دو شعر از سهراب رحیمی
1
هر روزدر بیمارستان
درمسیر سفید و شاخ های گوزن
به گل ها تعظیم می کنیم.
ترانه ها
روزنامه های صبح و قهوه ی تازه دم
نه بوی کنستانتین کاوافی می دهد؛ نه شباهتی به شعر های سزار وایه خو دارد.
قرائت غریبی است ازگنجشکهای گمشده وآمبولانس های مسافر.
دستی پوست را برای آخرت پست می کند.
استخوانی چسبیده رگت.
نه مسواک در جیب داری نه بلیطی برای ماه؛
نه کتابچه ی راهنما
نه سطحی برای فرود در فضا.
2
فردا فرصتی تا باران و سفر
خواب شاعر را میان تهران وترمینال های سوررئال تقسیم کند تا چشم ها شرابی شود
محض خاطر بورخس و مشق هزار و یک شب اش
جای هدایت در کنج و کنار فردوسی خالی ست.
از میان سوسک ها طوری عبورکن که تصویری جز آینه نماند.
فردا فرصتی ست تا خنده ایستگاهی شود به عرض یک نقشه در غوغای سر
و یوسف این پیراهن پاره پاره…
شعری از حسن مکارمی
و خدای خویش می شوم…
که در خواب بود که گفتمش: بدرود
و در رویا بود که به بازی رنگارنگم دیگر،
راهش ندادم،
و به جمع یاران بود که آمرانه به سکوتش کشاندم.
و در شهر بیداران بود که به مقام جستجوگری خواندمش.
و گاه به گاه …
همینکه دوباره ،
از خلال درب باز آشنا،
به عادت همیشگی،
به رسم یاد روزگار رفته ،
دو چشم خسته اش به سوی من رهای می شود،
بنام خود شناخته اش ،
دوباره زیر لب، صداش می کنم:
“آی خود، خود خواه خویش”
همینکه درب بسته می شود،
همینکه می رود،
دوباره ،
باز،
خدای خویش می شوم…
پائیز ۲۰۱۳ پاریس