۱۰۰سالگی خالق بیگانه
چرا آلبرکامو را هنوز دوست داریم
آدام گوپنیک
ترجمه: ژاله جلیلی
تصویر آلبرکامو از بسیاری جهات به یاد ماندنی است. او نه فقط به عنوان نویسندهای خوب بلکه به عنوان انسانی مثالزدنی در خاطر میماند، مانند یک قدیس سکولار، روح زمانه خویش. از دیدگاه امروزی، شاید کامو به عنوان یک روزنامهنگار بزرگ و یک یادداشت نویس و سرمقاله نویسپذیرفتنیتر باشد، تا به عنوان یک رماننویس یا فیلسوف. کامو حتی هنگامی که به چیزهای معمولی فکر میکرد، بسیار زیبا مینوشت و روشنی وزین نوشتههایش به نوعی طنین واقعی تفکراتش است. الیور تاد، نویسنده بیوگرافی استاندارد در فرانسه، عقیده دارد که کامو میتوانست از آشنایی با آثار نویسندههای انگلیسی-آمریکایی همدوره خود که ضد حکومتهای خودکامه مینوشتند، مانند پوپر و اورول، بهره ببرد. اما در واقع سوال بزرگی که کامو میکرد هیچگاه سوال لیبرالهای انگلیس- آمریکایی نبود، اینکه “چگونه میتوانیم جهان را کمی بهتر کنیم؟” بلکه سوال فرانسوی بزرگی بود: “چرا نباید خودت را امشب بکشی؟” اگرچه جواب هر دو سوال ممکن است در نهایت یک چیز باشد - اینکه فردا ممکن است کمی بهتر از امروز باشد و در نهایت باید کمی به انسانها ایمان داشته باشی- اما این از افسون مردی کم نمیکند که سوال را برگرداند و به زیبایی از زاویه معکوس نگاهش کرد.
در آمریکا، کامو پیش از هر چیز فرانسوی است. در فرانسه، بیش از هر چیز الجزایری. یک فرانسوی-الجزایری، که بعدها “پا سیاه” نامیده شدند، یعنی متعلق به طبقه استعمارگر اروپایی که به الجزایر رفتند و آنجا را وطن خود دانستند. لایه متراکمی از کلیشه معمولا چنین موقعیتی را احاطه میکند: همانطور که نویسندهای که اهل جنوب است قرار است با یک هویت ناشفاف رمزآلود دست به گریبان باشد، با یک گذشته به درد بخور که هیچ پسر شمالی نمیتواند تقلید کند، مرد “مدیترانهای” هم در فرانسه قرار است با یک گذشته عمیق ساحلی روبهرو باشد. کامو چنین جذبهای داشت: قرار بود در آنواحد به نوعی “بدوی” باشد -یک شناگر قوی بود و تا وقتی که تقریبا مبتلا به سل شد حتی فوتبالیست بهتری هم بود- و از این هم کلاسیکتر، به خاطر ریشههای مدیترانهایاش، باید هویتش با زیتونزارها و “آشیل” پیوند خورده باشد. واقعیت پستتر و شومتر بود. پدرش، کارگرکارخانه مشتقات نوشیدنی انگور با حقوق بسیار کم، در نبردی در جنگ جهانی اول وقتی کامو یکساله بود کشته شد. مادرش خدمتکار بود و خانه فرانسویان ثروتمند را تمیز میکرد. با اینکه کامو در جوانی با جنبش ملیگرایی الجزایر همدل بود، با مغز استخوانش درک میکرد که داستان بهرهبرداری استعمارگران باید تصویر مادرش که زانو زده و زمین را تمیز میکند را نیز دربرگیرد. هر مهاجری به سرزمینهای استعماری انگل سوءاستفادهگری نبود.
