازا ین رو متن خوش خوان شده است.

    یکی از نکته های ظریف روایت که به شکل  “اشاره” و بعضا “نشانه” آمده است، “عشق” است. بر خلاف ولنگاری جنسی که وجه دلخواه هر نوع “قدرتی” است- تا مردم سرگرم شوند -  عشق چندان مورد عنایت آنها نیست. حتی از آن خوش شان نمی آید؛ چون نشانه ای از همبستگی و دلبستگی انسان است؛ حتی اگر بقایای ناچیزی از آن  مانده باشد. در ضمن نویسنده با همین اشاره، کورسویی هم برای نور و سرزندگی پیدا کرده است. عشق در این داستان یک مفهوم انتزاعی نیست، بلکه با “یاد” آقای عزیزی مصداق واقعی پیدا می کند. در این رهگذر نویسنده حتی از بوی تن هم استفاده کرده است؛ ضمن این که با انگشت پا به او اشاره می کند تا به او برساند که هنوز اینجاست. به این ترتیب عشق هم، تحت انقیاد قدرت است. اما قدرت نمی تواند به تمامی ذهن ها نفوذ کند و آنها را به تملک درآورد. راوی به آقای عزیزی فکر می کند و “این تنها دل خوشی ماست تا بتوانیم سقف کوتاه این جا را تحمل کنیم.” سقف کوتاه در ادبیات یکی از وجوه ممیزه خفقان و اختناق است و با تفکر که سقف و دیوار نمی شناسد،  در تقابل و حتی تضاد کامل است. همین تضاد موجب می شود که راوی به فکر نجات خود بیفتد. منشاء این ایده را از خواب و رویا گرفته است؛ چیزی که به قول دکارت “جزئی از واقعیت است نه عینیت” استعاره پرواز و فرار از قفسه و تخم گذاشتن در قفسه دوجداره بالا،  با طنز روایت می شود. در رویایی دیگر، یاد می گیرد که با هر آهنگی برقصد و این با گفته اش که بعد از همین رویا آمد ه است، در تضاد است: “می گفتم آقاجان ! ما که رقص بلد نبودیم، این قدر برای مان آهنگ های جورواجور زدند که یاد گرفتیم به هر سازی برقصیم.” این جمله گرچه کلیشه ای است، اما به دلیل انتخاب زمان و مکان مناسب برای ادای آن، به یکی از اشارات طنزآمیز قوی تبدیل شده است تا نقش ناچیز و حقیر فردیت انسانی و برآیند پرقدرت نظام “دیوان سالاری – توتالیتاریستی” بازتاب یاید. قرص های آرام بخش نشانه ای است از تمهیدات و  ابزار قدرت برای تخدیر ذهن قفس نشین ها. خواب راوی و دیگر کسانی که در قفسه اند، نشانه ای از بی خبری آنها است. اما حتی همین بی خبری هم با شکنجه همراه است؛ چون کابوس دست از ذهن شان بر نمی دارد. کابوس دست کم این امتیاز را دارد که به مدد خرافه التیام بخش  آلام راوی شود: به فال حافظ رو می آورد، اما این هم نجات بخش نیست. وارونه گرفتن کتاب خود گواه این امر است و بعد سفید شدن مردمک هایی که روزگاری سیاه ترین ها بود – که این نیز کنایه است “سفید شدن چشم در نتیجه انتظار “

حال که دیگر چیزی برای او باقی نمانده است، می شنود که مشمول سختی کار شده است و بازنشسته شده است. اما در این قفسگاه هیچ خبر خوشی به تنهایی منتقل نمی شود و همیشه با خبری فاجعه آمیز همراه است: روز گذشته روی آقای عزیزی نایلون کشیده اند.  عشق و بینایی هر دو یک جا از دست رفته اند و راوی در سن و سالی نزدیک به پیری چه کاری می تواند در خارج از قفس داشته باشد؟ اگر کارمندی یا کارگری این روایت را با همین دایره واژگانی برای ما تعریف می کرد، شاید تعجب می کردیم، اما  با تمام وجود باورش می کردیم. 

داستان در عین حال که کاملا نمادین است از سرچشمه واقع گرایی بهره می برد و همزمان با واقعگرایی (نه عینیت گرایی) کاملا نمادین است و این خصوصیت، از امتیازات برجسته آن است. داستان های کوتاه و رمان های ایرانی و خارجی پرشماری خوانده ام که خواسته اند به این سطح از توفیق دست یایند. نمونه موفق آنها داستان کوتاه، “موش” اثر هوارد فاست و “مار” از جان اشتاین بک است. قصه ای که  خانم  میترا داور نوشته است، همان طور که گفتم در همین مقوله است و به عقیده من ارزش معنایی و ساختاری اش از نوع خارجی آن چیزی کم ندارد.

