حکایت دیدار از کسی که دیگر نیست
“شاهرخ مسکوب” در سال ۱۳۰۴ در بابل به دنیا آمد و پس از فوت پدر، با مادر به اصفهان رفت و در آنجا بزرگ شد. در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران، در رشتهی حقوق، فارغالتحصیل شد و به فعالیت سیاسی در حزب توده پرداخت که در پی آن، و پس از کودتای بیست و هشت مرداد، دستگیر و زندانی شد. از سال ۱۳۳۸ تا مقطع انقلاب کارمند سازمان برنامه و بودجه بود. وی یک سال و اندی پس از انقلاب ابتدا برای مداوای بیماریاش به پاریس رفت. با آغاز به تدریس زبان فارسی در انستیتویی در لندن، هفتهای سه روز، کار پیدا کرد و در پاریس ماند. پس از چند سال بیکار شد و با خواهرزادهاش احمد یک مغازهی عکاسی باز کرد. مسکوب در بهار ۱۳۸۴، در هشتاد سالگی، در پاریس درگذشت و در تهران به خاک سپرده شد.
تالیفات و آثار مسکوب
تألیفات متعدد او در مورد شاهنامه، مثل «ارمغان مور»، «مقدمهای بر رستم و اسفندیار»، و «سوگ سیاوش» از مهمترین آثار نوشته شده در زمینهی شاهنامهپژوهی به شمار میرود. از دیگر تألیفات او میتوان از «در کوی دوست»، «ملیت و زبان»، «گفتوگو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «درباره سیاست و فرهنگ»، «کتاب کیوان»، «ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «هویت ایرانی و زبان فارسی» و تکنگاریهای بسیار زیاد دیگر در زمینهی فرهنگ و بهویژه شاهنامه نام برد. شاهرخ مسکوب آثار مهمی از ادبیات مدرن و کلاسیک غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده است که برخی از آنها عبارتند از: «خوشههای خشم»، «آنتیگون»، «ادیپ شهریار»، «ادیپوس در کلنوس» و “پرومته در زنجیر”.
اولین آشنایی من با مسکوب
“سوگ مادر” مجموعه یاداشتهای «شاهرخ مسکوب» است برای مادرش. این کتاب پس از مرگِ مسکوب به همت دوستش «حسن کامشاد» و توسط نشر نی با مقدمهای از او منتشر شد.در یکی از گشت و گذارها در «شهر ِکتاب» با این کتاب به دنیای مسکوب راه یافتم. راهنمای کتابفروشی برایم از مسکوب گفت و کارهایش و نوشته های ارزشمندی که به یاد مادرش نگاشته بود.
یادم نمی آید قضیه به چند سال پیش بر می گردد ولی به گمانم مربوط به اوایل درگذشت مسکوب بود. بعدها در سفرهای مختلفی که به پاریس داشتم در دیدار و گفتگو با اهل قلم و نویسندگان و فرهنگ دوستان غربت نشین،هر وقت سخن مسکوب به میان می آمد، ناگهان سکوتی عجیب و همراه با بغض حکمفرما می شد و مکالمه برای چند دقیقه ای قطع می شد.
غربت نشینان از مهربانی مسکوب سخن می گفتند و از بزرگی و گذشت او که پایه و مایه تشکیل جمع های کوچک بود به بهانه خواندن یک بخش از شاهنامه و این دیدارها و نشست و برخاست ها تا چندین سال ادامه داشت و با مرگش و پاره شدن حلقه اتصال جمع فرهنگی پاریس به یکباره به انزوا می روند و حالا سالهاست که از آن روزهای خوب جمع های ادبی با حسرت و آه یاد می کنند. خیلی ها در آشکار و پنهان سبب جمع شدن جماعتی تا این حد متفاوت از نظر فکر و اندیشه و زیر یک سقف کنار هم جمع کردن و تنظیم کنداکتوری برای ساعتی با هم بودن،بی اینکه بحث و مناظره و مجادله و دعوایی سربگیردرا،شاهرخ مسکوب می دانند.
