”ریچل ازدواج می کند” که در جشنواره های ونیز و لندن امسال به نمایش درآمد، بیش و پیش از آن که ارتباطی با ساخته های قبلی جاناتان دمی- چون “سکوت بره ها” - داشته باشد، یک فیلم تجربی است. اما بهترین فیلم سازنده اش است که با ترسیم و تصویر جهانی کوچک و جمع و جور، محصور در یک خانه و یک تعطیلی آخر هفته، فاجعه ای به نام روابط انسانی را به تماشاگر نشان می دهد.
ریچل ازدواج می کند Rachel Getting Married
کارگردان: جاناتان دمی. فیلمنامه: جنی لومت. موسیقی: دانلد هریسون جونیور، ظفر طویل. مدیر فیلمبرداری: دکلن کویین. تدوین: تیم اسکوایرز. طراح صحنه: فرد ویلر. بازیگران: آن هاتاوی[کیم]، رزمری د ویت[ریچل]، مدر زایکل[کیاران]، بیل ایروین[پل]، آنا دیور اسمیت[کرئل]، آنیسا جورج[اما]، تونده آدبیمپه[سیدنی]، دبرا وینگر[ابی]. 114 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Dancing with Shiva.
ژانر: درام، عاشقانه.
نگاهی به فیلم “ریچل ازدواج می کند” ساخته جاناتان دمی
تصویر عریان زندگی
”ریچل ازدواج می کند” بیش و پیش از آن که ارتباطی با ساخته های قبلی جاناتان دمی- فیلمساز حرفه ای و با سابقه هالیوود؛ با فیلم های مطرحی چون “سکوت بره ها” در کارنامه- داشته باشد، یک فیلم تجربی است که اما به غایت- و در نهایت- بهترین فیلم سازنده اش است؛ با ترسیم و تصویر جهانی کوچک و جمع و جور، محصور در یک خانه و یک تعطیلی آخر هفته که در آن یکی از خواهرها ازدواج می کند و دیگری که در یک آسایشگاه بسر می برد- که سابقه اعتیاد دارد و اعتیادش باعث سقوط اتومبیل او به دره و مرگ برادر کوچک ترشان شده- به خانواده ملحق شده تا در مراسم ازدواج شرکت کند، اما مشکلات و دغدغه های عاطفی یکی یکی سرباز می کنند و فاجعه ای به نام روابط انسانی روی خود را به تماشاگرش نشان می دهد.
همه چیز خیلی ساده شروع می شود و به نظر می رسد فیلمساز حین ساخت فیلم تفریح زیادی هم کرده باشد: جمع شدن دور هم برای ساخت یک فیلم ارزان و تجربی “خانگی” با استفاده از موسیقی و رقص و دعوت از دوستان کارگردان برای بازی در فیلم[دمی می گوید که نماها هیچ گاه تمرین نشده اند و به بازیگران اجازه داده تا در یک صحنه و اتفاق واقعی شرکت کنند با این پیش فرض که ممکن است دوربین دکلن کوئین فیلمبردار آنها را ضبط کند]، و همه این ها با تکیه کامل به یک دوربین سیال که تمام بار فیلم را به دوش می کشد و آن را به یک شبه مستند تاثیرگذار تبدیل می کند: تمام فیلم به طرز حیرت انگیزی به شکل دوربین روی دست تصویربرداری شده و این دوربین لرزان- که با استادی تمام حرکت می کند و بی شک تجربه ای است شگرف- موفق می شود لحظه لحظه احساسات درونی شخصیت هایش را با تماشاگر قسمت کند. سیالیت دوربین و بازی های روان - و گاه عالی تقریبا همه بازیگران- خیلی راحت تماشاگر را به درون یک خانواده می برد و حس های عاطفی آنها را با ما قسمت می کند. در واقع قصه ای در کار نیست؛ یک فیلم ضدقصه که کاملا در عرض حرکت می کند. با این حال حس صمیمانه حاکم بر فیلم و شخصیت ها، چنان تماشاگر جدی را شیفته صحنه ها می کند، که نگاه برگرفتن از پرده حتی برای ثانیه ای، تماشاگر را از روند حساب شده و مینیاتور گونه فیلم غافل می کند.
