شبکهی ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
محمدعلی شاکری یکتا: ریحانه
از دشت های سوخته بویی نمیرسد.
قانون بادهای جهان را
تفسیر دیگری است که باید
از روز و شب شنید.
ریحانه !
از کدام جهت عشق میوزد؟
میدانی؟
بر بام دورترین لحظههای تلخ
نقّاره میزنند.
گمنام در سپیدهی کاذب نشستهای
پیراهنت
آغشتهی نسیم چه دردی است کاینچنین
از خویش میگریزی؟
فردا که باد ِ کهنهی خاکستر
از سرزمین سوخته آمد
نام تورا کجای فلق جستوجو کنم؟
علیرضا میراسدالله: مرشد
حدود سی سال پیش توی شهرک کوچیک کارمندی که زندگی میکردیم یه پیرمرد داشتیم به اسم مرشد. کشکول و تبرزین نداشت ولی ریشش بلند بود و اخماش توی هم. جلوی حموم عمومی شهرک مینشست سفیداب و کیسه و سنگ پا میفروخت سیگار هم داشت معمولا اشنو ویژه. اما فروشندگی شغل اصلیش نبود از مردای شهرک پول میگرفت که از حموم زنونه مراقبت کنه. به عبارت بهتر مواظب باشه که ما پسربچهها یه دفعه خدای نکرده نریم داخل حموم زنونه. آخه حموم دو تا در نزدیک به هم داشت که مردا از دست راستی میرفتن داخل و زنها از دست چپی. مرشد درست بین دو تا در مینشست. ما بچهها برای اینکه بتونیم نیمنگاهی داخل حموم زنونه بندازیم پولامون رو جمع میکردیم و ازش سیگار میخریدیم. سعی میکردیم بهش پول درشت بدیم، چون حساب و کتابش خوب نبود، سرشو میانداخت پایین و کلی با پول خرداش ور میرفت تا باقی پولمون رو بده. همین فرصت کوتاه برای ما کافی بود که از لای در نیمهباز سرک بکشیم داخل قسمت زنونه. تقریبا هیچوقت هیچی دیده نمیشد. ولی ما گاهی گیر میافتادیم، مرشد سرشو بیهوا بلند میکرد و قشقرق راه میانداخت. دیگه یادش میرفت باقی پولمون رو پس بده، ما هم از ترس اینکه به بابا ننهمون بگه رفته بودیم در حموم زنونه چشم چرونی، سیگار به دست میزدیم به چاک. سیگارها رو میبردیم پشت ریلهای قطار چس دود میکردیم و برای هم دیگه خالی میبستیم که وقتی که مرشد سرش پایین بود، چه چیزها دیدیم. تقریبا همهی زنهای شهرک رو بدون اینکه واقعا دیده باشیم، لخت توصیف میکردیم. لذتی داشت سیگار کشیدن و خالی بستن. بچههای دیگه رو نمیدونم الان کجان وچیکاره شدن ولی من یکی از دولتی سر مرشد بود که قوهی تخیلم به کار افتاد. دنیا برام شد یک در نیمهباز که قراره اونورش بهشت باشه، ولی هر چی سرک میکشم واز لاش نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشه.