ایرانی جماعت این خصلت و ویژگی خودش را با هجرت نیز به سرزمین میزبان منتقل کرده و از این روست که کلونی ایرانی در کشوری مثل فرانسه بیشتر متشکل از جزایری کوچک در کنار هم است. این کلونی در مواردی حتی به گروه های کوچک دو سه نفره هم می رسد و این دقیقا بر خلاف کلونی مهاجران ترک یا الجزایری و یا تونسی است.
در گفتگو با خیلی ها،بزرگی منش و اخلاق نیکوی مسکوب را دلیل تشکیل اینگونه جمع ها یافتم. یکی از بزرگان قلم و همشهری سالهای آخر زندگی مسکوب می گفت برای اینکه اینجا جمعی تشکیل شود یکی باید از خودگذشتگی کند و فحش ها را به جان بخرد و و این کار را همیشه مسکوب می کرد.
دیدار با مسکوب در پاریس
چندین سال پس از مرگ مسکوب پای به پاریس گذاشته ام. شنیدن چندین باره نام مسکوب در گفتگو با ایرانی های ساکن، ترغیبم می کند که بیشتر از مسکوب بدانم.
با کتاب روزها در راهش همراه می شود. به سرعت نوشته های ابتدایی اش را می خوانم . تجسم ارتباط زیبا و شیرین عاطفی اش با غزاله دخترش و تک نگاری های لابلای روزنگاری هایش برای یک مخاطب منحصر به فرد-غزاله – حاصل کار را بسیار شیرین و خواندنی کرده است.
ساکنین پاریس همانقدر که از بزرگی مسکوب تعریف می کنند از تراژدی غم انگیز پایان کار او در سال های آخر عمر نیز صحبت می کنند و همین ترغیبم می کند برای دیدن محلی که مسکوب در روزها و سال های آخر عمرش آنجا زندگی می کند و برنامه های شاهنامه خوانی اش نیز همان جا تشکیل می شود.
احمد خواهر زاده اش برای دیدن این محل یاری ام می کند و من سرانجام پای می گذارم به اتاقی در پستوی یک عکاسی که مسکوب سالهای آخر را در ان زندگی می کرده و لابد بخش مهمی از آثار ارزشمند او در غربت در همین فضا خلق شده.
برای دیدن محل با احمد قرار می گذاریم و وقتی می خواهد نشانی را بدهد می گوید ایستگاه مترو vavienرا بلدی ؟بلد بودم و پیش تر در café selectیکی از دوستانم را دیده بودم و بنابراین خیلی راحت پیدایش کردم.
تا رسیدن به ایستگاه vavien نوشته های اول روزها در راه را مرور می کردم. سطرهایی که مسکوب در باره پاریس نوشته بود مجذوبم کرد.نوشته بود :
”…. با هم از پاریس هم صحبت کردیم. از شهر آیینه. به مناسبت و بی مناسبت، جابه جا آیینه کار گذاشته اند، در کافه ها و رستوران ها، در مغازه ها، در راهروها، حتی در پاگرد پله این آپارتمان مفلوک “ف”. با این تمهید چیزها دو برابر می شوند، فضا گسترده و دیدار میسر می شود. اینجا شهر دیدار است. بر خلاف شهرهای بزرگ دیگر مردمش همدیگر را نگاه می کنند. مثل تهران نیست که وقتی از همدیگر عصبانی باشند چشم توی چشم هم می دوزند. اینجا سال ها مرکز نقاشی دنیا بود. دیدن را بلد بودند، زیبایی چیزها را درمی یافتند. از خیابان ها و ساختمان ها و ساخت خود شهر و دیدبازی که دارد هم پیداست که با زیبایی بصری مأنوس بوده اند؛ از قرن ها پیش. شاید از همان اولین سال های قرون وسطی، از قرن یازده و دوازده، و از همان دوره کاتدرال های گوتیک و آلبرتو ماگنوس و سن توماس آکویناس و دانشگاه سوربون و چیزهای دیگر… از همان زمان که پاریس یکی از مراکز دیدار جویندگان و کنجکاوان جهان بود. خیلی ها که می خواستند دیده شوند هم، به همین جا رو می آوردند….شاید این بزرگ ترین زیارتگاه غیرمذهبی جهان باشد. دیدنی بسیار است و باید با چشم های باز راه رفت. اول بار که آمدم دستپاچه شدم، پانزده روزه دو جفت کفش پاره کردم، بعدش راه افتادم، از خستگی ناخوش شدم، بی اختیار پرسه می زدم. هنوز هم بعد از بارها و سال ها، لذت بزرگ من در اینجا پرسه زدن در خیابان ها و در جمعیت تنها بودن، به هوای دل خود بودن است.”
