با کاروان تغییر” عنوان ستونی بود که قرار بود در روزنامه اعتمادملی داشته باشم. قرار بود در آن ستون سفرهای مهدی کروبی را از قالب خبر خارج کنم و به زبانی دیگر راوی این سفرها باشم. کار سختی بود. من تنها خبرنگاری بودم که آقای کروبی را همراهی می کرد و حجم برنامه ها نیز سنگین و فشرده بود؛ تا سخنرانی در مسجدی تمام می شد سخنرانی دیگری در محلی دیگر آغاز می شد. هنوز خبر سخنرانی اول را مخابره نکرده بودم که ناچار بودم بعدی را از قلم نیندازم. برای همین شبها نایی برای خاطره نگاری نمی ماند. اما سفر خوزستان را نوشتم. گرچه فرصتی برای تنظم و انتشارش تا امروز فراهم نشد.
همزمان با سالگرد آغاز حمله عراق به ایران احساس کردم خوب است نگاهی متفاوت داشت به آبادان و خرمشهر؛ دو شهری که نامشان یادآور جنگ و مقاومت است. آن روزهایی که من این خاطره ها را می نوشتم هنوز میرحسین موسوی کاندیدا نشده بود و تنها زمزمه اش بود که پررنگ تر می شد. برای همین با اینکه من در تمام سفر چفیه ای سبز رنگ داشتم، اما رنگش هنوز برای هیچ کس یادآور مهندس موسوی نبود. تنها چند نفری می پرسیدند: سید هستی؟ و پاسخ من هم منفی بود.
متن را ویرایش نکردم تا همانی باشد که قرار بود در یکی از روزنامه های اصلاح طلب و در دولت محمود احمدی نژاد متشر شود.
در شهر سنگستان
آفتاب صبح سومین روز از سفرمان به خوزستان طلوع می کند. طبق برنامه امروز باید به آبادان و خرمشهر حرکت کنیم تا در یکی از اصلی ترین بهانه های این سفر که شرکت در مراسم چهلمین روز درگذشت آیت الله جمی است، حضور یابیم. فرصتی برای دوش گرفتن نیست، اما چون می خواهیم به آبادان برویم باید حداقل کمی خوش تیپ تر باشیم! کروبی یک ساعت زودتر از همه ما یعنی 6 بیدار شده بود تا وقت کند که دوش بگیرد. تنها امکاناتی که برای خوش تیپی با خود دارم ژیلتی برای اصلاح صورت است، صابون مایعی هم به دیوار دستشویی نصب شده است اما آب، برخلاف هوای صبح گاه اهواز سرد سرد است.
سفره صبحانه همان ترکیب دیروزیش را حفظ کرده، همان مدل پنیرهای کوچک و مرباهای تک نفره با این تفاوت که امروز دیگر خبری از نیمرو نیست. همه وسایلمان را جمع می کنیم و سریع وارد اتوبوس می شویم، کروبی مثل همیشه بر روی یکی از صندلی های جلو می نشیند و عباسی فر هم بغل دست او در حالی که یکی از محافظین در صندلی پشت سر او می نشیند.
کریمی نماینده شوشتر در مجلس ششم که درهمردیف صندلی ام نشسته، در تمام طول سفر یا اس ام اس های گوشی اش را می خواند یا تیکه ای به این و آن می اندازد و نمی گذارد دو دقیقه ای را بی خنده سپری کنیم.
ساعت 9:30 به چند کیلومتری آبادان می رسیم، عده ای برای استقبال از کروبی آمده اند که حاج آقا پائین می رود و با آنها خوش و بشی می کند و باز به حرکت خود ادامه می دهیم. سعی می کنم از پنجره هایی دو طرف اتوبوس تا جایی که می توانم همه جا را ببینم، . دشتهای نخلستانهای بلند که در پای آنها کرت های کوچک سبزی است تصویر زیبایی را در پیش چشم گذاشته است. بر بام روستاهای آبادان هم مثل بسیاری از روستاهایی که این دو سه ساله دیدم، بشقابی برای دریافت امواج تلویزیون های صدها فرسنگ دورتر قرار گرفته است. بهمنشیر بزرگ و پر ابهت است و زیر آفتاب شفاف جنوب به آرامی می خرامد.
قبل از آنکه وارد شهر آبادان شویم به گلزار شهدای این شهر می رویم. از همان ابتدایی که پا بر خاک آبادان گذاشتیم عده زیادی از نیازمندان و متکدیان ما را دوره کردند؛ زنانی که با روسری های مشکی و بلند عربی و لباس های کهنه و چهرهای چروکیده و گه پاهای برهنه جلوی هرکداممان دست دراز می کردند و دعایی زیر لب می خواندند، پسر بچه هایی با لباس های پاره و کثیف که فرد را می گیرند و تا کمکی به آنها نکنی دست بردار نیستند. در میان مزارهای شهیدان می چرخیم و فاتحه ای می خوانیم، کروبی هم با نثار شاخه های گل به آنها ادای احترام می کند، وارد بخش دیگری از این گلزار می شویم که محل دفن شهدای سینما رکس آبادان است.