در نتیجه فیلم اساسا نوعی نمایش خدایی کارگردان است: این که همه چیز خلاصه می شود در یک کارگردانی طراز اول که می تواند با کنترل همه چیز و هدایت کامل آنها در مسیری کاملا حساب شده، نه تنها نبود داستان را از یاد ببرد، بل می تواند جهانی خلق کند که تماشاگر در واقع - و به روشنی- بخشی از آن باشد: در لحظه لحظه این فیلم دو ساعته با شخصیت ها می خندیم، می رقصیم و گاه-حتی- در تاریکی سینما گریه می کنیم…
فیلم اما در عین سادگی اش، از جهانی کاملا پیچیده حکایت دارد: از سویی با مفاهیم از پیش تعیین شده ای چون ”خانواده”، “مرگ”، “ازدواج” و “اعتیاد” درگیر است که همه روابط انسانی را به چالش می طلبد و می تواند لحظه های گرم و شیرین یا عکس آن، تلخ و دردناک را رقم بزند - و فیلم چه خوب همه برداشت های از پیش تعیین شده را با مفهومی عمیق تر یعنی احساسات انسانی می آمیزد و بی آن که پاسخی درخور برای مشکلات و روابط انسانی داشته باشد، جهان خلق شده اش را به پایان می برد و به درستی تنها یک راوی صادق از جهان اطراف ما و تلخی درون انسان ها باقی می ماند - و از سویی به مدد پرداختی استیلیزه، لحظه به لحظه با یک حرکت یا زوم حساب شده دوربین، حس های ناشناخته انسانی را با تماشاگرش قسمت می کند. ما در واقع- به مدد پرداخت فیلم-همه شخصیت های فیلم را دوست داریم؛ چه کیم[آن هاتاوی] که بار یک گناه بر دوش اش سنگینی می کند و عذاب درونی اش را به روشنی می توان در رفتار- از سیگار کشیدن مداوم تا بی تابی و از همه مهمتر چشم هایی درد آلود و خسته- و گفتارش- از “عذر خواستن” های مداوم سر میز شام مراسم پیش از ازدواج تا شکایت کردنش از مادر- حس کرد[حتی وقتی پس از متهم شدن از سوی خواهرش به “کشتن” برادرشان، عاجزانه از مادرش می پرسد که چرا مراقبت از یک کودک را به او که معتاد بود واگذار کرده و بعد زار زدنش در اتومبیل و تصادف خودخواسته، که می توان به راحتی با او همراه شد و گریست]؛ تا ریچل که می خواهد عروسی آرام و بی دردسری فارغ از خاطرات تلخ گذشته داشته باشد و در عین عصبانیتش از رفتار و گذشته کیم، عاشق اوست [صحنه ای که پس از تصادف، کیم را در حمام در سکوت می شوید، اوج بیانی تصویری و تکان دهنده از احساسات پیچیده عشق و نفرت توامان انسانی را به نمایش می گذارد و این بار بر خلاف آخرین گفتار ریچل مبنی بر نفرتش از کیم، یک “عشق” زیبا را تصویر می کند]؛ و پدری دوست داشتنی که از خاطره ای تلخ رنج می برد [و تنها مواجه شدن او با بشقاب ایتن، پسر غرق شده اش در آب بر اثر اشتباه کیم، کافی است تا تمام شادی لحظه های خوش ازدواج دخترش را فراموش می کند]؛ چه مادری جدا شده از خانواده، که بی آن که اشاره ای کند، می فهمیم همه زندگی پوشالی جدیدش تنها تلاشی است برای فراموش کردن خاطرات تلخ گذشته و مرگ فرزندش[باز دو سوی عشق و نفرت: که همگی خلاصه می شود در سیلی ای در جواب گستاخی کیم و گوشه اشکی در لحظه ازدواج ریچل؛ و البته ناگفته نماند ویژگی مشترک همه شخصیت ها که همه به نوعی در “گناه” شریک هستند و به مفهومی مسیح باور پهلو می زند و گسترش می یابد]و حتی شخصیت های فرعی، از تک تک آدم های حاضر در مراسم که هریک گوشه ای در حال نواختن موسیقی شاد یا غمگین خود هستند و به این تربیت حکایت ناگفته زندگی خود را با ما در میان می گذارند.
عجیب این که هر شخصیت و هر صحنه، در نهایت یک پازل کاملا حساب شده را تکمیل می کند: صحنه طولانی شام، که در نگاه اول ممکن است زائد به نظر برسد، معرفی گونه دقیقی است از جهان هر شخصیت- اصلی یا فرعی- با احساسات خاص خود؛ یا صحنه طولانی مسابقه برای پر کردن دستگاه ظرف شویی که از سویی سرخوشی شخصیت هایش را به نمایش می گذارد و از سوی دیگر - با اتفاق پایانی: نیمه کاره ماندن مسابقه با مواجه شدن پدر با ظرف پسر مرده اش- از ترکیب دردناک شور و شوق زندگی با غم های آن خبر می دهد یا صحنه های نزدیک به پایان که همه با موسیقی- گاه شاد و گاه غم آلود- می رقصند و شاید یادآوری می کنند که زندگی با همه دردهایش لایق زیستن است.