نگاه دیگر - کتاب دوزخرفات به نوشته سروش پاکزاد

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

دوزخرفات یک سروش عالم غیب

 

یک، کتاب “ دوزخرفات” به نوشته سروش پاکزاد منتشر شد. من مقدمه ای بر این کتاب نوشتم که چون دوست دارم در لذت خواندن نوشته های زیبای کتاب مذکور با شما سهیم شوم، خواندن آن را به شما توصیه می کنم. این کتاب از آن آثار بی بدیل است که می تواند قهقهه را در آدم جاری کند. در مقدمه کتاب نوشتم: “ من مدتها بود که خیلی کم نخندیده بودم، راستش را بخواهید از زمانی که فرخ سرآمد مرا در دهه شصت خنداند و آمبروز پیرس در دهه هفتاد به خنده ام آورد، خیلی نوشته ای نمی خوانم که بتواند در تنهایی مرا بخنداند. سروش در ” دوزخرفاتش” با آدم این کار را می کند و عجیب است که شوخی هایش انگار با اجازه خود خداوند صورت گرفته. یک جوری شوخی می کند که انگار یکی از کارکنان بارگاه الهی است. سالها مثل مجسمه تفکر نشسته و دست بر سر گذاشته و بروبر به رفتارهای خداوند و اعوان و انصار بارگاه او نگاه کرده و گاهی دلش را گرفته از خنده و گاهی هم که میکائیل به او براق شده که “ واسه چی داری می خندی؟” گفته: “ چیزی نیست، یاد یک ماجرایی افتادم.” خواندن این مجموعه را به همه توصیه می کنم، کاری است منحصر بفرد، یگانه و خواندنی و عمیق. گاهی احساس قرابتی خوش با آن می کنم، و گاهی فکر می کنم سرزدنش به سیاست، اگر چه محدود است و معدود، با این حال نه به کار تاریخ مصرف می دهد و نه دل آدم را می زند. یک جورهایی اگرچه جهانی است، اما نشانه های آدم ایرانی را هم دارد. از همه مهم تر انگار این بشر رفته بیرون کهکشان راه شیری و از آنجا به دنیا نگاه کرده و نوشته و چه خوب هم نوشته. شوخی های این سروش عالم غیب، گاهی با خلقت است و شوخی خداوندی در آفرینش بشر که هر چه شیطان بیچاره هشدار داد که رفیق! کوتاه بیا، این ها بازی است، باورش نشد که نشد و شیطان، رفیق چندین هزار ساله اش را لعنت کرد. گاهی با حضرت خضر است که همین طور رفته و معلوم نیست کجاست، گاهی با حضرت ابراهیم است که شوخی شوخی تصمیم گرفت سر پسرش را ببرد، گاهی با یوسف است که مثل بچه های آبادان دائم با موهایش ور می رفت و تیپ می زد، گاهی با ده فرمان است و حضرت عیسی، گاهی با مریم خانم است، گاهی با موسی است، اما بیشتر سعی می کند از آن آسمان بالا خیلی دور نشود، اسرافیلی که دائم آلودگی صوتی ایجاد می کند، میکائیلی با گویش اصفهانی، عزرائیلی که جنتی را بکلی از یاد برده است و جبرائیلی که بالاخره هر کارش بکنیم نورچشمی است.“ 

دو: کتاب شامل 107 نوشته کوتاه و بلند است که قبلا در اینترنت منتشر شده بود و سروش با دقت آنها را جمع کرده، متوسط ها را دور انداخته و بقیه را در کتاب گذاشته است. تقریبا وجه مشترک کتاب در دو چیز است، اول: کتاب طنز است. دوم: همه طنزهای کتاب درباره عالم برزخ و بهشت و دوزخ و ملکوت و هپروت و این جور جاهاست، یکی از زیباترین نوشته های کتاب داستانی است به نام “ داستان اسباب بازی ها” است.