و راست می گفت،پرسه زدن در پاریس تفریحی است بی نظیر و برای آنکه اهلش باشد شاید از تمامی لذت ها ارزشمند تر،اما همین نگارنده در ادامه یادداشت هایش در سال های بعد و با در افتادن در کام واقعیت تلخ زندگی در غربت،به تعبیر من خودش قربانی پاریس می شود.
با یکی از پاریس نشینان شهر را می چرخیدیم.خودش از دیدن شهری که چندین سال است در آن زندگی می کند حیرت زده بود و می گفت :یادش بخیر زمانی که به عنوان مسافر می آمدیم پاریس و اینجا چرخ می زدیم. پاریس خوب است وقتی که مسافری.اما،داد از زمانی که بخواهی تویش بمانی. تو را از درون تهی می کند و یاد شهری که از آن برخواسته ای را در درونت به شدت نیرومند و قوی می سازد.
به ایستگاه مورد نظر رسیدم و کوچه را پیدا کردم و بعد از آن با راهنمایی فروشنده عکاسی،احمد را یافتم و نیم ساعتی در اتاق مسکوب نشستیم به حرف زدن و احمد گفته غزاله حالا در آمریکاست و امکان دیدار و گفتگو فعلا میسر نیست و بعد از عکاسی برگشتم و در دور و اطراف عکاسی چرخ زدم. می توانم حدس بزنم تعبیر و نظرش را در سال های آخر عمر درباره این پاریس لعنتی.
بعد از آن هر گاه گذرم به این دیار می افتد و هر بار غریبه ای را می بینم که قرار است ساعتی و روزی و سالی بعد از آن آشنا بمانیم، پرسش درباره مسکوب و احوالش جای ثابتی را پیدا کرده است.
مسکوب نویسنده،مسکوب روشنفکر
شاهرخ مسکوب را تنها در عرصه نویسندگی ایران نمی توان دید. او روشنفکری با بینش عمیق بود که در سال های آخر در گذر از تجربه کوتاه کند و کاو در سیاست دل به ادبیات می سپارد و شاهنامه را به عنوان معشوق ادبی بر می گزیند و سالها شاهنامه همدم و همصحبتش می شود اما در این میان از گذر زمان و تغییر اوضاع محیط اطراف و موقعیت جهان نیز غافل نیست و این تغییرات را با دقت و تیزبینی دنبال می کند. مسکوب پس از سالهای جوانی که چندی به فعالیت حزبی پرداخت، خود را از بند حزب و طبقه و گروه و دسته رها کرد و فارغ از تعلقات فریبنده،دل به اندیشه سپرد و سایه اندیشه خود را بر گستره بخش مهم و ارزشمندی از ادبیات ایران سپرد.
مسکوب در تمام این سالها در دو حوزه تلاش و کوشش کرد اول زبان و دوم تفکر، و این مزیت او بر بیشتر روشنفکران همزمانش بود.هرچند به تاریخ معاصر توجه داشت، اما تا پیش از تاریخ پیش رفته بود و سر از اساطیر ماورای تاریخ در آورده بود.