رمان و مقالهها درونمایه مشترکی داشتند، هر چند این درونمایه در رمان حالت ابتدایی داشت و در مقالهها متعالی بود: معنی در جایی است که تو میسازی و زندگی پوچ است. در رمان، کامو منظورش از پوچ، بیمعنا بود. زندگی پوچ است چون اصلا چرا باید اهمیت داشته باشد؟
سرمقالههای کامو برای “پیکار” شهرتش را تثبیت کرد. چیزی که کامو میخواست جدید نبود: آزادی، برابری و برادری. اما او راه جدیدی برای گفتن پیدا کرد. چیزی که اهمیت داشت لحن بود. او شیوهای از حرف زدن روی کاغذ را کشف کرد که نه شبیه کلیشههای کلامی خشن کمونیسم بود و نه شبیه زبان انتزاعی سنگین کاتولیکهای
دست راستی. لحن او نه لحن پرعداوت ولتری پاریسی، که لحن زیرشیروانیهای غمگین بود. کامو جدی به نظر میرسد، اما غمگین هم هست؛ او قدرت غم را به فعالیت نوشتار سیاسی اضافه کرد. او در لحظهای که بازیافتن وقار در زبان عام لازم بود با وقار مینوشت و زبان عام را، در زمانی که تاریخ به سرعت حرکت میکرد، آرام کرد. در روزنامه “آزادی” نوشت:
“حال که ابزار بیان خود را به دست آوردهایم، مسئولیتمان در مقابل خودمان و کشورمان در اوج است… وظیفه هر کداممان این است که به چیزی که میخواهیم بگوییم، فکر کنیم و به تدریج روح نوشتارمان را شکل دهیم، که با دقت بنویسیم بدون اینکه توجهمان را به ضرورت بازیافتن صدای قدرتمند کشورمان از دست بدهیم. اگر برایمان مهم باشد که آن صدا سرزندگی باشد و نه نفرت، عینیت افتخارآفرین باشد و نه زبان بازی، انسانیت باشد نه مبتذلبودن، آنگاه چیزهای بسیاری از نابودی حفظ خواهد شد.”
مسئولیت، مراقبت، تدریجیبودن و انسانیت، حتی در زمان شادی، کلمات اصلی کامو هستند و اینها کلمههای رایج در زبان سیاسی فرانسه نبودند. دشمن در این گروه یا آن گروه نبود؛ بلکه انتزاعی ساختن زبان به خودی خود دشمن بود. او نوشت “ما شاهد دروغ، تحقیر، کشتار، تبعید و شکنجه بودهایم و در هر لحظهای غیرممکن بود بتوانیم کسانی را که این کارها را میکردند منصرف کنیم، چون آنها از خودشان مطمئن بودند و هیچ راهی برای تشویق یک امر انتزاعی وجود نداشت.” سارتر در ستونی در یک مجله با امضای خودش نوشت که رهاییبخشی، دوران “سرمستی و خوشی” بوده است. سرمستی و خوشی آخرین چیزهایی بودند که کامو فکر میکرد آزادی باید بیاورد. اسم شب او نگرانی و مسئولیت بود.
در دهه ۴۰ بود که کامو به سارتر نزدیک شد. اگرچه هردو از طریق نوشتههایشان با هم آشنا بودند، در سال ۱۹۴۳ در سینت جرمن با هم دوست شدند. آن موقع کافه دو فلور جای گرانی نبود بلکه جزو معدود مکانهایی بود که رادیاتور قابل اطمینانی داشتند که در زمستان گرم نگهشان میداشت. تمام طول دهه بعد زندگی روشنفکرانه در فرانسه تحت سیطره عمل دوگانه این دو قرار داشت. اگرچه کامو ازدواج کرده بود و کمی بعد معشوقهای داشت و کمی بعد از آن دارای دوقلو شد (از همسرش) خواننده بیوگرافی کامو از اینکه زندگی کامو بعد از تولد فرزندانش هیچ تغییری نکرد، شگفتزده خواهد شد. بعد از دوقلوها زندگی کامو درست مثل سابق ادامه پیدا کرد- به نظر میرسید که عمیقترین احساس تعلقش معطوف به سارتر و حلقه پیرامونش باشد. در حقیقت تصویر فیلسوفهای فرانسوی در کافه و در حال بحث در مورد اگزیستانسیالیسم به این لحظه تاریخی و این مردان برمیگردد.
(قبل از آن مردان فرانسوی در کافه در مورد عشق صحبت میکردند.)
