آنها لات بودند

مهدی کسائیان
مهدی کسائیان

آن شب عمو حبیب از حوالی غروب راه افتاده بود تا آشنائی، رفیقی پیدا کند و بتواند چندتا عکس یادگاری، بصورت نیمه عریان از خودش بیاندازد!
ساعت حوالی یازده شب بود و حبیب هرجا رفت، به در بسته خورد. کسی حاضر نبود دوربین دستش بگیرد و از کبودی ضربه های شلاق بر پشت حبیب، عکس بگیرد. معلوم نبود عکس ها را برای چه می خواهد. خودش می گفت: “نترسید، برای نماینده سازمان ملل که نمی خوام!” دست آخر او را حواله کردند پیش آقا شمس عکاس که هم وسیله کار داشت و هم دل و جرات اینجور کارها.
عمو حبیب همیشه می گفت لات بودن خوبیش این است که تو را با نماینده سازمان ملل اشتباه نمی گیرند! می گفت: “کسی از یه لات توقع قر و فر نداره، از هفت دولت آزاد… عوضش شبی - نصفه شبی اگه جنازه ت گوشه خیابون افتاده باشه، کسی ککش هم نمی گزه، این به اون در!” خودش از لاتهای معروف محل بود. از نسل لاتهای قدیم تهران. آخرین بازمانده داش آکل ها. نه از اینها که مسیر ترمینال خزانه تهران را، بهتر از بقیه مسیرها می شناسند.

نَقل چندتا چشمه از کارهای عمو حبیب، دهان به دهان بین اهالی محل می گشت. مثل روزی که نادر سیاه با هیکل آش و لاش و چشمانی خون گرفته آمد و گفت با زن و بچه اش ده دقیقه پیش از انزلی برگشته و آنجا دو سه تا جوانک انزلی چی وسط روز روشن، توی پیاده رو، به زنش دست رسانده اند و نادر که پریده بوده روی آنها، برایش تیغ کشیده اند و بعد هم اهالی محل رسیده اند و نادر را جلوی چشم زن و بچه اش به قصد کشت زده اند و نادر شانس آورده که بخاطر جیغ و شیون زن و دختر پنج ساله اش از زیر مشت و لگد جان سالم به در برده و خودش را به تهران رسانده. ولی لحظه آخر وعده کرده که زود برمی گردد… و حالا آمده بود پیش عمو حبیب، گنده لات محل و شرح ماجرا را گفته بود و همان شبانه، حبیب و پانزده تا از جوانهای محل با مینی بوس حرکت می کنند سمت انزلی و فردا صبح تا ظهر محله ای که نادر سیاه نشانی اش را داده بود توی انزلی، قُرق حبیب و نادر سیاه و بقیه بچه محل ها بوده و هرچه بالا و پائین زنده و مرده اهالی را یاد می کنند، نفسی از کسی در نمی آید و دست آخر هم از بالای محله راه می افتند سمت پائین - که مینی بوسشان ایستاده بوده - و هر مردی که قیافه غلط اندازی داشته یا سبیلش کمی بلندتر از بقیه بوده را می زنند. بعد هم سوار مینی بوس می شوند و برمی گردند تهران.

یا آن الم شنگه ای که بپا کرد فردای آن شب جمعه ای که گشت بسیج محله، نصفه شبی جلوی پیکان رامین را گرفت و از نامزد رامین خواست پیاده بشود و بگوید چه نسبتی با راننده دارد و رامین پریده بود بیرون که “مگر از روی جنازه من رد شید…” و رامین را تا می خورد زده بودند و کتف بسته برده بودند تا صبح توی زیرزمین مسجد حبس. و رامین بدبخت تا صبح ضجه می زده که نامزدش را نصفه شبی وسط خیابان تنها رها کرده! و صبح که خبر به حبیب رسید، بلند شد رفت دم مسجد که رامین را بیاورد بیرون و کار به درگیری کشید و بچه های محل ریختند وسط و بسیج تیر هوائی و زمینی زد و یک تیر کمانه کرد، صاف رفت توی کبد زنی که ایستاده بود لای لنگه در حیاط و دعوا را تماشا می کرد و جنازه زن ماند روی دست خانواده اش. تیرانداز بعدها تشویقی گرفت و البته دیه زن را هم نصفه دادند. حبیب هم بعد از آن ماجرا تا سه ماه آفتابی نشد و بعد که آمد، به یک بهانه ای او را گرفته بودند و قضیه با هفتاد ضربه شلاق خاتمه یافته بود.
اهالی محل یادشان نرفته بود قضیه محرم چند سال پیش را که حبیب و بقیه بچه ها به رسم هرساله تکیه ای علم کردند و همان شب اول کلانتری آمده بود که شما حق ندارید بدون مجوز تکیه راه بیندازید. و حبیب جلویشان ایستاده بود که: “از کی تا حالا عزاداری امام حسین مجوزی شده؟!… در ثانی ما همین ده شب سال رو آدمیم، چشم دیدن همینم ندارین؟” و کار به درگیری و باتوم زنی کشیده بود و حبیب آمده بود جلوی یکی از آژان ها که من را بزنید، چکار دارید به این بچه ها؟… آن آژان هم دست حبیب را چسبانده بود روی دیوار و کلت را گذاشته بود کف دست او و یک تیر خالی کرده بود کف دستش و گفته بود این را یادگاری برایت می گذارم که حالا به بعد، هر وقت اسم ابوالفضل آمد یاد درد خودت بیفتی نه دست او!

