عمو جان فندرسکی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آقای فندرسکی را همه در لندن می شناسند. اولین بار وقتی تازه یک ماه بود به لندن آمده بودم، آقای قیامت او را به من معرفی کرد. گفت: « میرفندرسکی را نمی شناسی؟» آمدم بگویم نه، با چنان نگاهی مواجه شدم که زبانم بند آمد. هنوز یک هفته نشده بود که خودشان زنگ زدند. و همین شد که الآن دقیقا یازده سال و دو ماه است که ما هر ماه و البته گاهی هم هر سال حداقل یک بار همدیگر را می بینیم. البته این مربوط به روزهای پنجشنبه است که در خانه ایشان جلسه دوستان برگزار می شود، وگرنه مگر می شود هفته ای بگذرد و ما همدیگر را نبینیم. جای ایشان همیشه ردیف اول کنسرت شجریان است. البته دلیل دارد، چون سیاوش را خودش روی زانوهایش بزرگ کرده. وقتی این حرف را می زند، من به زانوهایش خیره می شوم. تصور می کنم که چه رنجی کشیده این پیرمرد تا اینهمه آدم را روی همین دو تا زانوی لاغر بزرگ کند. از شهرام ناظری بگیر تا شهبازیان، همین گوگوش و همین داریوش که چند بار فندرسکی دستش را تا مرفق توی دهان اژدهای اعتیاد کرده و داریوش را از آن تو کشیده بیرون. همین که اولین بار تشخیص داده که عباس میلانی بالاخره نویسنده می شود و پول تحصیلش را داده و گفته « پسرم! برو درس بخوان و دیگر به این توده ای بازی ها فکر نکن.» یا مثلا همین شهره آغداشلو که اولین بار آقای فندرسکی یعنی همان هرمز خان خودمان معرفی اش کرده به اسپیلبرگ که دست دختر مردم را توی هالیوود بند کند. یا اصلا چرا از رضا پهلوی حرف نمی زنی که اگر هرمز خان نبود، از گرسنگی مرده بود و آن زمان که هرمز خان آن خانه هزار متری را وسط لندن داشت، دو سال پول اداره دفتر رضا جان را می داد و حالا دیگر عاق اش کرده. البته نه اینکه فکر کنید هرمز خان فقط به فکر ایرانی هایی است که در بیرون ایران زندگی می کنند. مثلا همین خاتمی، اگر هرمز خان در پاریس او را ندیده بود و به او نگفته بود که تو حق نداری عقب بکشی، شاید الآن خاتمی را سه نفر هم در ایران نمی شناخت. هرمز خان یک همچین آدمی است.

من و عیالم عاشق خاطرات آقای فندرسکی هستیم. عاشق ملاقاتش با کت استیونس، عاشق روزی که رفته بود گوادالوپ تا نگذارد که آمریکایی ها شاه را بگذارند کنار، عاشق آقای سوزوکی رئیس کمپانی سوزوکی ژاپن که اگرچه خودش بزرگترین مخترع کامپیوتر بوده، ولی معتقد بود اگر ایرانی ها نبودند، ما در ژاپن از گرسنگی مرده بودیم. من دو سه بار می خواستم از او بپرسم: « شما هیچ وقت نپرسیدید به چه دلیل؟» ولی مگر به زبانم آمد. یک بار که آقای مک مدنی به او گفته بود که شجریان صدایش بهتر از بنان است، چنان عصبانی شد که اگر شما از آن پس پشت گوش تان را دیدید، ما هم مک مدنی را دیدیم. شنیدم بعد از این مخالفت، ملک مدنی شش ماهی در لندن ماند و بعد رفت به زنگبار و همان جا ماند و دیگر هیچ کس از او خبر ندارد.