کارش چه در ترجمه و چه در تالیف به اساطیر می رسید و از اساطیر آغاز می شد. به یقین پرداختن به اساطیر از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می یافت و به بیانش می پرداخت.
مسکوب،حماسه و شاهنامه
“درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است…”
”به دنبال استبداد دوره رضاشاهی کوشش دیگری بود برای اینکه ما با قرون وسطای تاریخمان ببریم و با دنیا همراه بشویم. برای بیرون آمدن و بریدن از دوره ای ناچار باید با ارزشها و فرهنگ آن دوره مقابله کرد.”
حماسه عرصه ای بود با امکانات بی حد و حساب برای یک اندیشمند اهل ادب. شاید مسکوب شاهنامه را فضا و مرزی می دید که در آن امکان برآورده شدن آرزها میسر است،نوعی اتوپیا جایی که در آن آرزوهایی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد،یک جا محقق و برآورده می شود.
مسکوب در شاهنامه به کند و کاو و جستجوی عمیق دست یازید و سعی کرد تا عمق و کنه شاهنامه را شناسایی کند. “مقدمه ای بر رستم و اسفندیار” و “سوگ سیاوش” گواه این جستجو و یافتن است.
فردوسی و شاهنامه از همان سال های نخست او را به خود جذب کرده بود اما گذر زمان و فرصت لازم بود تا بیشتر و دقیق تر روی شاهنامه متمرکز شود.
تحلیل او از اساطیر، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ایران بود و شاید از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. مسکوب نخست “مقدمه ای بر رستم و اسفندیار” را می نویسد که به قول او دیگر جنگ خوب و بد نبود. “درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است…”
در جایی از کتاب روزها در راه در یکی از روزنگاری هایش به تاریخ 4/4/1983 شرح روایت داستان رستم و اسفندریار،برای دختر کوچکش غزاله را اینگونه می نویسد :
“دیروز قصه رستم و اسفندیار را برای غزاله گفتم. در ترن موقع رفتن و برگشتن از آنتونی.غزاله گریه اش گرفت.خیلی دلش سوخته بود و زیاد گریه کرد و من و گیتا نوازشش کردیم و کمی گذشت تا آرام گرفت.می گفت :“آنقدر قصه خوبیه که گریه ام می گیره.” کمی درباره قصه صحبت کردیم و بعد گفت :“رستم حق داشت،همه این کثافت کاری ها زیر سر پادشاه بود.“گفتم منم عقیده تو را دارم و ادامه دادم یک کتاب درباره این قصه نوشته ام و گفته ام که تقصیر پادشاه است که پسرش را به کشتن داد نه رستم که اسفندیار را کشت.غزاله گفت پدر همه قصه های رستم رو بنویس.”
مسکوب در ادامه گشت و گذارش در شاهنامه، به “سوگ سیاوش” و روایت مرگ دلخراش سیاوش و رسم به جا مانده کهن ایرانیان در سوک سیاوش و سیاوش خوانی، رسید.
زبان مسکوب
یک وجه ممتاز در کار شاهرخ مسکوب زبان اوست که در بهترین سطحی قرار داشت که در زمان او ممکن بود و در صلابت از نثر پیشینیان هیچ کم نداشت.
به نظر می رسد زبان بی نظیر او تا مدتها الگوی فارسی نویسان خواهد ماند. نثر دلاویزی که هرگاه لازم می آمد به طنطنه می افتاد و هر گاه به سیر و سلوک عرفانی می رسید از آرامشی بی حد برخوردار می شد. مسکوب معتقد بود این او نیست که زبان آثارش را انتخاب می کند. این اثر است که زبان خود را “پیدا” می کند. برخورد او با زبان، فلسفی بود. زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر “مقدمه ای بر رستم و اسفندیار” شاهد گویای اوج نثر او در همان آغاز راه است.