   چه نویسنده از آرای ماکس وبر اطلاع داشته باشد و چه نداشته باشد، باید گفت که ضمیر ناخودآگاه او – که منشا  این متن است – آرای این اندیشمند را بازنمایی می کند که “وجه ممیزه جوامع مدرن در این است که بوروکراسی تمدن، انسان ها را له می کند.” اما بورکراسی این روایت از نوع توتالیتاریستی آن است؛ همان شکل منفور و ناانسانی که در شوروی سابق، کره شمالی، کوبا و دیگر حکومت های خودکامه (نه دیکتاتوری) حاکم بوده و هست و  به “کج و راست” نشستن مردم هم کار دارند. راوی یا بیدار است و یا  اگر چرت می زند، یا به دام کابوس می افتد. او آزادی ندارد. در واقع وقت آزاد برای او بی معنا است؛ یا باید درد ناشی از نشستن در قفسه را تحمل کند یا سخت گیری های حافظان نظامی سبع که بقایش در گرو حفظ قفسه ها است.  ظاهرا  او زندانی نیست، اما به قول مارکس اگر “آزادی هر انسانی را وقت آزاد او بدانیم” او یک اسیر تمام عیار است. آزادی او فقط زمانی است که به عشق فکر می کند. و این عالی ترین تجلی هنری است. از نظر نشانه شناسی نویسنده به جوهر و گوهر هستی اشاره کرده است و فرجام تمام کش و قوس روزمره و درد و رنج پایدار و ناپایدار را به عشق رسانده است.  اگر در داستان های انقلابی،  شخصیت های انقلابی – از نوع ناصادق – پس از انقلابیگری به سیاسیت بازی و قدرت طلبی و ثروت اندوزی می رسند و عاقبت درمی بایند که تمام راه اشتباه رفته اند و فقط عشق وجه راستین زندگی بوده است، و اگر در داستان های پوچ گرایانه، شخصیت های پوچ گرا سرانجام پس از پوچ اندیشی، به عصیان کور و یالاخره به عشق می رسند، در این داستان کوتاه هم انسان ها،  پس از مدت ها  اسارت، بلاتکلیفی، بی پناهی، عجز و در عین حال اعتراض تنها حقانیت زندگی را در عشق می بینند. عشق در اینجا معنایی سوای عشق روزمره داستان های معمولی یا عامه پسند دارد. عشق در این جا مفهوم نوع گرایی و شفقت دارد و صد البته عشق جسمانی را هم در بر می گیرد. و این همان نکته ای است که شما  باید به دانش آموزان خود انتقال دهید. تفاوت ماهوی واژه ها در یک متن جدی و حرفه ای ادبیات معاصر ایران و متون عامه پسند. 

همان طور که خودتان هم متوجه شدید، داستان در منتهای ایجاز نوشته شده است. تنها جایی که از نظر من اضافی بود، تخم گذاشتن در قفسه بالایی بود؛ چون استعاره پرواز، خود رساننده همه چیز، از جمله زایش هم هست.

نویسنده اساسا به القا رو آورده است و از وجه صریح زاویه دید که به اندازه کافی در شروع صحبت هایم برای تان توضیح دادم، استفاده نکرده است، مگر در قالب کنایه، طنز، اشاره، نشانه و استعاره. جمله هایی مانند “قرص های آرام بخشم ار خورده ام و این باعث می شود کمتر کابوس ببینم” و “البته هنوز فکرم به پرواز است” ضمن برخورداری از بار  معنایی بالا، به کلی از صراحت فاصله گرفته است و نشانه هایی است از موفقیت نویسنده در آمیزه کردن نماد با واقعیت. وجه عمده زاویه دید اول شخص این داستان،  اساسا  روانشناختی و  زبان شناختی است نه جامعه شناختی و  صریح – در حالی که یک منتقد در پس رویکرد نوشتاری نویسنده، دقیقا به نیت پنهانی جامعه شناختی و روانشناختی اجتماعی نویسنده پی می برد- و این، نوعی موفقیت است چون فاصله گیری آشکار از شعار زدگی و اسارت در مصرف گرایی تاریخی است. 

