پنج شعر از شاعران جهان:
گُلِ بینامِ ارغوانیِ من و اوج مد کنار فانوس دریایی…
چهار شعر از هِلِنا رودبَری
ترجمه: ناصر زراعتی
هِلِنا همسایۀ ماست؛ زنِ سوئدیِ میانسالی ساکنِ یکی از آپارتمانهایِ واقع در ساختمانِ روبرویِ کتابفروشیِ من.
بارِ اول که آمد، مشغولِ نوشتن بودم. نگاهی به دیوارها و قفسهها کرد و مثلِ بیشترِ مراجعان گفت: “چه دلنشین!”
تنها سوئدیای است که نپرسید: “کتابهایِ عربیست؟” تا من مثلِ همیشه، در پاسخ بگویم: “نه، فارسی است. حروفِ الفبایِ زبانِ ما با عربها یکی است.”
پرسید: “چه میکنی؟”
وقتی برایش گفتم، آهی حسرتناک کشید که: “خوشا به حالت!”
من نیز از شغلش پرسیدم. گفت که ماماست.
گفتم: “چه کار خوب و زیبایی!”
با لبخند گفت: “نه همیشه…”
گفتم: “مثلِ هر کارِ دیگری..”
رومی [مولانا] و کَیام [خیّام] را میشناخت و ترجمۀ شعرهاشان را به سوئدی و انگلیسی خوانده بود. ترجمهای از گزیدۀ غزلیّاتِ حافظ به سوئدی داشتم، نشانش دادم که خرید.
روزهایِ بعد، چون از شعرِ معاصرِ ایران پرسید، معدود ترجمههایِ شعرهایِ احمد شاملو، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به سوئدی را معرفی کردم. همه را گرفت و خواند.
چون خواسته بود مستندهایم را ببیند، ایمیلش را گرفتم تا لینکِ آنها را در اینترنت برایش بفرستم.
هر بار میآمد، صحبت به شعر میکشید. از شاعرانِ ایران و سوئد و جهان میگفتیم و میشنیدم. هنوز هم میآید و باز هم از شعر و شاعران میگوییم و میشنویم…
وقتی پرسید: “تو شعر هم مینویسی؟” و گفتم: “گاهی…“، خواست تا یکی دو تا از آنها را برایش بخوانم. شعری کوتاه خواندم و بعد، تلاش کردم سوئدیاش را هم بگویم که البته ترجمهای شد تَحتاللفظی.
سخن از دشواریِ ترجمۀ شعر پیش آمد و گاه حتا ناممکن بودنِ این کار…
یک روز به او گفتم: “تو هم باید شعر نوشته باشی.”
خندید: “شعر که نه… چیزهایی… گاهی… مینویسم… برایِ خودم فقط..”
و چون بهاصرار خواستم که شعری بخواند یا بدهد بخوانم، باز خندید که: “حالا ببینم…”
همان شب، این دو شعر را با ایمیل برایم فرستاد.
شعرهایِ دیگری هم به همین سبک و سیاق برایم فرستاده است.
میگوید هیچکدام از “اینها” را جایی چاپ نکرده و در اینترنت هم نگذاشته است. حرفش را باور نکردهام که من تنها خوانندۀ این شعرها هستم؛ همچنانکه نامِ خانوادگیاش به نظرم واقعی نمیآید: “Rödberg” [کوهِ سُرخ]…
همچنانکه میبینید زبانِ شعرها ساده است. برگرداندنشان به فارسی چندان برایم دشور نبود.
وقتی در دیدارِ بعدی به هِلِنا گفتم: “ین دو شعرت را به فارسی ترجمه کردهام.“، گفت: “جدّی؟!.. پس برایم بخوان.”
گفتم: “تو که فارسی نمیدانی.”
گفت: “مهم نیست. میخواهم موسیقیِ آنها را در زبانِ شما بشنوم.”
کوشیدم ترجمهها را خوب و بادقّت برایش بخوانم. پیدا بود بدش نیامده است.
گفتم: “اجازه میدهی اینها را جایی منتشر کنم؟”
با حیرت پرسید: “منتشر کنی؟… کجا؟”
گفتم: “در یکی از نشریهها یا سایتهایِ فارسی.”
پرسید: “واقعاً میخواهی این کار را بکنی؟”
گفتم: “آره، امّا بهشرطی که تو موافق باشی.”
کمی فکر کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت: “چه اشکالی دارد…”
دوربینم را آوردم و گفتم: “بگذار ازت عکسی بگیرم بگذارم بالایِ شعرهات.”
خندید: “اگر میخواهی عکس بگیری، بگیر… امّا دوست ندارم عکسم منتشر شود.”
دوربینم را گذاشتم کنار: “خُب پس… عکس هم لازم نیست بگیرم.”
باز هم از شعرهایِ او ترجمه خواهم کرد.
گُلِ بینامِ ارغوانیِ من
گُلی دارم در گُلدان
که نامش را نمیدانم.
