آینه در آینه

نویسنده

شب های محمد زهری

به تماشا بنشین

 

زهری در روستای عباس آباد نزدیک شهسوار به دنیا آمد. او چهار ساله بود که از زادگاه خویش به تهران و سپس به ملایر و شیراز رفت و از سال ۱۳۲۱ در تهران اقامت گزید در سال ۱۳۳۲ در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشکده ادبیات تهران لیسانسه شد. بعداً دوره دکترای ادبیات فارسی را نیز گذراند چند سال دبیر ادبیات بود سپس به سازمان برنامه منتقل شد و در سال ۱۳۴۱ به کتابخانه ملی رفت و در آنجا مشغول شد. او در دهه چهل خورشیدی در تالیف ۹ مجلد از “کتابشناسی ملی ایران” در دو مرحله مشارکت داشته است.

زهری در روز شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۷۳ در بیمارستان آسیا در تهران بر اثر سکته قلبی درگذشت.


شبی از شبها :
گل شب بو
خورجین پر بو را نگشود
که زمستان

-ازکوهستان-
چارنعل آمده بود.
شبی از شبها :
یاد من
-پاورچین پاورچین-
از در خانه برون رفت.
وندانستم کی باز آمد
وکجا بود
آنقدر بو بردم
که تنش بوی دلاویز ترا با خود داشت.


شبی از شبها :
به تماشا بنشین
تیر چالاک شهابی را
که در انبانه ی شب گم گردد.
و به یاد آرکه ما نیز شبی
-ی اروزی-
این چنین در قدم مرگ فرو می افتیم.
شبی از شبها :
تو مرا گفتی
“شب باش”
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
شب شب گشتم.
به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی.


شبی از شبها
در تلاش راهی
باد
بر پنجرة بستة بی آواز
به شکایت نالید.
شبی از شبها
پچ پچ گنگی
در خلوت یک کوچه
طرح فریادی را
در روشن فردا
می‌ریخت.
شبی از شبها
با غریو رعدی
برق خندید.
و سپس باران،
زار و دلتنگ گریست.
شبی از شبها
ای تو آیینة هر پاکی!
ای پاک!
با تو باور کردم
که جهان خالی از آیینة پاکی نیست.


شبی از شبها
گذری بود مرا در باغ خوابی
که تو در آن گُل بودی.
حیف، این باغ، رهی داشت به دروازة بیداری.


شبی از شبها
سحری داشت که خون
با سرودی که نمی‌مُرد و نخواهد مُرد،
خاک را رنگین ساخت.
و سحرها، همه بعد از آن شب
خونین شد
ماهی‌ام!
تو شطّ بی تلاطم فرتوتی.
من در تو
بر تو
گریة بسیار کرده‌ام.
آیا تو هیچ بر من غمگین گریستی؟
ستاره‌ها:
شکوفه‌های سادة درخت شب
حبابها:
شکوفه‌های پاک آب رود
مرا شکوفه: اشک تلخ درد.
روز
- بی آفتاب -
بیمار است.
شب بی کهکشان، ستاره و ماه
جنگل بی پرنده و برگ است.
من چه بی برگ مانده‌ام بی تو.
من نوشتم از راست
تو نوشتی از چپ
وسط سطر رسیدیم به هم.
ترا با سنگها رازی است.
گناهی نیست،
دل سنگین اگر با سنگ، همراز است.
تشنه را آبی و
مرد خسته را خوابی
می‌کند سیراب.
تشنه جان و خسته دل، آیا
تا قیامت تشنه خواهد ماند؟
خسته خواهد رفت؟
مُشت در جیب
گرچه در تلاشی، ای غبار!
تا تمام باد و خاک را
در مدار گردباد آوری!
با نم بهار
تازه می‌شود هوای دشت
زیر طاق نصرت کمان رنگ رنگ.
باید که مرد،
مرد باشد
آتشفشان درد، ولی سرد.
اینک پُرم ز گریه،
نمی‌بارم
گوشم پُر از افسانة تکرار قدیم است
قهرم دگر از سبزپری‌ها
از زردپری‌ها
نقّال نویی خواهم و نقلی نشنیده
از سرخ پری‌ها.
یک قطره از قبیلة باران
با مرغ تشنه گفت:
سیراب باد مزرعة تنگ سینه ات!


شبی از شبها  
کرم ابریشم از چله برخاست 
باز دنیا،
دنیا بود، 
برگی و، 
برگی و، 

برگی.
لیک او دیگر، 
بال پروازی با خود داشت
شبی از شبه:ا
سایه از سایه، 
شب از شب، 
پرسید
آسمان، 
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند ؟
آسمان 
باآن
.که طلسم خویشند
همچنان تلخ ومکدر خواهد ماند