فیلسوف؟ آنها بازیگرانی با دید باز بودند که بر صحنه تاریخ نقش ایفا میکردند. اولین مکالماتشان در مورد تئاتر بود- سارتر بدون فکر قبلی از کامو درخواست کرد که کارگردان نمایشنامه بعدیاش خروج ممنوع باشد- و چندی بعد سارتر از طرف واحد مقاومتی که به آن پیوسته بود مسئول کمدی فرانسه شد (گروه مقاومت در حقیقت یک کمیته تئاتر داشت). یکبار کامو به سالن تئاتر رفت و سارتر را در صندلی راحتی خوابیده یافت. کامو سارتر را دست انداخت: دستکم صندلیات در جهت تاریخ است. و معنایش این بود که صندلی بیش از فیلسوف خوابآلود متعهد به نظر میرسد. کنایه کامو سارتر را بیش از آن چیزی که نشان داد ناراحت کرد.
در آن زمان حمله به سارتر سرگرمی مورد علاقه روشنفکران انگلیس- آمریکایی شده بود- در دهه گذشته، کلایو جیمز و تونی جودت هر دو با او بدرفتاری کرده بودند - و به همین دلیل مهم است که به یاد بیاوریم چرا نظر مثبت سارتر برای کامو بیش از هرکسی ارزش داشت. مقبولیت سارتر تا حد زیادی میاننسلی و کاریزماتیک بود. اگر از کسانی که سارتر زندگیهایشان را تغییر داده بود پرسیده میشد که چرا او را به این شدت تحسین میکنند، آنها میگفتند که سارتر در کتابش هستی و نیستی و در سخنرانی معروفش در سال ۱۹۴۵ اگزیستانسیالیسم اومانیسم است، توانسته مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم را آشتی بدهد. برای برخی ممکن است این دستاورد مهمی محسوب نشود، اما در آن زمان زندگیبخش بود. سارتر توانسته بود نقشی هم برای اومانیسم و هم برای تاریخ بیابد؛ اومانیسم به معنای باور عصر روشنگری به اینکه عمل فرد نتیجه و معنا داشت، تاریخ به معنای باور مارکسیستی که عمل فردی در فراسوی دیالکتیک نتیجه و معنا نداشت. سارتر میگفت ما نمیتوانیم بدانیم تاریخ چگونه پیشمیرود، اما میتوانیم جوری عمل کنیم که انگار میدانیم. اگر من از خودم بپرسم آیا ایدهآل اجتماعی هرگز به وقوع خواهد پیوست؟ نمیتوانم جواب بدهم. تنها میدانم که هرچه در توان من است برای تحققش باید انجام دهم. بیش از این روی هیچ چیز نمیتوانم حساب کنم. و دوباره: انسان چیزی نیست مگر آنچه تصمیم میگیرد باشد. او وجود دارد تا جایی که خودش را تحقق میبخشد، بنابراین او چیزی نیست جز مجموع اعمالش، هیچ چیز مگر آنچه زندگیاش هست. انسانها آزاد به دنیا نمیآیند و همه جا در زنجیر هستند. چه راهی برای رها شدن از زنجیرها بهتر از باز کردن زنجیر فرد کناری؟
حرکت سارتر به سمت مارکسیسم و به سمت حزب کمونیست فرانسه، شباهت عجیبی به استدلال قرن هفدهمی بلییز پاسکال، فیلسوف فرانسوی در مورد مسیحیت داشت: دین ممکن است حقیقت داشته باشد، پس چرا قبولش نکنی چراکه با قبول کردنش چیزی را از دست نمیدهی و در صورتی که حقیقت داشته باشد دستکم شانس رسیدن به همه خوبیهایی را که بشارت میدهد حفظ میکنی. در مورد سارتر، اگر ایدهآل اجتماعی هرگز تحقق نیابد، دستکم تلاش کردهای و اگر تحقق یابد ممکن است جایی در پانتئون قهرمانهای پرولتاریا بیابی. این استدلال ممکن است نخنما و خودمحور به نظر برسد، اما برای کسانی که در سنت پاسکالی به سر میبردند شجاعانه و بیپروا به نظر میرسید (کامو پاسکال را بزرگتر از همه در گذشته و حال مینامید). ایمان به حزبی که سارتر هرگز به آن نپیوست اما به آن کورکورانه وفادار ماند، بسیار شبیه اعتقاد به کلیسا بود. این طور نبود که سارتر متوجه جبهه شوروی نباشد. متوجه بود. منتها اعتقاد داشت که میشود ورای آن به دنیا نگاه کرد، همانطور که یک کاتولیک خوب تظاهر نمیکند جهنمی را که کلیسا معمولا بر روی زمین ساخته نمیبیند اما همچنان فکر میکند که میتوان بهشت را در ورای آن دید.