سه: دیگر نمی دانستم چه کار باید بکنم. از یک طرف می دیدم که از آن همه نگرانی و آن عذابی که از تنهایی می کشید،  خبری نیست؛ ولی از طرف دیگر نمی توانستم بپذیرم که این گونه خود را فریب بدهد. گرچه نمی خواستم ببینم که ذره ذره آب می شود، ولی اینکه این گونه خودش را گول بزند هم برایم قابل باور نبود. حیف از آن همه خلاقیت و آن همه هوش که ریخت پای یک بازی عبث. بقیه فرشتگان که براشان مهم نبوده و نیست. هیچ وقت واقعا دوستش نداشتند. ولی ارتباط ما همیشه خاص بود. یک رابطه ی خشک بین خدا و یک فرشته معمولی نبود. من تحسینش می کردم، می ستودمش و می پرستیدمش. و او این را می دانست. تا آن تنهایی دردناک روحش را تسخیر کرد؛ و آن روز لعنتی رسید. آن روز بعد از مدت ها دیدم که خوشحال است. با شوق و ذوق همه را جمع کرد که می خواهم سورپریزتان کنم. همه جمع شدیم و خدا با شعف فراوان آن دوتا عروسک کوچک را به مان نشان داد. معلوم شد آن شش روزی که خودش را در اتاق حبس کرده، آن ها را ساخته بود. بقیه ی فرشته ها شروع کردند به تمجید و تملق. اما نظر من را می خواست بداند. گفت: شیطان چطور است؟ خوشت می آید؟ به نظرم قشنگ بودند ولی مهم این بود که او خوشحال است و این را می شد از چشم هایش فهمید. البته خوش خیالی من دیری نپایید چرا که از آن روز همه چیز تغییر کرد. خدا روزها می نشست و با عروسک هایش بازی می کرد. به موهاشان شانه می کشید و لباس های رنگی تن شان می کرد. یک روز که مثلا رفته بودند گردش، دیدمش. حالش را پرسیدم. گفت هیچ وقت بهتر از این نبوده چون دوستانش را دارد و دیگر تنها نیست. و بعد شروع کرد اسباب بازی هایش را معرفی کردن. گفت این آقای ریشو که از حمام کردن بدش می آید آدم است و این خانوم خانومای خوشگل هم حوا است. ایشون هم شیطان است. جدی است و مثل مامان ها همیشه نگران من است. این ها را که گفت به من چشمکی زد. راست می گفت من نگران بودم و جمله ی بعدش من را بیشتر نگران کرد. گفت شیطان، نمی خواهی به دوست های من سلام کنی؟ به عروسک های گلی اش نگاه کردم و به چشم های خدا. بازوهایش را گرفتم. دلم می خواست همان خدای همیشگی ام بر می گشت. گفتم، «ولی این ها فقط عروسک اند». با این جمله ی من لبخندش محو شد. گویی در یک لحظه همه ی اندوه سابق، دلش را فروریخت. سریع خود را جمع کرد و نگاهش را از من برگرداند. کفش های کوچک عروسک ها را پاشان کرد. «بریم که دیروقت است.» بعد هم مثلا جوری که من نشنوم ادامه داد: «خوب گوش کنید بچه ها. می خوام اگه این شیطان بدعنق را دیدید باهاش حرف نزنید. خب؟ همه اش می خواد با حرف هاش همه را عذاب بدهد. شما که نمی خواید همه اش غصه بخورید، هان؟» و بعد خودش صدایش را نازک کرد که «نه نمی خوایم.» فهمیدم که از دست من ناراحت است. دوبار بازویش راگرفتم اما سریع دستش را کشید. با تلخی نگاهم کرد و آرام گفت «از کجا معلوم که تو خودت عروسک من نباشی؟» و این آخرین جمله ای بود که از زبان خدا شنیدم.

