این دیگر عادتی شده بود که سخنرانی ها به جای مخاطب، مهاجم داشته باشند، اما در یک بعد از ظهر تابستانی دانشگاه امیرکبیر، صدایِ سروش از تلفن همراه تا بلند گوی دستی بالا رفت. آرام و شمرده شروع شد، به آهستگی اوج گرفت و برمثنوی فرود آمد.
تا لباس شخصی ها به خود آمدند، سروش توانسته بود بعد مدتها چند کلامی از راه دور بگوید، از اینکه نگذاشته اند بیاید و به دانشگاه راهش ندادند و روزگار یار نیست.
با این حال دورِ گردون چند روزی نیز بر مراد گشته بود. سالهای دهه شصت، دکتر عبدالکریم سروش، بی اینکه هیچ گاه نامی از اسم و رسمِ اصلی اش “حسین حاج فرج دباغ” برده شود-ـ آنچنان که سالها بعد روزنامه کیهان به طعنه از این کُنیه گمنام یاد می کرد-ـ در رسانه های جمهوری اسلامی، یگانه فیلسوف اسلامی به شمار می رفت که زبانِ گشاده مارکسیست ها را می بست و شب هنگام از رادیو، وعظ آهنگینی برای مردم انقلاب زده داشت.
علی شریعتی سال 56 در گذشت و مطهری بالیدنِ انقلاب اسلامی را ندید تا پیرامونش گفتاری بگوید، از همراهان انقلاب هم کسی آنقدرها به علوم عقلی و نقلی و فنونِ خطابه آشنا نبود، چه رسد به اینکه هنر فلسفیدنِ غربی نیز داشته باشد. میان این نداشتن ها، عبدالکریم سروش این همه داشت. فیلسوف در انقلاب، زحمت چندانی نبرده بود. جوانیش در مدرسه مذهبی علوی گذشت و شاید بذر سخنوریش در انجمن حجتیه بارور شد و دراین امتداد، فلسفه اسلامی می خواند و ملاصدرا را می پسندید. چنین نیز هم نماند و راهی انگلستان شد با دیوان حافظی در کوله بار و مدرک داروسازی در دست. در بریتانیا شیمی می خواند و فلسفه بیشتر؛ فلسفه صدرایی در اولین دیدار با فیلسوفانِ غرب رنگ باخت، اما اسلام ماند. چنین شد که سروش در انجمن اسلامی دانشجویان مقیم انگلیس، اعتباری یافت و سخنران شد. ایران در آستانه انقلاب بود که فیلسوفِ جوان به وطن بازگشت و از مرتضی مطهری به مناسبتِ کتابش در نقد مارکسیسم قدر دید. به زودی در سیمای جمهوری اسلامی، کنار مصباح یزدی و رودرروی احسان طبری و فرخ نگهدار_ از نامدارانِ چپ غیر مذهبی_ رزمی فلسفی کرد.
سمتی در شورای انقلاب فرهنگی یافت و آنگونه که گفته در این شورا می کوشیده تا در بسته دانشگاهها را باز کند که به فرمان آیت الله خمینی، بسته بودند. عاقبت از شورای انقلاب فرهنگی، کناره گرفت اما فلسفه ادامه یافت. در وانفسای سالهایِ جنگ به دفاع ازعلوم انسانی پرداخت و نقادی نیز بر کار روشنفکران دینی و گذشتگان می کرد و آهسته و پیوسته از ادبیات رسمی حاکمان دور می شد؛ اندک اندک در گوشه و کنار نقدها آغاز شده بود اما هنوز نه آنچنان که به جنگ ختم شود.
سلسله مقالاتِ قبض و بسط تئوریک شریعت در کیهان فرهنگی سال 67 و 68، رنسانسی در زندگی سروش بود. چیزی نگذشت که نقدها تا تکفیر هم رفت و تحریریه کیهان فرهنگی، همگی اخراج شدند.