در سال ۱۹۵۱، کامو به سمت جدایی از سارتر و مجلهاش دوران مدرن پیش رفت. بعد از چاپ مقالهاش انسان انقلابی تشخیص نارضایتی بین دو مرد آسان بود، هرچند پیدا کردن مقصر ساده نبود. سارتر هوادار حزب کمونیست فرانسه بود و کامو نبود. در انسان انقلابی کامو مینویسد: آن کسی که خود را، در تمام طول زندگی صرف ساختن خانه و کرامت انسانی میکند در اصل خود را صرف زمینی میکند و از آن محصولی را که کاشته درو و جهان را دوباره و دوباره تثبیت میکند. در نهایت، آن کسانی که میدانند چگونه در وقت مناسب در مقابل تاریخ شورش کنند کسانی هستند که به نفع تاریخ حرکت میکنند.»
ممکن است امروز و در زبانهای دیگر این جملات صرفا پرطمطراق به نظر برسند. اما در فرانسه در سال ۱۹۵۱، معنی اصلی نیشدار و واضح بود: تنها یک احمق اخلاقی ممکن است به نام انقلاب با حزب کمونیست همکاری کند. کامو هواداری سارتر از حزب کمونیست را حفرهای در اعتقاداتش میدید. تنها راه رها کردن انسان از زنجیرها، کشتن یک انسان دیگر است چون اوست که دیگری را در زنجیر نگه داشته. همه زندانیها را بکش و بعد همه آزاد میشوند. این خیلی خوب است! اما کامو میدید که تنها اشکالش این بود که همه زندانیها کشته میشدند و باز هم آنچه باقی بود زندانیهای بیشتر بود. هیچ تفاوتی بین کشته شدن در کمپهای شوروی و کشته شدن در یک کمپ نازی وجود ندارد. ما نباید مجری اعدام یا قربانی باشیم، دیوانگی است که امروز انسانها را در جستوجوی آرمانشهری در آینده به کشتن دهیم.
این موضع به درستی به خاطر حقیقت نهفته در بطنش و به شکل عجیبی به خاطر شجاعتش مورد تحسین قرار گرفت. در نهایت، مخالفت هم با فاشیسم و هم با استالینیسم، موضع همه دولتهای دموکراتیک آمریکای شمالی و اروپای غربی بود. موضع هنری ترومن، کلمنت آتلی، وینستون چرچیل و پی یر مندس فرانسس و دکترین مدل لیبرال جنگ سرد بود: وارثان واقعی توتالیترینیسم [تمامیتخواهی] کمونیستها بودند و باید در مقابلشان مقاومت میشد.
منبع: هفتهنامه نیویورکر
بیگانه داستان یک فرانسوی-الجزایری از خودبیگانه، مرسو، است که یک روز بیهیچ دلیلی یک عرب را در ساحل میکشد. بیهیچ دلیلی نکته کلیدی است: اگر ممکن است بیهیچ دلیلی رفتار کرد، شاید هیچ وقت دلیلی ندارد در مورد خوب بودن کاری حرف بزنیم. مرسو فکر میکند (و کامو تایید میکند) که جهان بیمعناست، چون بدون نظم الهی و بدون هدف مشخص انسانی فقط یک چیز لعنتی است پشت چیز لعنتی دیگر و تو هم ممکن است به خاطر یک چیز بعد از دیگری به درک واصل شوی: در جهانی تهیشده از هر نوع خاصیتی، غیراخلاقیترین عمل ممکن است
به اندازه بهترین عمل معنی داشته باشد. ساحل خشک و خیرهکنندهای که مرسو قربانیاش را در آن میکشد جایی بدون معنا نیست، بلکه جایی بدون احساس واقعی است.
در سیزیف اما کامو راهی ارایه میدهه که پوچی مرسو صرفا به قتل نمیانجامد: او میگوید همه ما سیزیف هستیم، محکوم به هل دادن تخته سنگمان به بالای تپه و بعد نگاه کردنش در حالیکه به پایین میغلتد، تا ابد یا دستکم تا وقتی که بمیریم. هنگامی که قبول کردیم همه چیز ذاتا پوچ است، حفظ لبخندی بر لب در حالی که سنگمان را به بالای تپه هل میدهیم تنها رفتار شایسته است.
منیع: روزنامه بهار