از آن پس، از خدا خبری نبود. او دیگر کاملا در جلد بازی اش رفته بود. گویی باور کرده بود که عروسک است. روز و شب بازی می کرد و هیچ ارتباطی با دنیای واقعیت نداشت. هر وقت هم عروسک هایش کهنه می شدند، عروسک های نو می ساخت و بازی جدیدی را آغاز می کرد. هر تلاشی کردم با او صحبت کنم، موثر نشد. اصلا به حرف هایم گوش نمی داد. چشم و گوشش عروسک ها بودند. گویی دیگر شخصیتی به نام خدا در ذهنش وجود نداشت. با دکترش مشورت کردم. می گفت اختلال شخصیت اسکیزوفرنیک است. یعنی شخصیت های مجازی که خدا درست کرده، در واقع، یک سازو کار دفاعی اند برای گریز از ترومای تنهایی که به ذهنش فشاری شدید آورده بود. می گفت بهتر است شرایط بیماری خدا را به او توضیح بدهم. البته وقتی فهمید که خدا از شنیدن حرف های دیگران طفره می رود، پیشنهاد کرد که حقایق را به شکلی از طریق شخصیت های خیالی ای که خدا ساخته، به او بفهمانم. البته عروسک ها هنوز از من می ترسند و فکر می کنند می خواهم اذیت شان کنم. ظاهرا ذهن بیمار به شکلی ناخودآگاه مکانیسم های دفاعی را مداوما شکل می دهد که عروسک ها حرف های من را نشنوند. مثلا عروسک ها بین خودشان قانون می گذارند که هرکس حرف من را گوش کند، بد یا حتا دیوانه است. با این حال من از تلاشم دست نکشیده ام. چون به خدا و اراده اش ایمان دارم. و می دانم لیاقت او بیش از این بازی کودکانه است. برای همین، دست بردار نیستم. به هر روش ممکنی، سعی می کنم حرف هایم را به او بزنم. می دانم که در پس آن عروسک های گلین، ذهنی زیبا و خلاق نشسته، و حتا اگر نخواهد، یا وانمود کند که نمی خواهد، حرف هایم را خواهد شنید… درست است؛ می شنود؛ مگر نه؟ حرف هایم بر دلت می نشیند مگر نه؟ آخر چیزی درونت هست که حقیقت ماجرا را می داند. خدایا؛ این داستان را برای تو نوشته ام. می دانم که می شنوی. می دانم که تا اینجای سخنم را شنیده ای، این دوکلمه آخر هم تحمل کن؛ به خاطر خودت. راستش را بخواهی، دیگر برای من مهم نیست که با سرنوشتت چه می کنی. می دانم که ذهن خلاقت و هوش سرشارت، حتما دنیایی زیبا خلق کرده است پر از جزئیات اعجاب انگیز. اگر در این دنیا خوشحالی، این برایم کفایت می کند و قول می دهم که تو را برای همیشه رها کنم. اما اگر ته دلت اندوهی هست، یا غمی، یا چیزی در درونت ندا می دهد که این خانه اسباب بازی ها جای تو نیست، بدان که دنیایی واقعی در انتظار توست. کافی است اراده کنی.”