یاسر نوروزی: سوراخ
سوراخ چیز بدی نیست. باعث شده من و همسایهی پایین با هم رفاقت کنیم. صبحها قبل از رفتن سر کار، از آن بالا برایش دست تکان میدهم و او مشکلی ندارد که آب حمام من بریزد روی سرش. حتا خودش پیشنهاد داد کمی بزرگترش کنیم، بیریاتر باشیم. اما من گفتم اول بهتر است لولهکش بیاوریم مشکلیابی کنیم. تماس گرفتم با صاحبخانهام، زوریخ بود. گفت: «درست کن بعدا باهات حساب میکنم» اما درست کردن مثل غلط کردن نیست؛ پول میخواهد. برای همین تن دادهام به یک سوراخ گُنده کفِ حمام که میشود از آنجا با همسایهی پایین صلهی رحم کنم. درست است لُخت و پَتی میبینیم هم را اما مهم صفا و صمیمتی است که این سوراخ ناخواسته بینمان ایجاد کرده. حتا گاهی فکر میکنم از قصد طوری تنظیم میکند که موقع حمام رفتنم، او هم بیاید حمام. یک خلاقیتی هم شکل دادهایم به این نحو که او سرش را کفمالی میکند، بعد به من میگوید تا آب بگیرم از سوراخ بالا رویش. همانطور که لیف میکشد، از گذشتهها میگوید و من چمباتمه گوش میکنم. کمونیست است و مرد بیخدای خوبی هم هست. زنش وقتی زندان بوده، ولش کرده رفته با یکی دیگر خوابیده. از خیانت او طوری حرف میزند انگار یک مقدار کف رفته باشد در چشمش بسوزاند؛ همین مقدار ناراحتی دارد الان. مجاهد هم بوده گویا زمانی. یک بار دربارهی مسعود رجوی دو ساعتی از آن پایین حرف زد که چون عجله داشتم خواستم خلاصه در یک کلمه بگوید چجور آدمی بوده و او گفت جاکش بوده. اختصار کلام خوبی دارد. از ایجازش تشکر کردم و رفتم برسم سر کار. الان هم دو هفتهایست قرار شده صبحها جای وقتتلفکنی، از معلومات هم استفاده کنیم. خودمان را مجاب کردهایم که اطلاعاتمان به درد هم میخورد. کارگر یک شرکت سازندهی پیف پاف بوده. هر صبح، همانطور که لیف میکشیم به بدن، او ده دقیقه طریقهی تأثیر سموم روی سوسکها و ساسها را یاد میدهد به من، من به او بُحورِ شعر فارسی را. من تا الان نام چند مادهی شیمیایی مثل «توکسافن» و «آلدرین» را یاد گرفتهام، او یاد گرفته بگوید: «مستفعلن مستفعلن مستفعلن…». راضی هم هستیم هر دو. تا سوراخ را بگیرند از ما و ما دیگر هم را نبینیم، یک چیزهایی یاد گرفتهایم بالاخره. از هیچی بهتر است.
عباس مولانایی: دمام
موسیقی متن
جدای از حب و بغضهای روشنکفر سنتی و سنتی روشنفکر که بیشتر یا دل در گرو تعریف دارد یا رو به فحش و ناسزا میآورد. پرواضح است که هیچ فرهنگی قائم به ذات نیست حال چه برسد به خرده فرهنگها. دمام زنی از نگاه من میتواند عامل موسیقایی کارآمدی جهت تهییج عموم باشد. نمایشی صوتی جهت بازنمایی یک واقعه. با یک نگاه بسیار ساده اگر نواخت دمامها را نمادی از سم کوبه اسبان، سنج زنی را چکاچاک شمشیر ها و شیپور را نمادی از شروع جنگ بدانیم. روح جمعی مردم به خوبی این ابزار را از آن تداعی به مطلوب خود کرده است. دمامزنی به نوعی تعزیهای شنیداریست. و در آخر اینکه: بدبخت ملتیست که گروهی عقاید گروهی دیگر را مسخره کنند.آلفرد مارشال.
سمیه دیندارلو: بعد از مرد
در آشپزخانهای طلا به گردنت. در خیابان سفتترش میکنی. در دانشگاهی تحصیلکردهای. به کسی بر نخوری. یک کار کردهی تمام عیاری که در فرم اداری لاس بزنی. طلا به گردنت. سیاهپوش مملکت عمامهای. بعد از مرد رفتهای. بعد از مرد خواستهای. بعد از مرد خوردهای. بعد از مرد مردهای طلا به گردنت. تو را چه به اینچئون. تو را میبرند که برده باشند. تو میروی که رفته باشی.
جلال خسروی: بالیدن بیابان
مدتیست به این سطر از نیچه فکر میکنم. در واقع این سخن نیچه است که مرا به فکر وامیدارد.
