همین عید امسال بود، برای شرکت در عروسی برادرم مهدی شیرزاد حاضر شدم؛ مهدی شاد و سرزنده و سرحال بود و مدام با میهمانان در حال گپ و گفت. به محض ورود چهره یک نفر مرا به خود جلب کرد، علی را بعد از مدتها میدیدم، الپر (علی پیرحسینلو) بمانند همیشه گرم صحبت بود. همدیگر را در آغوش کشیدیم و مشغول صحبت شدیم و خاطرات گذشته را در لابه لای حرفهایمان مرور کردیم. حسین نعیمی پور هم هر از گاهی به ما سر میزد و میگفتیم و می خندیدیم و آخر سر هم عکسی همه به یادگار گرفتیم.
آن شب، برایم شبی به یاد ماندنی شد، زیرا فرصتی دست داد تا برخی دوستان را که سالها بود، ندیده بودم ببینم و ساعتی را در کنار هم بگذارنیم.
اما امروز، علی، مهدی و محمدحسین در گوشه از تنهایی خویش اسیر دژخیمان شده اند و به جرمهای ناکرده، بخاطر داشتن عقیده مستقل از حکومت بایستی جواب پس بدهند؛ امروز تنها صدای خنده و صورت های خندانشان است که در ذهنم تداعی می شود.
رفاقت و برادری ام با حسین نورانی به سالها پیش برمیگردد، به دوران نوروز و یاس نو، به زمانی که گرفتار ناعدالتی شده بودم و حسین با مهربانی تمام احوالپرس همسر و خانواده ام می شد. این محبتش همیشه بر دل و یادم مانده بود. بعد از آن نیز سالها در کنار هم در زیر سقف یک تشکل فعالیت کردیم و انرژی جوانانه اش را می دیدیم که هر روز پر جنب و جوش تر از قبل بود و مدام سعی داشت مراسمات مختلفی دینی و مذهبی و اعیاد را سر و سامان دهد.
امروز حسین در بند است و من در زندان خودساخته نگران حال و روز او. امروز حتی دست روزگار اجازه نمی دهد که محبت حسین را آنطور که شایسته است در حق همسر صبورش جبران کنم و از این بابت شرمگینم.
وقتی رفتن دوستی را میبینی، باور نمیکنی و داستان برایت جور دیگری جلوه می کند. وقتی میبینی که می رود و کاری از دستت بر نمی آید هم جور دیگری گرفته می شوی، وقتی میدانی رفته و باید بنشینی و انتظار بازگشتش را بکشی دیگر انگار عذاب است که بر تو نازل شده است.
رفتن مهدی محمودیان در این روزهای سخت برایم از همین جنس رفتن ها بود، گرفتار شدنش را باور نکردم و نمیکنم، اینکه برادر رشیدی چون او این روزها ناجوانمردانه در مقابل بازجویانی نشسته است که کارشان بستن تهمت هاست.
مهدی رفته است اما سنت حسنه جوانمردی اش در ذهنم باقی است و منتظر تجدید دیدار و شنیدن صدایش نشسته ام و مطمئنم که دختر خردسالش که سخت وابسته پدر بود نیز این روزها سخت ترین دوران کودکی اش را میگذراند.
زینب محمودیان چشم انتظار بازگشت پدر نشسته است تا احوال و روزگار سخت کودکانه اش را برای پدر غیورش تعریف کند.
اللهُمَ فکِّ کُلِ أَسیر
اما برادری که تازه پدر شده است و طعم شیرین میوه زندگی اش را تازه چشیده بود هم این روزها به گناه فرزند مقاوم پدری استوار و رشید بودن، گرفتار بند دژخیمان شده است.
مهدی میردامادی که بیش از 15 سال است می شناسمش و برای حکم برادر را دارد.
برایم غم های دنیا تازگی میکند وقتی فکر میکنم مهدی از شنیدن صدای خنده نوگلش محروم مانده است. شاید فردا من هم به همین درد گرفتار شوم منتهی در زندانی که خود بنا کرده ام.
برایش صبر آرزو می کنم که معلمی باشد برای فردای من تا از او درس صبوری و فداکاری بیاموزم.
بارها و بارها نوشته اند و گفته اند که روزگار غریبی است.
هنوز شادی آزادی رضا کام دلمان را شیرین نکرده بود که ساعقه آنچنان تلخ کرد این شعف را که درد دوری دوستان و یاران جدید را نمی دانم چطور و چگونه به دوش بکشیم.
برای علی پیرحسین لو، محمدحسین نعیمی پور، مهدی شیرزاد، مهدی میردامادی، مهدی محمودیان، حسین نورانی نژاد و همچنین شهاب طباطبایی و سعید شریعتی که این روزها به جرم جوانی و تحول خواهی و تغییرخواهی در زیر یوغ استبداد اسیرند، دعا میکنم تا آزاد و سربلند و سالم به آغوش خانواده های چشم انتظار و نگرانشان باز گردند.