من تازه دو ماه بود از ایران آمده بودم و فکر می کردم که از اوضاع ایران هنوز خبر دارم. رفته بودیم با عیال و پسرم خانه آقای فندرسکی که بحث کشیده شد به وضع جوانان در ایران. من این دهان صاحب مرده را باز کردم و گفتم: « جوانان ایرانی در این بیست و چند سال خیلی عوض شدند، کتاب می خوانند و مطالعه می کنند، دخترها  دانشگاه می روند و تعداد دخترها از پسرها هم در دانشگاه بیشتر است…..» هنوز حرف توی دهانم درست بیرون نیامده بود که هرمز خان گفت: « فرمایش شما صحیح، ولی ای کاش این نامه ای را که کورش جان برای من نوشته می خواندید. کورش پسر یکی از دوستان من است که وقتی من در نیروی هوایی همافر بودم پسر کوچکی بود، برایم نامه نوشته که عموجان! شما به ما خیانت کردید، شما خودتان خوش گذراندید و روزگار خوبی داشتید، حالا من و دوستانم به آن دوره شما حسرت می خوریم، شما رفتید و ما را وسط جهنم گذاشتید، حالا از هر صد جوان ایرانی بیست نفر بیکارند، من می خواهم بروم دانشگاه و نمی توانم.» بعد بلند شد و پشت کتابها نگاهی کرد و به پسرش سهراب گفت: « این نامه کورش را کجا گذاشتی؟» پسرش هم گفت: « فکر کنم همانجاست.» نگاهی از سر نصیحت به من کرد و گفت: « این نامه را کورش همین ده روز قبل برای من فرستاده، به پسرم گفتم نامه را هر ماه یک بار بخواند و بفهمد ایران چه خبر است.» این را که گفت ما ساکت شدیم و موضوع را عوض کردیم و دیگر درباره پیشرفت جوانان ایرانی حرفی نزدیم.

یک سالی گذشته بود که آقای فندرسکی عید همه دوستان را دعوت کرد. همین طور که درباره لندن و ایرانیان لندن حرف می زدیم، من باز هم بدون اینکه حساب کنم دارم چه غلطی می کنم، گفتم: « البته ایرانیان لندن در همان دوره قدیم گیر کردند و هنوز دنبال ارز هفت تومانی و کنفرانس گوادالوپ هستند. فکر نمی کنند که مردم در ایران یک طور دیگری شده اند.» و ای کاش من این حرف را نمی گفتم. آقای فندرسکی بلند شد و لای کتابهای بی شمار کتابخانه اش گشت و وقتی نومید شد، کتابی را درآورد و نشانم داد و گفت: « این کتاب را می بینی، 218 صفحه است، فرض کن یک و نیم برابر همین.» گفتم: « یعنی حدود 300 صفحه» گفت: « دقیقا 322 صفحه، پسر همکار من که پدرش همین دو سال قبل در فقر مرد، کتابی نوشته که چون اجازه چاپش را ندادند دو نسخه برای من فرستاده. ای کاش این کتابی را که کورش جان نوشته می خواندید. کورش پسر یکی از دوستان من جناب سرهنگ آذرمهر است که وقتی من در نیروی هوایی سرهنگ بودم پسر کوچکی بود، اسم کتابش نامه ای به عموجان است. در کتاب نوشته که عموجان! شما به ما خیانت کردید، شما خودتان خوش گذراندید و روزگار خوبی داشتید. حالا من و دوستانم به آن دوره شما حسرت می خوریم. در این کتاب کورش و دوستانش تاریخ ایران را بررسی کردند و نقش توده ای ها و اسکندر و اعراب و محمود افغان و روشنفکران خودفروخته از جمله همین غلامحسین ساعدی پسر خاله همسایه خودم و نقش خائنین خودفروشی مثل شجریان را روشن کرده در پانزده فصل، و در فصل آخرش هم بدون اینکه اسم مرا بیاورد نوشته که عموجان! شما در بهشت زندگی می کردید، ولی رفتید و ما را وسط جهنم گذاشتید، حالا از هر صد جوان ایرانی سی نفر بیکارند و بیست نفر معتاد و دختران ایرانی را برای فروش به کشورهای عربی می برند. همین کورش می خواست برود دانشگاه و آخرش هم نتوانست.» من واقعا از وضع کورش متاثر شدم. آقای فندرسکی پسرش را صدا زد و به او گفت: « پسر جان کتاب کورش کجاست؟» پسرش که دقیقا در جریان بود، گفت: « من خودم دنبالش می گردم، الآن پیدا می کنم و می آورم.»