در سالهای بعد از قبض و بسط، کمتر روحانی صاحب منبر و قدرتی را می توان یافت که از نقد تا ناسزا به فیلسوف نگفته باشد. مصباح یزدی از همه پیشروتر بود و از سروش و نظراتش آنگونه می گفت که انگار از صدر اسلام تا حال، کسی چنین تیشه به ریشه دین نزده است. صادق لاریجانی که آن سالها از علمای قم بود و هنوز مسند قضا نداشت، کتابی مبسوط در رد قبض و بسط نوشت و ازهر گوشه نیز صلای مناظره برخاست. مناظره هایی که سروش به شرط پخش مستقیم تلویزیونی می پذیرفت و تنها با دو نفر از حوزویان، یکی مصباح یزدی و دیگری جوادی آملی.
گفته شده که عاقبت مناظره ای بین مصباح و سروش برگزار شد، با حضور اندکی از حضار و پشت درهای بسته اما موسسه امام خمینی قم که مصباح ریاستش را دارد هیچ گاه نشانی از نوار این مناظره نداده است.
سروش در مقالات قبض و بسط و جوابیه هایش می گفت که مدعایی ساده دارد و اگر کسی مقدمه را درک کند، نتیجه اش را بدیهی می داند. سروش گفته بود که فهم از دین مانند دیگر ادراکاتِ بشری، تابع زمان و مکان و مقدورات ذهنی مفسران بوده و بنابراین نه قطعیت دارد و نه فرا زمان و مکان است. قبض و بسط، آغاز یک راه بود و خشتِ اول بنایی که سروش نامش را کلام جدید نهاد.
از دانشگاه و برنامه های رادیویی، دیگر اثری نماند و تنها از ماهنامه کیان، صدای سروش می آمد. مقالاتِ بعدی نتایج گسترده ای از همان قبض و بسط به شمار می رفت. سروش شرح می داد که دین سوپر مارکت نیست تا هر کسی بیاید و هر چه می خواهد بر دارد. با این حساب پسوند دینی از سر بسیاری از علوم بر می خاست.
بنابر نسبی بودن فهم بشری، صحبت از عرضیات و ذاتیاتِ دین نیز به میان می آمد. سروش می پرسید، واقعا آنچه ذات دین است چه اموری است و آنچه از عرضیات است و تغییرش خدشه ای بر ذات دین نمی زند، کدام است؟
شاید بتوان گفت در سالهای پس از انقلاب اسلامی، هیچ کس به مانند سروش حوزه های علمیه را به تکاپو نینداخته است. سروش سئوال می پرسید و پاسخی نیز می گفت، علمای حوزه پاسخ های سروش را با عتابی رد می کردند، ولی سئوال باقی می ماند و بحث ها ادامه داشت.
سروش می گفت مجموعه آیات الاحکام که حدود و تعزیرات اسلامی را مشخص می کند از عرضیات دین است و شیخ محمد یزدی در نماز جمعه اعلام می کرد که فیلسوف کافر شده و در حکم قطعی قرآن تردید می کند. سروش از فلسفه به عرفان می رفت و ذاتِ دین را حیرت می دانست که ایمان آفرین است و اینجا منتقدان او را به سفسطه و پوشاندن زُنار با مثنوی مولانا، متهم می کردند.
فلسفه اگر پنجره انتزاعی مفاهیم باشد به زودی دری به دنیای واقعی مصداق ها نیز خواهد گشود. نظریه معرفتی قبض و بسط نیز چیزی نگذشت که به فلسفه سیاسی رسید. سروش به نقد جاندار روحانیان پرداخت و دیگر تا نظریه ولایت فقیه راهی نمانده بود.
فیلسوف برای رد ولایت فقیه که به همتِ جمهوری اسلامی، به قاعده ای فقهی تبدیل شده بود، اعلام کرد که دلایل پیشینی لازم نیست، باید دید که ولایت فقیه چه عواید و عواقبی داشته و خود همین در ردش، حجت موجه است. بعدها صریحا گفت که در انقلاب اسلامی ایران، حقوق بشر غایب بوده است و بنیانگذار گرچه انسان خوبی بود اما حقوق انسانها را در ذیل تکلیف دینی به پشیزی نمی گرفت.
