هنوز هم آری، آقای نبوی؟

ساسان آقایی
ساسان آقایی

آخرین سخن چریک پیر اصلاح‌طلب را از شومنی شنیدیم که در نمایش دادگاه‌ها نقش “مدعی‌عموم” را بازی می‌کرد؛ “بهزاد نبوی گفت: من به مهندس موسوی خیانت نمی‌کنم” و در آن همه سرخوردگی، این چند واژه نوری بود به سوی امید تا به باور خود مجال بال گشودن دهیم؛ بهزاد نبوی نمی‌شکست.

گذشت و گذشت، 100 روز گذشت و این‌بار او را دیدیم بستری بر تخت بیمارستانی نظامی. دیدار ما و او به تصاویری حواله شد که دوربینی کوچک به ارمغان می‌آورد و اما این تصاویر چه‌قدر گویا بود. انگار بهزاد نبوی از پشت این قاب‌ها به ما می‌گفت که “حسرت یک آخ را هم بر دل‌شان گذاشتم”. باور کردیم و شادمانه انتظار کشیدیم که این پیکر رنجور و بیمار، مقاوم و استوار را رها کنند اما افسوس نشد و حسرت دیدار در خانه با او بر دل‌ها باقی ماند.

این افسوس البته پایدار نیست، هیچ زندانی در هیچ زمانی جاودان و مداوم و مستمر نبوده است. زندانبان‌ها همیشه رفته‌اند و آنچه برای تاریخ می‌ماند تنها روایت جان‌فشانی زندانیان و اسراست. باید ایمان داشت که آن‌ها نیز برمی‌گردند و در روزی بسیار نزدیک احمد زیدآبادی، بهزاد نبوی، محسن میردامادی، مصطفی تاج‌زاده، عبدالله رمضان‌زاده، صفایی فراهانی و تمام دیگر دربندماندگان جنبش سبز ملت ایران در میان ما خواهند بود، آزاد می‌شوند تا دوباره این درس تاریخ را تکرار کنند که از این بگیر و ببندها چه کسی زیان می‌بیند؛ زندانبان یا زندانی؟

برای “زندانبان” اما روایتی دارم. بخواند تا بداند، بداند بل بفهمد که تا آخر این بازی را باخته است. پنج سال پیش‌تر بود. پاییز 83 و همه سخت در پی یافتن جانشینی برای محمد خاتمی بودند. آن‌ وقت‌ها هنوز پیش‌بینی آنچه که رخ خواهد داد بسیار دشوار می‌آمد. قرار بود به همراه جمع کوچکی از دوستان هر هفته در ساختمان سازمان مجاهدین انقلاب به دیدار بهزاد نبوی برویم. دیداری‌هایی نه ویژه و نه مهم که تنها گپ‌های دوستانه‌ای بود میان ما و نبوی در ارزیابی آنچه در پیش‌روست. نخستین نشست به یخ شدن آب‌ها گذشت. هفته‌ی بعد اما بی‌پرواتر شدیم. بحث میان ما به چرایی و چیستی “جمهوری اسلامی” رسید و آن‌گاه بهزاد نبوی را سخت‌ترین مدافع آن یافتیم. هر چه کوشیدیم که ساخت سیاسی حاکم را بی‌رحمانه‌تر به پرسش و چالش و نقد کشانیم، رگ گردن نبوی در دفاع از “جمهوری اسلامی” سرخ‌تر می‌شد. به بسیاری از نقدها اشراف داشت و آن‌ها را می‌پذیرفت، اصلاحات را بدیلی برای حل آن‌ها می‌دانست اما هرگز باور نداشت که اشکال از ایده‌ی “جمهوری اسلامی” است و اصلاحات بنیادین را نکته‌ای انحرافی می‌خواند. بی‌پرده به ما گفت: “با تمام وجود در برابر شکلی از اصلاحات که بخواهد، جمهوری اسلامی را براندازد، مقابله می‌کند” و همه‌ی این‌ها تازه در زمانی بود که بهزاد نبوی پس از عمری خدمت در همین نظام، زیر ده‌ها تهمت ناجوانمردانه‌ی رسانه‌های حکومتی قرار داشت و شورای نگهبان همین قانون اساسی او را به پاس سی سال فعالیت و کوشش سیاسی “رد صلاحیت” کرده بود.

از آن روزها دوشبه ‌انتخابات گذشت اما دموکراسی بریافته‌تر نشد که هیچ، استبداد جانی تازه گرفت. اکنون کار نظامی که بهزاد نبوی با سراپای وجود از آن دفاع می‌کرد از تهمت و پرده‌دری نیز گذشته و به جایی رسیده که راستین‌تر و صادق‌ترین مدافع خود را به زندان افکنده و به همین هم بسنده نمی‌کند، به او اتهام “براندازی” می‌زند و به فشار و تهدید و انفرادی می‌کوشد که او نیز این اتهام را واگویه کند. کار داغ و درفش و زندان چنان بالا گرفته که حتا از پیکرهای بیمار نیز نمی‌گذرند و اگر بیماری چنان شود که جان بگیرد، تحت‌الحفظ می‌برند به بیمارستانی، مخفیانه مداوا می‌کنند و به چند روزی بعد دوباره زندان و روزی از نو.

برای بهزاد نبوی که گرفتار چنین رفتاری است، به یاد آوردن اتوپیاهای سی سال پیش شاید دشوارتر از بیماری‌ها و جراحی ‌ها باشد. آنچه که او این روزها به چشم خود می‌بیند، تاراج و حراج تمامی آن باورها و دیدگاه‌هایی است که با وجود دل‌خوری و ناخشنودی بسیاری می‌کوشید، از ‌آن‌ها صادقانه دفاع کند. شاید برای باورمندترین مرد به هژمونی جمهوری اسلامی، زندان این دوران درسی باشد تا اگر بار دیگر به یازدهم فروردین 58 بازگشت، از انتخاب گذشته‌ی خود نیز بازگردد. کسی نمی‌داند که این بار پاسخ “بهزاد نبوی‌ها” به همه‌‌پرسی جمهوری اسلامی چه می‌تواند باشد اما خب صدایی از دوردست‌ها به گوش تمام ما می‌رسد؛ نوای مرثیه‌گونه‌ی نوازندگانی شب‌گرد، انگار برای انقلاب و نظامی می‌خوانند که مردان خود را یک به یک از دست می‌دهد.