یادداشت لوموند بعد از مرگ مسکوب
بعد از مرگ مسکوب، روزنامه فرانسوی لوموند از او به نیکی یاد کرد و «کریستیان ژامبه» استاد دانشگاه سوربن، او را یکی از بزرگ ترین و پرهیزکارترین روشنفکران ایرانی نامید که با شجاعتی سترگ در برابر قدرت ایستادگی کرد.لوموند نوشت:
«شاهرخ مسکوب عاشق بی قرار آزادی بود، فرهیخته ای بود که دل در گرو میهنش داشت… شاهرخ مسکوب پس از یورش ارتش شوروی به مجارستان و گزارش افشاگرانه خروشچف (۱۹۵۶)، به هیچ توجیه و بهانه ای تن نداد (و در عین حال که به ساز حکومت کودتا و شکنجه گرانی چون سرهنگ زیبائی نرقصید)، راهش را (از حزب توده) جدا نمود… او به ارزش های ایران باستان در زمینه عدالت وابسته بود، عدالتی که آن را با اخلاق آنتیگون درمی آمیخت…
او قدرت کشف ُصَور جاودانه و جهانی را در ریزه کاری های یک چکامه یا در لابه لای صفحه ای از یک نثر داشت و قادر بود نامحتمل ترین پیوندها را بین هزاره های تمدن گذشته و فضای امروز برقرار کند. در حضور او موضوع هایی از اندیشه ایرانی چون درد، عشق، امید و طنز تبدیل به احساساتی آنی می شدند…
شاهرخ مسکوب هم عصر فروغ فرخزاد، کسروی، شاملو، سپهری، و فرهیخته ای چون صفا، دوست یوسف اسحاق پور و داریوش شایگان…، ونیز رفیق همه کسانی بود که در پی احیای قدرت ِارزش های کهن هستند وبرای فردای بهتر تلاش می کنند.»
مسکوب و روزها در راه
اما افزون بر ادبیات حماسی و اساطیری و تجسس در آن شاهرخ مسکوب دو وجه دیگر نیز داشت اول ترجمه آثار مهم ادبیات جهان و دیگر روزنگاری های او که چندین دهه ادامه داشت و او تنها برای انتشار کم تر از دو دهه از ان روزنگاری ها در قالب یک مجموعه دو جلدی به نام روزها در راه همت کرد.
“روزها در راه” کتابیست صمیمی با نثری بیپیرایه، ساده و دلنشین و جملاتی کوتاه. مسکوب گویی دوست خواننده است. او را در کنار خودش نشانده و دارد از زندگیاش میگوید و درددل میکند. بهندرت طنزی در کتاب یافته میشود، مگر وقتی خود را به شلاق طنز میکوبد.
“روزها در راه” کتابیست در دو جلد و در ۷۳۹ صفحه. این کتاب یادداشتهای روزانهی شاهرخ مسکوب را، از سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۷۵ (دسامبر سال ۱۹۹۷)، یعنی هیجده سال از زندگی او در غربت، در بر میگیرد. مسکوب وقتی این یادداشتها را برای چاپ در اختیار ناشرش، در پاریس میگذارد، یک چهارم یادداشتها را حذف میکند. به دو علت: «اول ترس از آزار دشمنان…، دوم ترس از آزردن کسانی که دوست ندارم بیازارمشان، اظهار نظر درباره کسانی که دیگر نیستند و یا اگر هستند امکان جواب دادن ندارند» (صفحهی آخر پیشگفتار). تمام اسامیای که میآورد، فقط با حروف مشخص شده که همهی آنها بدون ترتیب و جعلی است.