این بار دومی بود که طی یکسال گذشته شلاق می خورد. بار قبلی بخاطر درگیری  با بچه های بسیج محل (که گفتم) و اینبار به جرم سرکشیدن چند پیک عرق توی پستوی خانه اش و آمدن به خیابان.
از صبح با بلندگو توی محل جار زدند که مراسم شلاق زنی یکی از اراذل محل بنام عمو حبیب، امروز ساعت فلان جلوی مسجد… جماعت زیادی جمع شده بودند و خیلی ها که چشم دیدن عمو حبیب را نداشتند ایستاده بودند ردیف های اول. بعضی ها هم همراه بچه هایشان آمده بودند تماشا. قرار بود اینبار پنجاه تا شلاق بخورد. عمو حبیب تا شلاق سی و هفتم جیکش در نیامد، انگار دلاک داشت پشتش را کیسه می کشید. آنجا که رسید صدایش در آمد که: “عمو یه جوری می زنی انگار ماه رمضون بوده!” و آنکه حد می زد، سیزده تای باقیمانده را محکمتر کوبید. 

اما فردای همان شلاق خوری، به هر دری زد، نتوانست کسی را پیدا کند چندتا عکس رنگی از رگه های کبود بجا مانده از اثر شلاق ها بیاندازد و آخر سر مجبور شده بود برود سراغ شمس عکاس که خانه اش بالای مغازه عکاسی اش بود، و ساعت یکربع به دوازده شب، شمس را با پیژامه و رکابی کشیده بود پائین و چندتا عکس کمر به بالا انداخته بود و رفته بود پی کارش.

دو هفته بعد که جنازه عمو حبیب را توی مسیل پیدا کردند، پشت جنازه هنوز رگه رگه کبود بود.

چند سال بعد، در جریان ماجراهای آذرماه هفتاد و هفت، که حرف و حدیث کارد آجین کردن فروهرها و کشتن دو سه نفر دیگر، افتاده بود سر زبان همه اهالی محل، پدر پیر عمو حبیب جائی می گوید: “ما فکر کردیم امثال حبیب ما آخر و عاقبتشون کارد خوردنه!” این را در جواب آدم مطلعی میگوید که در گوش پدر حبیب زمزمه کرده که: “از من نشنیدین، ولی ماجرای کشتن لات های تهران، خیلی قبل از قتل های زنجیره ای شروع شد… حبیب هم یکی از بچه هائی بود که حکمش در اومده بوده…”
آقا شمس عکس هائی که از عمو حبیب انداخته بود را بعدها پاره کرد و ریخت دور. می گفت دلش نمی آید عکس ها را بدهد به خانواده عمو حبیب که هر وقت نگاه می کنند، تن بچه شان را آنطور آش و لاش ببینند. می گفت درست است که بقول خود عمو حبیب، حتی با دیدن جنازه یک لات گوشه خیابان، آب  هم در دل کسی تکان نمی خورد، ولی مادر و خواهر آدم حکایتشان چیز دیگری است.

اما آن هائی که لات نبودند، داغشان تا هست بر دل مادر خواهرشان و همه مادرخواهرهای دیگر می ماند. داغی که کهنه نمی شود.