تماشا

لیلا سامانی
لیلا سامانی

باب مرگ های بهاری

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن…

اشاره:

دنیای ادب و و فرهنگ در روزهای گذشته، شاهد کوچ بسیاری از مانوسانش بوده. در نخستین شماره ی تماشا در سال جدید، مروری کوتاه داشته ایم بر زندگی و اندیشه ی آنانکه در آغاز بهار با مرگ شان، شاید به معنا، زیستنی دیگر را بشارت دادند و بر تولدی دیگر اشاره کردند. شرح این صفحه ی تماشا را در ادامه از پی بگیرید…

 

تصویر گر رویاهای ساد…

 

 

چهاردهم فروردین ماه امسال مصادف با سوم آوریل، “خسوس فرانکو” سینماگر شهیر اسپانیایی در سن هشتاد و سه سالگی در مالاگای اسپانیا در گذشت.

فیلمهای جنجالی و غیر متعارف او که گاه در ژانر وحشت و گاه در حیطه ی فیلمهای اروتیک جای می گرفتند، همواره محل نمایش تهور توام با خشونت او بودند. او فیلم “ژوستین” را بر اساس رمانی از مارکی دوساد با همین نام ساخت و پس از آن در فیلم “ نامه ی عاشقانه ی یک راهبه ی پرتغالی” نیز تاثیرش از این نویسنده را بار دیگر نیز عیان کرد.

این فیلم داستان زندگی دختر نوجوان و زیبایی را روایت می کند که رویای زندگی با پسر مورد علاقه اش را در سر می پروراند. اما چهره ی خشن و متعصب مذهب زندگیش را به سیاهی می کشاند. کشیشی با امیال سادیستی او را به سوی کلیسای مخوفی می کشاند که به “آشیانه ی شیطان” می ماند. تصویری که فرانکو از کلیسا ارائه می دهد، نگاهی هزل گونه و تلخ است به دیدگاه های خشک و مرتجع مذهبیون. همان ها که زجر کشیدن و خود آزاری را وسیله ی سیر و سلوک می پندارند. فرانکو در این فیلم با نگاه مازوخیستی به مذهب، این پدیده ی اجتماعی را به نقد می کشد و صاحبان قدرت مذهبی را به مثابه ی بیماران روانی به تصویر می کشد که از راهبه ها بردگانی جنسی و روانی خلق می کنند.

 

زنده نه آن است که جانی در اوست…

 

 

دوازدهم فروردین امسال  با خبر در گذشت”عسل بدیعی” بازیگر جوان ایرانی مصادف شد. بازیگری که ورودش به سینما در سن نوزده سالگی و با بازی در فیلم تحسین برانگیز “بودن یا نبودن” ساخته ی “کیانوش عیاری” آغاز شد. او در این فیلم ایفا گر نقش “آنیک” بودد. دختری ارمنی که نیاز مبرم به پیوند قلب دارد و در همراهی با یک گروه مستند ساز و پزشک معالجش به بیمارستانی می رود که پسر جوانی به نام امیر را – که در شب ازدواجش طی نزاعی دچار ضربه مغزی شده ـ به آنجا آورده‌اند. فیلم که برخی آن را بهترین فیلم اجتماعی سینمای بعد از انقلاب لقب داده اند لطیف ترین و انسانی ترین احساسات انسانی را تصویر می کرد و بدیعی در این فیلم نقش اعظمی از این مسولیت را به دوش می کشید. او در این فیلم دخترپرهمتی ست که با وجود نارسایی قلبی اش به بطن جامعه می رود تا برای خود قلبی بیابد و در همین رویارویی با صحنه های تاثیر گذار و تکان دهنده ای از چهره ی اجتماع و آدمهایش مواجه می شود. آدمهایی نظیر خانواده ی جوان متوفی که ازسویی با مناسبتهای بسته ی سنتی خود درگیرند و از سوی دیگر گذشت و انسانیت در وجودشان رخنه کرده است.

شاید بازی در همین فیلم و مانوس شدن بدیعی با درد و رنج آنیک بود که سبب ساز تصمیم و وصیت او مبنی بر اهدای اعضای بدنش شد.

عسل بدیعی سپس برای بازی در فیلم “دستهای آلوده” (۱۳۷۸) به کارگردانی “سیروس الوند”، نامزد دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل زن از هژدهمین جشنواره ی فیلم فجر شد. او در این فیلم بازی در نقش “نسرین” نامزد “سیامک” (ابوالفضل پورعرب) را عهده دار شده بود ، دختر جوانی که در کشمکش میان عشق و درستی، دومی را برمی گزیند و عشق را با انتظار و صبوری پاسخ می دهد.