خود مسکوب وقتی کتاب را برای چاپ آماده میکند، این درونمایهها را در آن کشف میکند: “دوری، جدایی، هجرت، دردهای اجتماعی و بیداد سیاسی، زمان و مرگ، طبیعت، زیبایی (در نقاشی و…)، درونکاوی، بعضی خوابها که دیدهام، نگاه به خود و به اطراف، ادبیات (توجه عقلی و شیفتگی عاطفی نسبت به بعضی آثار)، نگارش، زبان، صورت (فرم) و سرانجام حضور همیشگی دوستان، یادکسان و چیزها.”
یکی از دلمشغولیهای مسکوب در این کتاب، که برجستگی آن چشمگیر است، رابطهی او با دو فرزندش، اردشیر و غزاله، است. اردشیر از همسر اول او و ساکن آمریکا، و غزاله از همسر دوم او، گیتا است که در کنار پدر و مادر در پاریس به مدرسه میرود: «سه دنیای یگانه من، یک دنیا در سه کالبد» (ص ۹۷ ).
بخش بزرگی از کتاب، بویژه بخش مربوط به سالهای نخست زندگی مسکوب در پاریس، به گفتوگوی دختر خردسال و بیمار و پدری پخته اختصاص دارد که میکوشد در راه مدرسه، باحوصله به پرسشهای دختر دربارهی مرگ، خدا، گرسنگی و پرسشهایی دیگر از این دست پاسخهایی فراخور سن و سال او بدهد. نوشتن رویاها، نوشتن از کتابهایی که به سه زبان فارسی، فرانسه و کم و بیش آلمانی میخواند، بخش دیگری از کتاب را تشکیل میدهد؛ کتابهایی که به طور عمده ادبی هستند، گاهی تاریخی و به ندرت فلسفی و البته شاهنامه.
از دلمشغولیهای دیگر ِ او تماشای تابلوی نقاشی از نقاشان مهم روزگار است و شنیدن موسیقی کلاسیک غربی. مسکوب در هیچ جای کتاب از موسیقی ایرانی ننوشته، مگر یکبار؛ وقتی به یک کنسرت حسین علیزاده در پاریس میرود. او مرتب از آدمهایی که میبیند مینویسد؛ آدمهایی که بیشترشان از دوستان سابق او هستند و مسکوب همواره با دیدی انتقادی با آنها روبرو میشود “این جماعت روشنفکر و شاعر و نویسنده و زهرمار اینجوری وطنی (مثل مال هرجای دیگر) کفر مرا در میآورد. نادان و از نادانی پرمدعا و خودپسند، بیمسئولیت، عوامفریب.” (ص ۴۶۱)
مسکوب از چند سفری که به ایران دارد معمولا دلزده برمیگردد. تماشا و سپس وصف طبیعت با زبانی رمانتیک بخشی از برنامههایش در سفر بوده و نیز تماشای تابلوهای نقاشی.
یأس و دلمردگی با جملاتی مثل: «حالم خوش نیست»، «دلم گرفته» در لابهلای کتاب موج میزند: «خلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کردهام که چه جوری است. شادی کلمه درستی نیست، دلخوشی است که از یادم رفته است.» (ص ۴۰۴) این یأس ناشی از مجموعه عواملیست چون اوضاع سیاسی ایران، غمنان، بیماری همسر و فرزند، مرگ این دوست و آن فامیل «دارم میشوم مامور ثبت متوفیات (این هم دفتر ثبت متوفیات)…عجب دوروبرم خالی شده است.» (ص ۳۶۳) و البته تنهایی او در پستوی عکاسیاش در پاریس است. پیآمد این تنهایی، افسردگیست و آرزوی مکرر مرگ و بیدارنشدن از خواب.
توصیف پاریس در سال های آخر
تقریبا تمام توصیفهای مسکوب از پاریس در سال های آخر و هجرت غمانگیز است. هوای بارانی و آسمانی گرفته و ملالآور. گلههای دایمی او از هوای بارانی پاریس و گشت و گذارهایش در باغ لوکزامبورگ حجم زیادی از کتاب را به خود اختصاص داده است. کمتر نشانهای از اشارهی او به لذت زندگی در کتاب یافته میشود.