این چه حکومتی است که از بس به خشونت ورزی مشروعیت بخشیده و خشونت را قانونمند کرده است، مردم برانگیخته می شوند تا با جانی و دزد و کلاهبردارهمدردی کنند. این چه حکومتی است که نظام ارزشی را در جامعه ی ایران در هم ریخته تا جائی که معنویت و تقوی در آن خریدار ندارد. این چه حکومتی است که اخلاق گرائی را لاف می زند و تبلیغ می کند اما در عمل بی اخلاقی را رواج می دهد. این چه حکومتی است که مجلس آن امنیت ندارد، استقلال رای ندارد، قدرت نظارت بر عملکرد دولت را تمام و کمال از دست داده و با این وصف ادعا می شود “مجلس در راس امور است.“ کدام امور در این ادعا نهفته است؟ امور نظارتی؟ امور مالی؟ قانونگزاری؟ تحقیق و تفحص؟
در سال 1357 ایرانیان به امید دستیابی به عدالت و برابری به انقلاب پیوستند. بلافاصله با چهره ای از حکومت بر آمده از انقلاب روبرو شدند که همه چیز در آن پیدا می شود، سوای عدالت و برابری. این حکومت، فساد را که عادت ثانوی اش شده است مثل ویروس به تمام سلولهای جامعه منتقل کرده. حکومتی است حامل و ناقل ویروس فساد و بی اخلاقی. شگفت آنکه شهروندان را به جرم دزدی دست می برد، دانشجو را به جرم نقد و نظر تا پای مرگ شکنجه می کند، وکیل مدافع را در سلول انفرادی می چزاند، شاکی را در جای متهم می نشاند، متهمین و جانیان و شکنجه گران خودی را جاه و پول و مقام می بخشد. روزنامه نگاران جوان را چندان چوب می زند که دسته دسته کشور را ترک می کنند و هنگامی که آثار زبان و قلم آنها از رادیو تلویزیون های فارسی زبان در کشورهای غربی دیده و شنیده می شود وامصیبتا سر می دهند که همگان همدست دشمن و هماهنگ با دشمن کار می کنند.
تریبون های این حکومت که در سطح جهان همتا ندارد همه این ها را بکلی انکار می کنند. روزنامه نگاران جوان یا برنامه سازهای رادیو و تلویزیون از کشور خارج شده اند، همان نیروی ماهر، درخشان و بی همتائی که در ایران قلم می زدند، زیر تیغ سانسور می گفتند و می نوشتند، خاک آن سرزمین را توتیای چشم می کردنده تا آنکه وادارش ساخته اند زادگاهی را که به عشق آن، بوی خاک آن، می زیستند ترک کنند. پس آنگاه مهر فراری به آنان زده و به جای اقرار به خطاهای بسیار که حکومت مرتکب آن شده، این نیروی رشد یافته در ایران و فعال شده خارج از ایران را بر کرسی اتهام می نشانند.
حتی اگر فرضیه دشمن انگاری را از این حکومت بپذیریم و آن را باور کنیم، تازه با این حکومت وارد چالش دیگری می شویم که با یک پرسش بنیادی در آمیخته است: این چه حکومتی است که جوانهای ماهر را با دست خودش تحویل دشمن می دهد و سپس بر آنها تهمت می زند که دست در دست دشمن دارند. چه کسانی کارچرخان این دست به دست شدن بوده اند؟ چه کسانی جوانهای پاک و ماهری را که در زادگاه خود کار می کردند و همان جا ورزیده شدند و در حوزه ی تولید و خلاقیت به مهارت رسیدند، آواره کرده و آنها را در شرایطی قرار داده که برای ادامه ی زندگی چاره ای نداشته باشند جز فروش مهارت خود به دیگران و دوری از خانواده ای که از بس دل نگران آنها در زادگاهشان بوده و از بس دلواپس آنها بوده. اکنون که این جوانان ماهر و کارآمد از مرزها عبور کرده اند، چرا اعوان و انصار حکومت شادمانی می کند. آیا حالا سر آسوده بر زمین می گذارد. این چه حکومتی است که پدران و مادرانی که جوان خلاق و پرشوری در خانه دارند خدا خدا می کنند تا جوان دلبندشان خانه و سرزمین اش را ترک کند، مبادا بیش از پیش تن نازنین اش زیر لگد دشمنان داخلی پاره پاره بشود. این چه حکومتی است که مادران دوری و هجران فرزند را ترجیح می دهند به این که در کنارشان بماند و خواب آنها را پریشان کند. جوانهائی که با یک شب از پارتی و جشن راهی زندان می شوند، یک روز از پشت میز تحریریه ی روزنامه ربوده می شوند، چرا باید به هر قیمت تن به ظلم و ستم بدهند؟ بی جهت نیست که پدران و مادران ایرانی به فرزندی که احساس می کنند امنیت جانی، شغلی و شرافتی ندارد و حکومت به او همچون دشمن خارجی حمله ور می شود می گویند : فقط از این کشور برو و قید ما را بزن و خارج از این سرزمین هر طور می توانی زندگی کن.
راستی این چه حکومتی است که تازه پس از آنکه جوان رانده شده از کشور با تحمل مشقت های بسیار به نان و آبی خارج از کشور می رسد باید پس اندازکوچکش را خرج سفر کند. راهی ترکیه و گاهی عربستان سعودی بشود تا با خانواده اش که از ایران می آیند پس از سالها دوری در آن جاها دیدار کند؟ این چه حکومتی است که فرصتهای دیدار عزیزان به جبر ( نه اختیار ) از دست می رود و گاهی در کشورهای دیگر دست می دهد؟ و گزافه نیست اگر چنین حکومتی را دشمن بیانگاریم. دولت متبوع در فرهنگ سیاسی “دوست” است، دشمن نیست. دولت متبوع ایرانیان برای اکثریت این ملت تبدیل به دشمن شده است. کارد به استخوان رسیده بود که جمعیت بزرگی به انگیزه ی اعتراض به نتایج اعلام شده ی انتخابات رئیس جمهور به خیابانها ریختند. با شدت گرفتن تحریم ها کارد از استخوان هم می گذرد. درون نظمی که لاف می زند و با شهروندان در جای دشمن دست به یقه می شود آشوب به راه افتاده. نمی شود خانه ی شهروندان نا امن باشد و خانه ی دولت متبوع آنها امن. این ادامه یافتنی نیست که دانشمند فیزیک کشور را بکشند، جوانها را زیر شکنجه به قتل برسانند، زنان را یک روز در میان به بهانه ی بد حجابی مجازات کنند، امنیت را از پزشکان کشور بربایند، مردم را از نظر اقتصادی به خاک سیاه بنشانند و خود در جای حکومتی که گویا جاودانه است در امن و امان زندگی کنند. این شدنی شد اما ماندنی نیست. ناامنی زندگی شهروندان به حکومت منتقل می شود. اصولگرا که نمی دانیم کیست و چیست به جان اصولگرا افتاده و مجلس که هرگز یلی و پهلوانی نبوده جز آنگاه که فرمان اجرا می کرده بکلی دارد مچاله می شود. قانون اساسی دست ساخت خودشان را قبول ندارند. به تعهدهای بین المللی که امضای خودشان زیر آن است پایبند نیستند. می شود باور کرد که خدا را قبول دارند؟
این چه حکومتی است؟