این بازیگر همچنین در فیلم تحسین شده ی “شمعی در باد” (۱۳۸۲) ساخته ی “پوران درخشنده” بار دیگر ایفا گر نقشی شد که به نوعی به مساله ی پیوند اعضا در ارتباط بود.

فیلم روایت گر سرگشتگی ها و آشفته حالی های نسل جوان پس از انقلاب بود و عسل بدیعی در آن کسوت فرشته ی نجاتی به نام “آیدا” را در بر کرده و مسکن روح “فرزین” (بهرام رادان) پریشان و سرگردان شده بود. فرشته ای که یک کلیه اش را اهدا کرده بود و خیلی زود به علت عفونت کلیه ی دیگرش جان می باخت.

 

وداع با منتقد منصف سینما…

 

 

شامگاه چهارم اوریل “راجر ایبرت”، منتقد و فیلمنامه نویس معروف آمریکایی و از معدود منتقدین شهره میان عامه ی مردم، پس از یک دهه مبارزه با سرطان در سن هفتاد و یک سالگی درگذشت.

ایبرت را منتقدی منصف و در عین حال جسور می نامند، منتقدی که نه از انصاف و تواضع در مقابل فیلمسازان و فیلمهای گمنام فاصله گرفت و نه از جسارت در برابر سینماگران شهیر هراسی داشت. ایبرت که لحنش همواره با شوخ طبعی عجین بود، نثر نقدهایش را گاه با داستان، شعر و ترانه می آمیخت. او فارغ از انتقام جویی به فیلم هایی که از نظرش بی ارزش می آمدند می تاخت و در این امر عواطف خود را به شکلی صریح بروز می داد. چنان که در مورد فیلم کمدی درام “شمال” (۱۹۹۴) ساخته ی “راب رینر” گفته بود: “ از این فیلم متنفرم!متنفر متنفر متنفر متنفر متنفر، از تمام لحظه های احمقانه و پست فیلم که قصد به زور خنداندن و توهین به مخاطب را دارد متنفرم! […]حتی همین الان هم که اینجا نشستم و دارم بهش فکر میکنم چندشم میشود!”

نگاه ایبرت نسبت به برخی فیلم‌های خاص گاه با نگاه جمعی دیگر منتقدان متفاوت بود، از آن جمله می توان به فیلم های مخمل آبی، پرتقال کوکی، طعم گیلاس، مظنونین همیشگی و … اشاره کرد. او فیلم “پرتقال کوکی” ساخته ی “استنلی کوبریک” را چیزی بیشتر از یک “آشفته بازار” نمی دانست و فیلم “طعم گیلاس” “کیارستمی” را خسته کننده و عاری از هدف می خواند : “ از سر غرزدن نمی‌گویم که چرا در فیلم اتفاقی جالب و شکه کننده وجود ندارد. چیزی که احساس می‌کنم این است که شیوه کیارستمی در اینجا یک “تظاهر” است. ماهیت موضوع به فیلم چیزی اضافه نمی‌کند و از فیلم هم منفعتی به دست نمی‌آورد.”

 

مخترع فیلم فارسی هم رفت…

 

 

دومین روز بهار ۹۲ با خبر درگذشت “دکتر امیرهوشنگ کاووسی” کارگردان، نویسنده و منتقد نام آشنای سینمای ایران همراه شد. کسی که بیشتر او را با عنوان بینانگذار نقد تحلیلی سینما در ایران می شناسند.

کاووسی همواره به ضعفهای اساسی و تکنیکی محصولات سینمای ایران حمله می کرد و زبان نقدهایش را گاه به تحقیر و تمسخر هم می آمیخت. نقدی جسورانه که از همان آغاز سینمای آن روز ایران را هدف گرفت و با ابداع اصطلاح “فیملفارسی” به مبارزه با سینمای اوایل دهه ی ۱۳۴۰ پرداخت. او این سبک فیلمسازی را مبتذل می نامید و با زبانی تلخ و گاه گزنده تمامی مولفه های این فیلم ها را زیر سوال می برد. وی معتقد بود این فیلم ها نه فرم دارند و نه قصه و در نتیجه از هرگونه منزلت سینمایی و هنری بی بهره اند.

