ای نامه که می‌آیی ز سویش...

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان/ قصه

ای نامه که می‌روی به سویش… این جمله‌ای بود که تا پنجاه سال فرهنگ و روابط و علائق و احساس و خیلی چیزهای دیگر ایران را با خودش برد و آورد. این نامه که می‌رفت به سویش اول قرار بود فقط روی گیرنده‌ی نامه را ببوسد، بعد گاهی که احساسات غلبه می‌کرد قرار می‌شد که ببوید کویش، و بعدتر که ما شروع کردیم به خندیدن به گذشته‌مان، از نامه که می‌رود به سویش، می‌خواستیم که از جانب ما بزند تو گوشش.

نامه خوب بود. نامه خیلی بیشتر از خوب بود. شاید هم چون چیز دیگری نبود و نامه، “تنها راه” بود، آنقدر خوب‌مان می‌آمد. می‌شد نامه را پیش از خواندن بو کرد و بوی فرستنده‌اش را از دور شنید، می‌شد از روی خط کج و معوجش حس نویسنده‌ی نامه را موقعی که جملات و کلمات را روی کاغذ می‌آورد فهمید، می‌شد از روی رد پشت کاغذ، از روی فشاری که موقع نوشتن نامه روی کاغذ آمد بود دانست که این جملات را از سر رفع تکلیف نوشته یا با تمام حس و جانش، نامه یک جغرافیا را با خودش به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد حتی اگر گیرنده‌اش دو کوچه آن‌طرف‌تر بود. می‌شد که نامه را فرستاد و حتی نگران بود که به‌دست کسی که می‌خواهی نرسد، یا برسد و ولی موقع خواندنش یک یا چندتا مزاحم هم چشم‌شان روی کاغذ نامه باشد. برای نامه نوشتن باید خیلی مراقب می‌بودی.

حتی می‌توانستی خودت را پشت نامه‌ام قایم کنی. روی کاغذ نامه می‌توانستی آدم دیگری باشی که کسی حتی فکرش را هم نمی‌تواند بکند. با نامه خیلی سخت می‌شد و یا اصلاً نمی‌شد که خودت را جعل کنی و به دیگری نشان بدهی، نمی‌توانستی از آن خودی که در رویاهایت هست را واقعی نشان بدهی. همان‌قدری که نمی‌توانستی آن چیزی که هستی را پشت پاکت نامه پنهان کنی و نشانش ندهی. تمام نامه تو را لو می‌داد: از چپ و راستی تمبری که به آن چسبانده‌ای، از چسب پاکت نامه که ده دفعه با زبانت آن‌را خیس کرده‌ای و دوباره چسبانده‌ای و داد می‌زد که برای فرستادنش با خودت کلنجار داشتی، از تای کاغذ نامه که یا بیش از حد مرتب بود یا دور از روال کج و کوله، از شروع نامه، از نحوه تمام کردنش، از تعداد تیرهائی که از وسط قلبی که کشیده بودی رد می‌شد، تمام‌شان تو را لو می‌دادند.

شاید به همین خاطر بود که بیشتر عشق‌ها از طریق نامه رد و بدل می‌شد. عشق تنها جائی بود که نه چیزی برای پنهان کردنش داشتی، نه تمایلی برای پنهان کردنش. در حضور معشوق اگر تو را کتک می‌زدند هم نمی‌توانستی حتی یک جمله مشابه نامه‌ای که نوشتی را به‌زبان بیاوری، ولی در نامه، خودت را با کمال میل لو می‌دادی. تو نه، نامه تو را لو می‌داد. اصلاً خودت از نامه می‌خواستی که تو را لو بدهد. همین که نامه تمبر نداشت و از خجالتت درب پاکت نامه را بجای اینکه با زبان تر کنی، صد بار چسب پیچیده بودی تمام بود و نبودت را لو می‌داد.

می‌توانستی چشم‌هایت را ببندی و تصور کنی که جواب نامه‌ات آمده، و تو با واهمه که  مبادا خواهر و برادر و پدر و مادرت جلوتر از تو رفته باشند دم در و جواب نامه را گرفته باشند، تمام روز پاکتش را دست نخورده لای کیف و کلاسورت پنهان کرده باشی، و صد دفعه هم لمسش کرده باشی که مبادا از لای کیف و کلاسور افتاده باشد، و تا که به خانه رسیدی به گوشه‌ای خزیدی و پاکت نامه را با احتیاط باز کرده‌ای، و پر پر گل‌های داخل پاکت روی دست‌هایت ریخته، و جای ماچ پر رنگ پشت نامه را دویست دفعه بوسیده‌ای، و کاغذ نامه را سیصد دفعه به سینه چسبانده‌ای و نفس عمیق کشیده‌ای، و بعد نگاهت را آرام روی نوشته‌های نامه لغزانده‌ای، و در تمام همان خیالات خوانده‌ای: ای نامه که می‌روی به سویش، از جانب من بزن تو گوشش!

چقدر لوس و بی‌مزه. حیف آن‌همه احساسی که خرج نامه‌اش کردم!