آتش گرفتن این سینما در 28 مرداد 57 که موجب شهادت حدود 600 نفر از شهروندان آبادانی شد موجی از اعتراضات گسترده و پردامنه را در کشور ایجاد و در تسریع انقلاب حادثه ای عطف بود. انقلابیون آتش سوزی سینما را به عوامل و هواداران رژیم سلطنتی نسبت می دادند و متعاقبا مقام های وقت نیز آن را اقدامی از سوی انقلابیون معرفی می کردند.
بیش از سیصد جسد را در یک گور دسته جمعی دفن کرده اند، بر روی سنگ مزار آنها هم حاضر می شویم. در حال قرائت فاتحه هستیم که سر و صدای زیادی ما را متوجه خود می کند. یکی از همسفران خوزستانی ما با ماشین یک خانم آبادانی تصادف کرده، از قرار معلوم کتف زن آسیب دیده است، حالا دیگر هوای جنگ و جبهه و انتخابات جای خود را به ارزیابی های کارشناسانه در خصوص مشخص شدن مقصر حادثه می دهد. کروبی نیز شخصا پی گیر مسئله می شود، با مراکز درمانی تماس گرفته می شود تا مصدوم را به بیمارستانی منتقل کنند و البته این تازه آغاز تلخی های این سفر است که در ادامه به آنها هم خواهم رسید.
وارد شهر آبادان می شویم، اما “آبادان” تنها نام این شهراست و خاطره ای از آبادانی. گویا به آبادان یکی دو سال پس از جنگ وارد شده ای. بیشتر به یک روستای بزرگ می ماند تا یک شهر آباد، البته اگر چند ساختمان جدید و چند محله قدیمی که حافظه زیبایی این شهر را هنوز با خود دارند را نادیده بگیریم. آبادان که روزگاری عروس خلیج فارس بود امروز بی رونق، بیمار و مغموم است و از همه بدتر آنکه گویا شهری فراموش شده است.
وسط میدان کوچک 22 بهمن شهر چند فرد میانسال با لباس عربی بر روی چمن ها نشسته اند، با خود فکر می کنم چگونه اینها در این گرما و زیر نور مستقیم آفتاب نشسته اند و گرم صحبتند. بر شیشه های مغازه ها و دیوارها عکسهایی از آیت الله جمی ست، کم کم به مصلای آبادان نزدیک می شویم، مسجدی زیبا و آجر نماست که گرداگردش را عکسهای بزرگی از امام جمعه فقید آبادان محصور کرده است.
درون مسجد تصویر بسیار بزرگی از آیت الله جمی که دستی زیر چانه دارد، متفکرانه به سمتی خیره شده است و همچنین تصویر بزرگی از مراسم تشیع پیکر اوست که تقریبا نیمی از یکی از اضلاع مسجد را پر کرده است، فردی مداحی می کند و جمعیتی را که اکنون تقریبا مصلی را پر کرده، تحت تاثیر قرار داده است.
نشریه ای رنگی در چهار صحفه را نوجوانی 10 – 12 ساله که لباسی نظامی برتن دارد بین جمعیت پخش می کند. ویژه نامه درگذشت آیت الله جمی است که به همراه زندگی نامه خود نوشت اوست که با این جمله آغاز می شود:“در خانواده ای فقیر و مذهبی به دنیا آمدم”. آیت الله جمی متولد شهر جم از توابع بوشهر است، او در دوران 8 ساله جنگ و حتی در سخت ترین روزها که آبادان در آتش و گلوله بود، هرگز شهر را ترک نکرد و همواره یاریگر رزمندگان بود، اما شورای نگهبان در سالهای پس از رحلت بنیانگذار نظام، او را در میان تعجب همگان برای انتخابات رد صلاحیت کرد، زیرا او از جمله روحانیونی بود که قرابت بیشتری با جمع روحانیون مبارز داشت.
در زندگی نامه او تصویری نظرم را جلب می کند؛ عکسی از جمی به همراه حاج سید احمد، فرزند بنیانگذار انقلاب و جوانی با لباسی ساده بر تن. حاج سید احمد آقا به جای عمامه شالی که در عکس قهوه ای رنگ دیده می شود به دور سر پیچیده و ادامه شال بر روی سینه او افتاده. با خود می گویم این جوان در عکس باید یکی از فرماندهان جنگ و یا شهیدان معروفی باشد که من او را نمی شناسم، به مردی میانسال که کنارم نشسته است تصویر را نشان می دهم تا مگر او عکس را برایم شناسایی کند، با دقت به عکس می نگرد، چند لحظه بعد عینکش را از جیب کت در می آورد و دوباره به عکس خیره می شود.