در این مدت من خیلی به کورش فکر می کردم، حتی یکی دو بار فکر کردم برایش کاری پیدا کنم یا او را به لندن بیاورم، برای همین بود که وقتی یک سال و نیم بعد، یعنی وقتی که تازه احمدی نژاد رئیس جمهور شده بود، در میهمانی آقای فندرسکی به او پیشنهاد کردم که چون دوستانی در ایران دارم، می توانم به کورش کمک کنم. یعنی راستش را بخواهید، من دوستان زیادی در ایران نداشتم، ولی چون شدت علاقه هرمز خان به کورش جان را می دانستم، این موضوع همان موقع به ذهنم رسید. هرمز خان بلند شد و توی قفسه فیلمهایش گشت و گفت: « الآن داشتم دنبال فیلم می گشتم، فیلم زمانی که پرستوها در آشیانه بودند.» گفتم: « فیلم ایرانی است؟ من می توانم آن را در اینترنت پیدا کنم.» آقای فندرسکی نگاه عاقل اندر صمیمانه ای به من انداخت .و گفت: « این فیلم تمام حقایقی را که در ایران در مورد جوانان وجود دارد نشان داده، برای همین به آن مجوز ندادند و کورش یک نسخه از آن را برای من فرستاده است. البته کورش اول می خواست کتابی در این مورد بنویسد، ولی مطمئن بود اجازه چاپش را نمی دهند، این فیلم را هم مخفیانه با کمک دوستانش ساخته است. فقط باید صحنه هایی که دختران ایرانی در آن می رقصند تا شیوخ عرب شکم گنده آنها را بخرند می دیدید و خون گریه می کردید. کورش پسر همکار من است، پدرش تیمسار بود که وقتی من معاون نیروی هوایی کشور بودم همکار بودیم. پدرش همین سه ماه قبل بخاطر هوای آلوده تهران دق کرد و مرد. ای کاش این فیلمی که کورش با دست خالی ساخته می دیدید، در این فیلم صحنه های قبل از انقلاب را با صحنه های بعد از انقلاب مقایسه کرده و در یک صحنه بازیگر فیلم که عمویش به خارج رفته با حالتی افسرده به او می گوید که عموجان! شما به ما خیانت کردید، شما خودتان خوش گذراندید و روزگار خوبی داشتید، چه دیسکوها و چه کاباره ها و چه شب های شعر و چه مسابقات اسبدوانی و چه اسکی های روی آب که می رفتید، چه شب ها که تا صبح پای صدای مرحوم هایده می نشستید، حالا من و دوستانم به آن دوره شما حسرت می خوریم. در این فیلم کورش جامعه ایران را بررسی کردند و نقش توده ای ها و مجاهدین خائن و اسکندر و اعراب و محمود افغان و روشنفکران خودفروخته از جمله همین غلامحسین ساعدی پسر خاله  همسایه خودم و نقش خائنین خودفروشی مثل شجریان را روشن کرده و به دروغگوئی های خاتمی هم اشاره کرده، در اول فیلم بدون اینکه اسم مرا بیاورد نوشته تقدیم به عموجان! و تصاویری از گذشته را گذاشته و یک نفر روی آن می گوید: عموجان! شما در بهشت زندگی می کردید، ولی رفتید و ما را وسط جهنم گذاشتید، حالا از هر صد جوان ایرانی چهل نفر بیکارند و سی نفر معتاد شده اند و هیچ کس دنبال درس خواندن نمی رود و اینکه دختران ایرانی در دانشگاه تعدادشان بیش از پسران ایرانی است، دروغی بیش نیست و امروزه روز دختران ایرانی را برای فروش به کشورهای عربی می برند.» آقای فندرسکی این حرف ها را با گریه گفت و بعد سرش را چند بار به دیوار کوبید و نگاهی به ما کرد که من از ترس نمی توانستم نگاهش کنم. سهراب جان پسر آقای فندرسکی همین موقع از اتاقش بیرون آمد و قبل از اینکه پدرش سووالی بکند، گفت: « بابا! شما فیلم کورش جان رو ندیدید، می خواستم امانت بدم به دوستم که اون هم ببینه.» هرمز خان با گریه گفت: « نه، دنبالش گشتم، بهش بگو تا هفته دیگه فیلم رو بهش می دیم که ببینه.» آن شب من و عیال در حالی که بغض کرده بودیم به خانه برگشتیم، ولی مگر من خوابم می برد. تصور دخترانی که می رقصند و به فروش می روند لحظه ای از مقابل چشمانم نمی گذشت.