بدون شک بیشتر حضار محترم حداقل یکی دو رمان عامه پسند خوانده اند. در این داستان ها اساسا مسائل روزمره نقل و تصویر می شود. از حیث معنایی پرسشی برای خواننده مطرح نمی شود. به کمبود ها و فقدان های یک زندگی پویا حتی اشاره هم نمی شود، داستان از حد مکالمات روزانه و گرفتاری های معمول فراتر نمی رود و فردیت انسان ها پرداخته نمی شود. خواننده حرفه ای به سرعت می فهمد که برای نوشتن چنین متن هایی،  نویسنده، هر کس که باشد،  از دانش اجتماعی چندانی برخوردار نبوده، تجربه زیسته پرباری نداشته، و از خواندن رمان و داستان کوتاه ادبیات جدی فاصله گرفته است. به همین دلیل تحیل نویسنده که رابطه لاینفکی با دانش، تجربه اجتماعی و میزان مطالعه او دارد، نمود چندانی ندارد. در حالی که همین داستان کوتاه “قفسه دوم” به خوبی نشان می دهد که یک نویسنده ادبیات جدی چه حرف هایی برای گفتن دارد و چگونه می تواند آن را در قصه جذابی هم بیاورد. این نوع داستان ها به تخیل خواننده هم  کمک می کنند. او را به تفکر وامی دارند و در ضمن برای او و تخیل او اقتدار قائل هستند.  تخیل حتی برای کسانی هم که در عرصه خردورزی یا علوم دقیقه ای کار می کنند، برای مثال فیزیک و شیمی و ریاضی،  امر بسیار حساسی است. تحصیلات من در رشته مهندسی برق و تماس نزدیکم با علوم و مهندسی این امر را به خود من ثابت کرد. همان زمان بود که پی بردم چرا جیمز جویس نوبسنده بزرگ قرن بیستم از این امر با عناوین تجلی، چیستی چیز و  کشف شهود یاد می کند. و به همین دلیل بود که وسط های حرف هایم بارها گفتم که تا می توانید تخیل دانش آموزان تان را  انسجام و قدرت ببخشید. شاید برای تان عجیب باشد، اما  دوستی و عشق و اکراه  هم به نوعی با تخیل در ارتباط هستند. حتی تشخیص این که چه کسی ما را صادقانه دوست  دارد، به نوعی به تخیل مربوط می شود.  اگر فرصت شد که در جلسه دیگری به حضور رسانیم، به طور جامع از تخیل اولیه و تخیل ثانویه حرف می زنم. تخیل ثانویه درست همان چیزی است که ما در همین قصه کوتاه “قفسه دوم” شاهد بودیم، اما در فلان رمان عامه پسند ششصد صفحه ای  اثری از آن نمی بینم.    

 

در باره ی نویسنده

میترا داور داستان‌نویس ایرانی  متولد ۱۳۴۴، کارشناس ارشد اقتصاد نظری از دانشگاه الزهرا است. از سال ۱۳۷۰ فعالیت ادبی خود را با شرکت در کلاسهای داستان نویسی هوشنگ گلشیری در نگارخانه کسری، آغاز کرد. اولین مجموعه داستان او به نام :” بالای سیاهی آهوست” در سال ۱۳۷۴ توسط انتشارات روشنگران به چاپ رسید که جزو صد و بیست مجموعه داستان برگزیدهٔ ارشاد در بیست سال داستان نویسی بعد از انقلاب معرفی گردید. داور در حال حاضر جدا از داستان‌نویسی، سردبیری مرور را نیز برعهده دارد.

آثار میترا داور اغلب داستان کوتاه هستند. او در داستان‌هایش به محیط‌های کارمندی و کارگری نیز می‌پردازد، از جمله داستان‌های “پشت در ورودی” و “خوشکلا دو دستی می‌زنند”. زمینه برخی از داستان‌هایش شبیه طبیعت فیروزکوه، زادگاهش است.

از جمله آثار وی می توان به بالای سیاهی آهوست (۱۳۷۴)،دل بالش (۱۳۷۷)، خوب شد به دنیا آمدی (۱۳۷۸)،صندلی کنار میز (۱۳۸۱)،جاده (۱۳۸۲)،قفسه دوم (۱۳۸۲)،یا من هو (۱۳۸۴)، اشاره کرد.

در سال 1۳۸۲ در دورهٔ سوم جایزه هوشنگ گلشیری داستان رودهٔ سگ از مجموعهٔ صندلی کنار میز وی به عنوان داستان برگزیده توسط هئیت داوران انتخاب شد.