من دوباره تصویر آن جوان را به او نشان می دهم اما در کمال تعجب عکس حاج سید احمد آقا را به من نشان می دهد و می پرسد که این حاج آقا کیست؟ حالا دیگر مطمئن شدم که او نمی تواند در این زمینه کمکی به من کند.
حالا مداح دیگری و این بار به زبان عربی در توصیف عاشورا مدیحه سرایی می کند. از استقبال عظیمی که به این نوحه نشان داده می شود می توان به راحتی فهمید که درصد زیادی از حاضرین در مراسم از هموطنان عرب زبانمان هستند. اغلب روحانیون طراز اول استان که در این چند روز آنها را شناخته ام اینجا آمده اند، این مراسم را سپاه پاسداران برگزار کرده است، مراسمی با شکوه است که البته شخصیت مردمی آیت الله فقید موجب چنین استقبالی از سوی مردم شده است.
کروبی هم سخنرانی می کند و از عظمت سالهای دفاع مقدس می گوید و از بزرگی و پایمردی مردم آبادان و خرمشهر سخن به میان می آورد. او به تعطیل نشدن نماز جمعه آبادان در تمام سالهای جنگ اشاره می کند و می گوید: صدای آیت الله جمی گلوله و خمپاران بود که به سمت دشمن شلیک می شد. کروبی به اجحاف ها و رد صلاحیت جمی نیز اشاره کرد و گفت که گرچه مرحوم جمی مورد بی مهری هایی واقع شد، اما خداوند پاداش نیکوکاران را خواهد داد.
کروبی در ابتدای صحبت هایش به حضور یکی از دختران امام خمینی در مراسم اشاره می کند که در این هنگام صدای صلوات فرستادن وشعارهایی چون “صل علی محمد بوی خمینی آمد” در قسمت بانوان به گوش می رسد، مشخص می شود که کسی چندان از حضور او با خبر نبوده است. به خانم بدرالسادات میرموسوی که رئیس شاخه بانوان حزب اعتماد ملی است اس ام اس می زنم که کدام دختر امام در مسجد حضور دارند؟ پاسخ می دهد: من اکنون در مصلی نیستم اما احتمالا فاطمه خانم است، به یکی از اعضای خانواده امام در تهران اس ام اس می زنم. او می گوید: “فریده خانم” هستند و می پرسد چرا این روزها کم پیدایی؟ برایش مینویسم که به تازگی خبرنگار آقای کروبی شده ام و سفرها را با ایشان هستم. می نویسد که موفق باشی و.. متوجه می شوم که لحنش بر خلاف برخی از دوستان مشارکتی و مجاهدینی، با چاشنی طعنه نیست. بعدها متوجه می شوم که خواهر خانم میرموسوی ساکن آبادان است و او برای دیدار با خواهرش با استفاده از فرصت استفاده جمع را ترک کرده است.
مراسم که تمام می شود در فاصله ای که تا زمان نماز هست با مهدی بابایی مسئول روابط عمومی حزب اعتماد ملی و دو نفر دیگر از بچه های آبادان گشتی بسیار کوتاه، در حد ده دقیقه، در آبادان می زنیم. محله “بریم” را می بینم و پالایشگاه آبادان را که بوی گاز آن شهر را در برگرفته است. بابایی با انگشت جایی را در کنار گمرگ نشان می دهد و می گوید یک روز قبل از شکستن حصر آبادان پدرم در این قسمت شهید شد. دیدار از این شهر هم چیزی جز افسوس از ویرانی ها و غفلت ها ارمغانی ندارد.
نماز اقامه می شود و نوبت به ناهار می رسد، غذا زرشک پلو با مرغ است که در درون ظرفهای یکبار مصرف توزیع می شود. جمع ما که با حاج آقای کروبی هستیم در انتهای صفوف مسجد نشسته ایم که نزدیک به در خروجی باشد و خروج هم سریع تر، توزیع غذا از صفوف اول شروع می شود. تنها در چشم بر هم زدنی تعداد حاضرین در مسجد دست کم به دو برابر افزایش پیدا می کند و پراکنده. چند باری میان پسربچه ها و آنهایی که غذا توزیع می کنند، دعوا و بگو مگویی رخ می دهد؛ جالب آنکه هر کدام هم بلند می شوند و رو به جمعیت برای یکدیگر رجز خوانی می کنند، در حیاط مسجد هم که زنان زیادی جمع شده اند وضعیت بهتر از داخل نیست.
مراسم آیت الله جمی که تمام می شود به سوی حوزه علمیه آبادان و دفتر حاج آقا دهدشتی می رویم. در آنجا هم بر روی مرقد مرحوم آیت الله دهدشتی، فاتحه ای قرائت می کنیم، حاج آقای دهدشتی هم خطاب به کروبی می گوید که امروز اگر انقلاب به پیروزی رسیده است بر اثر تلاش و برکت افرادی چون شماست.