دو سالی من و آقای فندرسکی همدیگر را ندیدیم، یعنی در واقع هر وقت رهبران اپوزیسیون به ایران سفری می کردند تا در مجلس ختم پدر یا مادرشان شرکت کنند، که از قضا هر چند ماه هم یک فوت اینچنینی اتفاق می افتاد، کسی که برای سفر به ایران رفته بود، رابطه اش را با من قطع می کرد. البته من همیشه با اینکه هموطنان بتوانند به ایران بروند ولی نروند مخالف بودم، ولی کاریش نمی شد کرد. مثلا همین مسلم خان که اسمش را کورش آریازند گذاشته و عضو حزب سبزهای انگلیس است، وقتی زنش به تهران رفته بود، کل روابط چهار ساله اش را با من قطع کرد و طی صدور بیانیه ای که در بقالی های ایرانی کنزینگتون منتشر شد، اعلام کرد که من عنصر مزدور حکومت در لندن هستم و با سفارت ایران در لندن روابط پنهانی دارم. بالاخره دو سالی گذشت و آن لحظه موعود رسید و آقای فندرسکی من و عیال و دختر عمویم را که برای سفر از ایران به لندن آمده بود و پیش ما بود، برای میهمانی شام شب یلدا دعوت کرد. عیال هم خوشحال شد و گفت: « خدا خیرش بدهد، بالاخره ما هم یک بار شب یلدا به جایی می رویم.» مهمانی خوش گذشت و میهمانان چند نفری بودند و هر کاری کردیم آقای فندرسکی نگذاشت زود برویم، همه که رفتند، باز از اوضاع ایران پرسید. من هم مثل همیشه شروع کردم به حرف زدن پشت سر احمدی نژاد که دو سه سالی بود رئیس جمهور شده بود. سارا دخترعمو هم شروع کرد به حرف زدن درباره گروههای موسیقی محلی ایرانی که خودش با یکی از آنها کار می کرد. آقای فندرسکی بدون اینکه به حرف سارا جان گوش کند، رفت توی اتاق و از لای سی دی هایش یک سی دی بیرون کشید و گفت: « اگر می خواهید وضع موسیقی جوانان امروز ایران را بفهمید باید این سی دی را گوش کنید. این سی دی را مهرنوش دختر یکی از دوستانم برای من فرستاده و وقتی به آن گوش کنی، تمام حقایقی را که در ایران در مورد جوانان وجود دارد می شنوید، برای همین به این موسیقی مجوز ندادند و مهرنوش یک نسخه از آن را برای من فرستاده که من خودم در اینجا منتشر کنم. البته مهرنوش قبلا می خواست کتابی در مورد جوانان بنویسد، ولی مطمئن بود اجازه چاپش را نمی دهند، این موسیقی را هم مخفیانه با کمک دوستانش در چند زیرزمین ایران ساخته است. یعنی تعدادی از آشنایان ما که ساختمان نیمه کاره داشتند زیرزمین های خانه ها را به این دختر ایرانی که واقعا اسمش را باید گردآفرید گذاشت، دادند تا موسیقی خودش را آنجا ضبط کند و اگر او را بگیرند حتما اعدامش می کنند. یکی از ترانه ها اسمش هست دختر ایرونی را نفروش، درباره دختران ایرانی که شیوخ عرب شکم گنده آنها را می خرند. مهرنوش دختر تیمسار آذرمهر معاون من است که وقتی من فرمانده نیروی هوایی بودم، با هم روزگاری