«بیابان بالیدن گرفته است». این را در یکی از نوشتههای هایدگر پیدا کردهام که البته منبعاش را از یاد بردهام. به نظرم این شعر را میتوان نمونه ای از « امر والا » بهشمار آورد که اَدیسن انگلیسی ( ۱۷۱۲ ـ ۱۷۱۱ ) مفهومِ «هراس مطلوب» را در بارهاَش بهکار برده است. امر والا در فرهنگ بشری سابقهای طولانی دارد. از افلاتون و ارستو تا کانت و بارت این مفهوم در تأملات فلسفی، زیباشناسی، نظریه و نقد ادبی حاضر بوده و بارها مورد کنکاش، واکاوی و نظرسنجی قرار گرفته است. بعد از اَدیسن، اِ.ه.براون در سال ۱۷۳۹ برای نخستین بار امر والا را در برابر امر زیبا قرار داد. چهگونه امر والا هراسناک و مطلوب است؟ رولان بارت در کتاب «لذت متن» (۱۹۷۳) ضمن بحث از ایهام موجود در واژهی فرانسوی لذت، که توأمان لذت و سرخوشی [بهجت] معنا میدهد؛ به ویژهگی هراسناک و آشوبندهی برخی متون ( از جمله نوشتههای ساد و باتای ) اشاره میکند. او با توجه به نقل قولی از باتای، عنصر «روانپریشی» را دخیل در هراسناکی عنوان کرده است.» روانپریشی یک چارهی موقت است.؛ نه برای « تندرستی » که برای « ناممکن »ی که باتای از آن سخن میگوید. ( روانپریشی درک هراسناک حد اعلای یک ناممکن است..») از سویهی معرفتشناختانهی ناممکن چه طرف بتوان بست؟ واقع این است که این ناممکن، و هراس خوشایند منبعث از آن که خود را در امر والا متجلی میکند؛ همانطور که از کانت آموختهایم نسبتی با فهم و عقل ندارد. ضمن اینکه آن هماهنگی مابین قوای فهم و عقل، بهواسطهی تخیل که کانت آنرا در تحلیل امر زیبا دخیل میداند، دیگر وجود ندارد. بنابراین امر والا دیگر متضمن لذت نیست. کمی پیش از نقد سوم کانت، « در زیباشناسی امر تأثربرانگیز ادموند برک ( ۱۷۵۷ ) خوشایندی ناشی از مشاهدهی امر والا در برابر لذت ناشی از امر زیبا قرار میگیرد و از آن به « بهجت » تعبیر میکند. بهجت برخاسته از مرتفع گشتن اِلم یا فاصله داشتن با آن است. آتچه والا را هراسناک میکند، درک تهدید یا درک عدم تناهی منطوی در آن است.» مورخان فلسفه اعتقاد دارند که کانت در نوشتن « نقد قوهی حکم » به نوشتههای برک نظر داشته و از آن متأثر یوده است. پس ناممکن مورد نظر باتای شاید گرهخوردگی نامتناهی در تناهی است. بیابان بالیدن گرفته است. یالیدن بیابان از جنس بالش گیاه و سبزه نیست. انگار جریانی ابدی باشد بالیدن بیابان. که کویر در ابدیت کش بیاید و همه جا را شامل شود. هراس از بیابان اینگونه است.
لیلا صادقی: اسمهای مردانه
امروز در اواسط بررسی های شعری ام برای یک مقاله، به فکر فرو می روم از اینکه در شعرهای مردها با اسم های زنانه زیادی مواجه می شویم ولی در شعرهای زنان، معشوق همیشه گمنام است. تا به حال شعری نخوانده ام که کسی بگوید:
حسن مردی است نسبتاً مهم
یا
ای کامیار، ای یگانه ترین یار
یا
دیر آمدی خسرو! باد آمد و همه رویاها را با خود برد
یا
ای کاش عشق را زبانِ سخن بود و بیژن با هزار کاکلی زیبا در چشمانش….
جرا اسم های مردانه در شعرها به بخشی از شعر تبدیل نمی شود، استعاری نمی شود، زیبا نمی شود و مجهول ماندنش گویا زیباتر است؟!!! این واقعیت در عین تلخ بودنش که برمی گردد به سنت تاریخی نگاه به زنان، جای بررسی های اجتماعی فرهنگی دارد و البته چه توقعی می شود داشت وقتی هنوز موی زنان مسئله ساز است و در قبال مویشان ممکن است صورتشان را از دست بدهند… چه به خاطر اسیدپاشی چه به خاطر عرف اجتماع و نگاه به زن و چه به خاطر خود زنان که مردان را اینگونه پرورش می دهند در دامانشان که بشوند ماری در آستین و آن ها را زنده به گور کنند در قلب هایشان…