مخاطبان البته به یاد می آوردند که آیت الله خمینی گفته بود، نگویید انقلاب برای ما چه کرده، بگویید ما برای انقلاب چه کرده ایم.
سروش اما منتقدان بسیار داشت، از حوزویان گرفته تا منکرانِ اصالت روشنفکری دینی. برخی می گفتند او سخنور است و نه فیلسوف، بعضی نثرش را مهجور و آکنده از واژه های مرده، ارزیابی می کردند. اما هر چه بود این روشنفکر دینی که نه مثل شریعتی آتشفشانی ازاحساس بود و نه مانند مطهری، فریاد های خطبه وار داشت، مخاطبان جوان را با آرامش صدا و آهنگ گفتار و شعر مولانا مَسحور می کرد و در همان حال به فکر هم فرو می برد.
دکترسروش حتی با ریاست جمهوری سید محمد خاتمی نیز روی آرامش ندید. نه سخنرانی و نه دانشگاهی. البته کتاب و نوارش در هر نمایشگاه پرفروش بود بااین حال به نظر می رسید مستمع داشتن در نظام اسلامی، چندان همخوانی با امنیت و آسایش ندارد. همین حال و روز را در نامه ای آکنده از ادب و احترام در سال 75 به رهبر جمهوری اسلامی نوشته بود و با بیتی از حافظ در بدایت: زان یار دلنوازم شکریست با شکایت/گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت.
البته آنچه به جایی نرسد فریاد است. سالهای بعد، وضع بدتر شد و سروش آنقدر صراحت داشت که دیگر نتواند در ایران بماند. حمایت از کروبی در انتخابات ریاست جمهوری سال 88 به پشتیبانی از جنبش سبز ختم شد. دیگر سروش از مصداقِ مفاهیمی می گفت که سالها در لفافه فلسفه و مثنوی شرح داده بود. نامه ها ی مُطنطن به مقصد بیت رهبری می رفت وفیلسوف به آیت الله خامنه ای انذار می داد که بخت از نظامش روی برگردانده و دستش به خون آلوده و کارش تمام است.
شصت و شش بهار گذشته است و هنوز روزگارمهلتی نداده که دکتر عبدالکریم سروش ازسیاست و فلسفه فارغ شده و به شاعرانگی اش مجالی دهد. نزدیکان اش گفته اند که شعر بسیار دارد. در آخرین شماره های مجله کیان، سروش شعری را در آستانه نوروز بر جای سر مقاله نشانده بود که شاید وصفِ دیروز تا امروزش باشد:
خستهء خاکم وگر بر آسمانِ آرمانم
تخته بند غفلتم ور خود به معنی رازدانم
خاک ما را خرم از لبخند باران خیز خود کن
بین که خاری خسته جان از خنجر خشم خزانم
بر منار آشنائی ها نمی سوزد چراغی
آتش اندر تیرگی افتد که آتش زد به جانم
ای بهار عاشقی گرمای تابستانیت کو؟
که خزان گرد زمستان خیمه زد بر آشیانم
به کجای این شب آویزم قبای ژنده ام را؟
آفتابی، اختری، ماهی نمی پرسد نشانم؟
سینه مالامال دردست ای دریغا غمگساری
دل ز تنهائی به جان آمد خدا را دلستانم
از نگاه شور دیوان تلخم ای شیرین وزین پس
شعر خود را در شراب چشم هایت می نشانم
در نگارستان معنا صد عبارت می نگارم
کز شبستان نگاهت یک اشارت واستانم
نور نابت نوش بادا ای دهان سبز بُستان
من چه بی برگم که عمری در تمنای دهانم
نازنینا هِل که بر نامت نماز آریم اکنون
شکر نعمت را که فردا در سرایت میهمانم
خرمن شب با دلیری های شبگیران چه سنجد
باش گو تا برق غیرت برجهد از دیدگانم
شمع خاموشم صبور از شمع خاموشان نشینم
ای سکوت خلوت کروبیان چونت بخوانم؟