داشتیم. پدرش همین چهار روز قبل بخاطر اینکه پول نداشت داروی قلبش را بخرد، در تنهایی مرد و من وقتی تلفن کردم، مهرنوش گوشی را برداشت و های های گریه می کرد. ای کاش این موسیقی که مهرنوش به تنهایی ساخته می شنیدید، یکی از ترانه ها اسمش هست “ روزهای گذشته” که آن را به پدرش تقدیم کرده و من با شنیدنش صد بار گریه کردم. یکی از ترانه ها اسمش “ عمو جان” است که مهرنوش که صدایش در ایران ممنوع است، با حالتی افسرده به من می گوید که عموجان! شما به ما خیانت کردید، شما خودتان خوش گذراندید و روزگار خوبی داشتید، چه دیسکوها و چه کاباره ها و چه شب های شعر و چه مسابقات اسبدوانی و چه اسکی های روی آب که می رفتید، چه شب ها که تا صبح پای صدای مرحوم هایده می نشستید، حالا من و دوستانم به آن دوره شما حسرت می خوریم. در این موسیقی ها مهرنوش جامعه ایران را بررسی کرده و نقش کمونیست ها و حزب اللهی و مجاهد و باصطلاح ملیون و خاتمی خائن و اسکندر و اعراب و محمود افغان و روشنفکران خودفروخته از جمله همین غلامحسین ساعدی پسر خاله همسایه خودم و نقش خائنین خودفروشی مثل شجریان را روشن کرده، در اول آلبوم موسیقی هم بدون اینکه اسم مرا بیاورد با همان صدای نازنینش گفته تقدیم به عموجان! یک ترانه هم دارد به اسم نامه که در آن دختری به عمویش که از ایران سفر کرده می گوید: عموجان! شما در بهشت زندگی می کردید، ولی رفتید و ما را وسط جهنم گذاشتید، حالا از هر صد جوان ایرانی نصف شان بیکارند و هشتاد درصد جوانان معتاد شده اند و هیچ کس دنبال درس خواندن نمی رود و اینکه دختران ایرانی در دانشگاه تعدادشان بیش از پسران ایرانی است، دروغی بیش نیست و زنها بخاطر فقر خودشان را می فروشند و طلاق 36 درصد بالا رفته و امروزه روز دختران ایرانی را برای فروش به کشورهای عربی می برند.» حرف هرمز خان که تمام شد، سکوت همه خانه را گرفت. کسی نمی توانست حرف بزند، سارا آمد دهانش را باز کند، چنان با لگد از زیر میز به پایش زدم که ساکت شد. پسر آقای فندرسکی یک لیوان آب برای پدرش آورد و به من گفت: من سی دی رو کپی می کنم و بعدا به شما می دم. من با حرکت سر از او تشکر کردم. همه از جا بلند شدیم، آقای فندرسکی نگاهی به من کرد و گفت: « چرا دختر ایرانی را می فروشند» و شش هفت بار سرش را به دیوار کوبید. ما بدون خداحافظی از خانه خارج شدیم. عیال گفت: « مگر اسمش کورش نبود؟» آهسته گفتم: « تو هم مثل اینکه در جریان وضع ایران نیستی، الآن توی ایران تغییر جنسیت خیلی راحت شده، حتما کورش هم تغییر جنسیت داده و هرمز خان روش نشد به ما بگه.» البته نمی دانم به همین خاطر بود یا بخاطر سارا که دختر بود و شاید بهتر بود مسائل امروز ایران را از زبان یک دختر بشنود.