چهار: خواننده وقتی این نوشته ها را می خواند، با خودش می گوید: “ تا کجا می شود با عالم الهی شوخی کرد؟” در مقدمه مثالی را آورده ام که “ سالها قبل، اوایل انقلاب، در کردستان یک حزب اللهی وارد مقر سپاه شد و به فرمانده ای که ظاهرا . برحسب تصادف مقداری عقل هم داشت گفت: “ حاجی! یک نفر روی دیوار نوشته مرگ بر خدا” فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: “ ناراحت نباش، به واجب الوجود عدم تعلق نمی گیره”. و به همین دلیل است که هر شوخی با خداوند و درگاه کائنات می تواند مجاز باشد.” نوشته های سروش پاکزاد، که خودش نامش را “ دوزخرفات” گذاشته، کاری است کارستان، که پیش از این ندیدم و نشنیدم جز شراره های کم جانی از این دست از جانبی سرزده باشد. یادم افتاد به “ دائره المعارف شیطان” که آمبروز پیرس در اوایل قرن قبل نوشته بود و یکی دو نوشته ذبیح بهروز و کمتر نوشته ای را در این حوزه خوانده بودم. از قضای روزگار این “ سروش” نامش را خوب انتخاب کرده. شاید به همان علتی که سروش عالم غیب است و خبر از عوالم دیگر دارد و راوی عالم غیب می تواند باشد. شوخی های او با خداوند و جبرائیل و عزرائیل و اسرافیل و میکائیل و فرشتگان و پیامبران و گه گاهی با سیاست نه فقط خنده آورنده و از جنس طنز خالص و خلص است، بلکه عمیق است، عمیق است و دقیق و نشان می دهد که طرف این کاره است. خوانده و می داند و می شناسد، هم الهیات را و هم فلسفه را و الکی سر شوخی را با خدا باز نکرده. معمولا کمتر دیده ام کسانی که با خدا و بارگاه الهی شوخی می کنند، حال آدم را به هم نزنند، خیلی اوقات آدم حس می کند که از بندگان مومن خداوند یا شیطان، خیلی هم فرق نمی کند، ناراحتند و حالا خنجر در آسمان می چرخانند تا دل و روده خدا را پاره کنند. ظرافت ندارند. شوخی باید ظریف و شیرین و شگفتی برانگیز باشد، کاری که سروش ما با خواننده اش می کند. از معدودی شوخی های کوچک و گاه و بیگاه که معلوم است خشم و کین خبرهای زمانه بر قلمش آورده که بگذریم، باقی را می شد قرن چهارم، یا هشتم یا دهم یا پانزدهم یا هجدهم هم نوشت، اصلا از کجا معلوم که اینها نوشته کشیشی از بره های گمشده کلیسای قرون وسطی یا از قلم اندازی های آن همه روشنگران شوخ طبع شیطان صفت اشراقی نباشد که دست نویس اش را سروش ما پیدا کرده و چهار تا نوشته از خودش به نشانه ایران و امروز گذاشته و می گوید که نویسنده این نوشته هاست؟ هان؟ از کجا معلوم؟”

پنج: من سالها آثار دینی و عرفانی خوانده ام و آن ادبیات را می شناسم. حتی در تذکره نویسی هایم به سبک عطار وارد چنین شوخی هایی شده ام. اما کار سروش پاکزاد از این بسیار مفصل تر است. در مقدمه کتابش نوشته ام که “ نویسنده هم با پیامبران شوخی می کند و هم با فرشتگان الهی، گاهی به نیچه سر می زند و گاهی به حلاج و گاهی به مولانا و شبلی و معلوم است که هم مرض عرفان داشته و هم مرض فلسفه و هم دین را خوانده، نه اینکه بگویم عمری را در این راه گذرانده، بعید می دانم اصلا سن زیادی از او رفته باشد، نوشته اش را حالا دیگر خوب می شناسم و خودش را طبیعتا نه، ولی شوخی هایش عجیب ماندگار است. مدتها بود که خواندن متنی اینقدر برایم لذتبخش نبود. از اینکه بعد از مدتها که از عوالم غیب خبری نداشتم، سروشی پاکزاد از آن خبری به من داد، خوشنود شدم. راستش را بخواهید آدم وقتی بخواهد وارد عالم معقولات بشود، بالاخره این چیزها را هم دارد، گاهی من هم شوخی هایی کرده ام، اما اینها که سروش نوشته چیز دیگری است. ” از همین رو خواندن کتاب دوزخرفات سروش پاکزاد را به خوانندگان طنزدوست و طنزفهم توصیه می کنم. نمیرید و بعدا بگوئید کاش دوزخرفات را خوانده بودم. قضیه شوخی نیست. بخصوص وقتی جمله ای را اول کتاب می خوانید که نوشته است “ امان از وقتی دروغ از حقیقت بامزه تر است.”

 

ابراهیم نبوی، بروکسل، 13 اردیبهشت 1391

 

مشخصات کتاب

عنوان: دوزخرفات

نویسنده: سروش پاکزاد

با مقدمه: سید ابراهیم نبوی

طرح جلد: کورش بیگ پور

صفحه بندی: فاطمه فراهانی

قطع رقعی، 258 صفحه

ناشر: لندن، اچ اند اس مدیا، قابل خرید در آمازون