تعریف و تلقی کاووسی از فیلم فارسی آن دسته از فیلم های سینمای ایران را شامل می شد که با الهام از کلیشه های سینمای تجاری هند، ترک و عرب ساخته می شدند و به دلیل جاذبه های عوام پسندشان گیشه را در اختیار می گرفتند. او در نقدهای خود ؛ فیلمفارسی را پدیده ای قلمداد می کرد که فیلم نامیده می شود بی آنکه عناصر “سینما” را در خود جای داده باشد و به زبان فارسی بیان می شود در حالی که هیچ نشانی از “فارسی” جامعه ی ایران در آن یافت نمی شود. او چنان بر تفهیم معنای مورد نظرش از این واژه مصر بود که همواره آن را به شکل سرهم می نوشت تا بدینوسیله عمق تناقض این ملغمه را آشکار سازد.

 

مبارزه با سلاح قصه…

 

 

در نخستین روزهای بهار، “چینوآ آچه به”، نویسنده ی شهیر نیجریه ای در آستانه ی ۸۲ سالگی چشم از جهان فرو بست. نویسنده ای که ازسویی پدر ادبیات مدرن آفریقا لقب گرفته و از سوی دیگر به عنوان چهره ای مبارز و ضد استعماری خود را به جهانیان معرفی کرده است.

آچه به در داستانهایش با گریز از افتادن به ورطه ی احساسات، تنها می کوشد تا تصویر نادرست غرب از زندگی و فرهنگ آفریقا را به چالش بکشد و تصویر پیچیده ی جامعه ی حال حاضر آفریقا- که هنوز میراث دار استعمار ظالمانه ی غرب است – را جایگزین کلیشه های رایج در ادبیات غرب کند. نلسون ماندلا، رهبر آفریقای جنوبی که ۲۷ سال پشت میله‌های زندان بود در وصف رمانهای او نوشته است: “نویسنده‌ای بود که اسمش چینوآ آچه‌ به بود، در معیت او و آثارش دیوارهای زندان فرو می‌ریخت.”

آچه به در سن بیست و هشت سالگی با نوشتن کتاب “همه چیز فرو می پاشد” توانست توجه جهانی را به خود جذب کند. این کتاب که هم اکنون در قالب اثری کلاسیک در برخی از مدارس تدریس می شود، به ۴۵ زبان ترجمه شد و بیش از ده میلیون نسخه از آن به فروش رسید. آچه به در این کتاب به زیبایی تضاد میان رسوم و سنن کهن دهکده و فرهنگ و مذهب تحمیلی سفید پوستان را به تصویر می کشد. وسعت نگاه نویسنده در این بخش به حدی ست که صاحب نظران آن را از زوایای گوناگونی چون مطالعات زنان و جنسیت، اسطوره‌شناسی، فرهنگ عامه، مذهب، تاریخ و زبان‌شناسی مورد بررسی قرار داده اند.

او این کتاب را به عنوان نمایشی از “تاریخ استعمار” توصیف می کرد که تنها مختص جامعه ی آفریقا نیست وعلت جهانی شدن کتابش را تعمیم ماجرای داستان آن به انواع تحت ظلم و سلطه قرار گرفتنهای بشریت می دانست.

 

نقاش رویاهای طبیعی…

 

 

“احمد اسفندیاری”، نقاش و از پیشگامان هنر نوگرای ایران در شب تحویل سال نو و پس از یک دوره ی طولانی بیماری در سن نود و یک سالگی رخت از جهان برکشید.

آثار اسفندیاری به رغم کثرت و تنوع از ویژگی های مشترکی برخوردارند که نشان از وحدت آنها دارد، ویژگیهایی چون تسلط رنگهای سرد و درخشان و به خصوص انواع رنگهای آبی، ساده سازی فرم ها ،نمایش آدم ها، طبیعت و اشیا با ساده ترین اشاره ی ممکن و استفاده از خط برای دورگیری و نمایش اشیا. او آثارش را با رنگهای خالص و شفاف و مبتنی بر نور – به عنوان مادر رنگها- خلق می کرد و همچون دیگر نقاشان سبک امپرسیونیست اصول طراحی دقیق، پرسپکتو و ترکیب بندی متعادل را رعایت نمی کرد و درعوض آنچه را به تصویر می کشید تنها نقاشی بود و برداشت او از لحظه ای ناب از زندگی.