جنبش سبز اگر هیچ فایده ای نداشته باشد که مطمئنا فواید زیادی دارد، که البته ما نمی خواهیم در داستان به مسائل سیاسی بپردازیم، حداقل فایده اش این بود که من و آقای فندرسکی در اجتماع ایرانیان در هایدپارک همدیگر را دیدیم و برای همان جمعه قرار گذاشتیم به خانه شان برویم. وقتی رسیدیم به خانه شان دیدم جلوی در یک حلقه سبز کوچک چسباندند، وقتی توی خانه رفتیم دیدم دور دست عیال آقای فندرسکی که معمولا در جمع ما حاضر نمی شد یک دستبند سبز است و دور دست خودش هم یک دستبند سبز بود. دستبند سبزی که به دستم داشتم نشانش دادم و به او گفتم: « بالاخره من و شما به هم رسیدیم.» به من خیره شد و گفت: « این درد مشترک هرگز جداجدا درمان نمی شود.» عیال داشت از تعجب شاخ درمی آورد. آقای فندرسکی گفت: دو دقیقه صبر کن من استتوس فیس بوکم رو عوض کنم می آم. من و عیال به هم نگاه کردیم و به چای خوش بوئی که عیال آقای میرفندرسکی که در این داستان اسم ندارد، برایمان آورده بود.

آقای فندرسکی آمد و نشست. چهره اش شاداب بود، انگار نه انگار که شیرین هفتاد سال را دارد. گفتم: « از صبح پای فیس بوک بودم، اصلا این جوانهای ایرانی دارند چه می کنند؟» گفت: « بله، ایرانی های خارج نشین همین طوری می شوند. مدتی که می مانند بیرون، یک جوری درباره جوانها حرف می زنند انگار توی تهران اند.» یادم افتاد که شش هفت سالی است از ایران بیرون آمدم، ولی خود هرمز خان سی سال از بیرون آمدنش می گذشت. گفت: « موقعی که من فرمانده ارتش ایران بودم، یک فرمانده نیروی دریایی داشتیم به اسم آذرمهر که جواهری بود. همین شجریان که واقعا استعداد بی نظیری داره و هفته قبل بعد از سالها بهش زنگ زدم می اومد در مجالس ما می خواند. آذرمهر یک پسری داشت به اسم کورش. این بچه تو خونه من بزرگ شده بود و بعدا هم رفت دانشگاه و دکترای کامپیوتر گرفت. پدرش سه سال قبل در همین پاریس از فقر مرد. چند روز قبل دیدم کورش یک مسیج داده به من که عمو جان! من و دوستانم یک صفحه درست کردیم در فیس بوک که اسمش رو گذاشتیم کمپین دعوت از عمو جان برای بازگشت به وطن آن روز. رفتم دیدم این جوانی که زمانی پانزده ساله بود حالا خودش با چند نفر از دوستانش صفحه ای درست کردند و در اون تمام حقایقی را که در ایران در مورد جوانان وجود دارد نشان داده، برای همین هم صفحه کورش رو در ایران فیلتر کردند. شما از ایران به هر جای فیس بوک می تونی بری ولی به صفحه کورش نمی تونی بری. حتی یک صفحه فیس بوکی هست که در اون عکس دختران مظلوم پانزده ساله رو گذاشتند و زیرش قیمت شون رو نوشتند و عرب های شکم گنده اونها رو می خرند، این صفحه فیلتر نیست، ولی صفحه کورش من فیلتر شده. من به کورش گفتم بیا اینها رو در یک کتاب بنویس و به خیانت توده ای و مجاهد و ملیون و حزب اللهی ها و اسکندر مقدونی و اعراب اشاره کن، ولی کورش گفت دیگه وقت کتاب نوشتن گذشته، حالا باید در اینترنت حقایق رو نوشت. ای کاش وارد این صفحه می شدید و اون رو می دیدید. در این صفحه عکس های قبل از انقلاب و آن دختران تحصیلکرده و زنان خلبان و کنسرت ها و ارکسترها را که با صحنه های بعد از انقلاب مقایسه کرده، گذاشته شده. اونجا نامه ای به من