ساقههایی دارد نرم و نازُک
و گُلبرگهایی:
دو مُثلثِ بههمچسبیده
یکسان و یکاندازه و مُرتب
به رنگِ ارغوانی…
گُلیست آرام و فُروتن
مَتین و مُتَشَخص
بیمانند…
تا روز است و هوا روشن
با گُلبرگهایِ سهگانهاش
گشوده از هم
انگار خندان
آغوش میگشاید
در برابرِ نگاهم…
چون شب میشود و هوا تاریک
گُلبرگهایِ نشسته بر سرِ شاخهها را
جمع میکند
انگار سر بر زانو نهاده
خوابیده باشد و
خوابهایِ خوش ببیند…
گُلِ مهربانِ من در گُلدان
کنارِ پنجره
آرامشی دارد
غبطهبرانگیز…
از من چیزی نمیخواهد این گُل
بهجُز گاهی چند قطره آب و
ـ اگر حوصله داشته باشم ـ
جداکردنِ گُلبرگهایِ پلاسیدهاش
همین…
او
چون به خانه میرسم و در را باز میکنم،
به سویم میخَرامَد.
چون مینشینم،
سر بر دامنم میگذارد و
چشمهایش را میبندد.
تنِ گرمش
نوازش میطلبد…
چون نوازشش میکنم،
آهی میکشد از سرِ لذّت
یک آن
چشمهایش را باز میکند
تا من
چهرۀ خود را ببینم
در آن دو آینۀ درخشانِ آبی
لبخند خوشبختی بر لب….
اندامِ نرمش را
چنان به تنم میچسبانَد
که دلم میخواهد
تا همیشه
همچنان
یکی بمانیم.
گُربۀ مَلوس من
هَمتا ندارد!
پلّهها
دوست دارم این پلّهها را؛
پلّههایی که مرا به تو میرسانند.
آسانسور هست
امّا ترجیح میدهم
به جایِ آن چند ثانیه ایستادن
در آن اُتاقکِ دربسته
و نگریستن
ـ بهتناوب ـ
به تصویرم در آینه و
آن شمارههایِ قرمز جابهجاشونده،
چند دقیقه
از این پلّهها بالا بیایم
آنها را بشمارم
از پاگردها بگذرم
و شمارش را ادامه بدهم
و به تو فکر کنم
که منتظرم نشستهای
تا صدایِ زنگِ در را بشنوی،
آنگاه
برخیزی و بیایی در را به رویم بگشایی
تا ببینمت
و بگویم:
”سلام!”
انتظار
زیباست انتظار
شیرین است
منتظرِ تو نشستن
و دیده به در دوختن
تا چه هنگام بیایی و
صدا بزنی: “کجایی؟”
تا بگویم: “همینجا…
روبرویِ تو
کنارِ تو
با تو…”
زیباست انتظار
شیرین است
حتا اگر نیایی،
دلشادم
زیرا میدانم
کسی هست که
دوستش میدارم و
منتظرش هستم.
اوج مد کنار فانوس دریایی…
چارلز برنشتاین
برگردان: جاوید ثقفی
“برای نورمن فیشر”
تبلیغ بی سمت و سو
ساحل شنا بدون شن
عاشق بی عشق
سطح بی رویه
لمس بدون دست
اعتراض بی دلیل
چاه بی ته
نیش بدون گاز
فریاد بی دهان
مشت بدون مبارزه
روز بی ساعت
پارک بی نیمکت
شعر بی کلام
آواز خوان بی صدا
رایانه ی بی حافظه
کابین بی ساحل
دست انداز بدون جاده
عزای از دست نداده
هدف بی دلیل
صدای خاموش
قصه ی بی توطئه
قایقرانی بی بلم
هواپیمای بی بال
قلم بی مرکب
قتل بی قربانی
گناه بی مجرم
توافق نامه ی نامشروط
ادویه ی بی مزه
اشاره ی بی حرکت
تماشاگر بدون دیدگاه
انحنای بی منحنی
میل عاری از هوس
حجم بی بعد
نازی بدون یهودی
هجو بی تمسخر
وعده ی بدون امید
آرام بخش بی آرامش
قاطعیت بدون اطمینان
سرقت بی مسروقه
احتمال بی اساس
خاخام بدون تورات
دو تایی بدون یکی
ابریشمین بدون ابریشم
سرنوشت نامحتوم
منطق بی حاصل
هجوم بی اثر
دره ی بی عمق
رایحه ی بی بو
اراده ی بی هدف
خمیر بی غلظت
درمان بدون درد
درد بی ریشه
ماده ی بدون شکل
خط بی امتداد
پافشاری ناخواسته
حفره ی نا خالی
مرزجدا ناشده
عروسک بی نخ خیمه شب بازی
انجام وظیفه ی بی معیار
پوزش غیر قابل انتظار
رنگ بی نشان
بینش بی محتوا
غم پایان ناپذیر.