نوشته و گفته: عموجان! شما به ما خیانت کردید، شما خودتان خوش گذراندید و روزگار خوبی داشتید، چه دیسکوها و چه کاباره ها و چه شب های شعر و چه مسابقات اسبدوانی و چه اسکی های روی آب که می رفتید، چه شب ها که تا صبح پای صدای مرحوم هایده می نشستید، حالا من و دوستانم به آن دوره شما حسرت می خوریم. در این صفحه فیس بوک هر روز جوانان ایرانی جامعه ایران را بررسی می کنند. و استتوس های عجیبی می گذارند که شما خارج نشین ها روح تون هم از اونها بی خبره. عکس شریعتی خائن و جلال آل احمد و خمینی و اسکندر و رهبران توده و مجاهد و خاتمی رو گذاشتند و روش ضربدر کشیدند که نه، و ما فقط می خواهیم به ایران خودمان برگردیم. در اون صفحه بدون اینکه اسم مرا بیاورد نوشته تقدیم به عموجان! و یک فیلم درست کرده در یوتیوب که یکی از دوستان کورش می گه: عموجان! شما در بهشت زندگی می کردید، ولی رفتید و ما را وسط جهنم گذاشتید، حالا از هر صد جوان ایرانی هشتاد نفر بیکارند و همه معتاد شدند و هیچ کس دنبال درس خواندن نمی رود و اینکه دختران ایرانی در دانشگاه تعدادشان بیش از پسران ایرانی است، دروغی بیش نیست. با این حال ما جوانان ایستادیم تا عموهای ما برگردند و وطن رو دوباره بسازیم.» بعد دستبند سبزش را باز کرد و با عصبانیت 23 بار سرش رو به دیوار زد و گفت: « جنبش سبز چی؟ کشک چی؟ پشم چی؟»

اون روز با عصبانیت آقای فندرسکی از خانه بیرون اومدیم و من و عیال لام تا کام با هم حرف نزدیم. کم کم آقای فندرسکی از زندگی ما محو شد. ما درگیر زندگی در لندن شدیم و فقط گاهی در کنسرتی یا مراسم شب یلدایی همدیگه رو می دیدیم. من خیلی دنبال صفحه فیس بوکی کورش خان گشتم، ولی پیداش نکردم. هفته قبل تلفن زنگ زد. صدایی گفت: سلام استاد. کجایی شما؟ ما رو ول کردی؟ صدای هرمز خان رو شناختم. قرار گذاشتیم و جمعه رفتیم خونه اش. من خیلی مراقب بودم که از هرچی حرف می زنم اسم جوانان و کورش رو نیارم. اتفاقا در این مورد هم موفق بودم. تا اینکه آقای فندرسکی گفت: « هیچ وقت به این فکر کردی که جوانان کشور چه نقشی در سرنوشت ایران دارند؟» فورا و از ترس گفتم: « نه، من اصولا راجع به جوانان ایرانی هیچ وقت فکر نمی کنم.» گفت: « باید پای صحبت این جوانها بشینی و ببینی چی می گن. باید ببینی چه دردی دارند، باید ببینی که ما از وقتی به اونها خیانت کردیم توی چه جهنمی زندگی می کنند.» من که یاد عصبانی شدن هرمز خان افتاده بودم، گفتم: « بله، شما صحیح می فرمائید.» گفت: « بگذار کورش خودش برات بگه که در این سالها که پدرش رو از دست داده و این همه زجر کشیده چه بلاهایی سرش اومده.» بعد فریاد کشید: « کورش جان! بیا عمو رو ببین.» من و عیال به هم نگاه کردیم. در همین موقع سهراب پسر آقای فندرسکی اومد از اتاقش بیرون و با من و عیال دست داد و نشست کنار پدرش. ما ساکت بودیم. آقای فندرسکی گفت: « بگو عمو جان.» سهراب گفت: « حتما عمو جان در مورد من با شما حرف زده، من کورش آذرمهر هستم، پدرم وقتی عمو جان گفت من صدای انقلاب ایران را شنیدم، فرمانده نیروی هوایی بود، عمو جان رفت و ما در اونجا موندیم.» بعد رو کرد به هرمز خان و گفت: « عمو جان! شما رفتید و به ما خیانت کردید…..»