از این که می دیدم قاتلان رسول چگونه در مراسم خاکسپاری اش اشک تمساح می ریزند کفرم بد جوری بالا می آمد. عکس همه شان را روی خبرگزاری ها می دیدم. همه جمع شده بودند تا جلوی دوربین بر مزار او عکس یادگاری بگیرند. همان ها که تا پیش از این عقیده داشتند رسول خوب رسول مرده است.
رسول خوب، رسول مرده است…
به یاد رسول ملاقلی پور
یک
صبح یکی از آخرین روز های حضورم در تهران، با صدای زنگ تلفن دوستی از خواب بیدار شدم. با صدایی لرزان گفت: رسول ملاقلی پور مُرد. بهت زده، میان خواب و بیداری، میان زمین و آسمان، با قلبی که داشت از سینه ام میزد بیرون و با دستی لرزان شروع کردم به شماره گرفتن. موبایلش خاموش بود و شماره دفتر هم مدام می رفت روی پیام گیر. حالا این وقت صبح از که خبر بگیرم؟ دوستم گفته بود که دوست دیگری، جمله ای کوتاه از خبر تلویزیون را شنیده. من هم که اصلا آنتن تلویزیون ایران را نداشتم در خانه ام.
مردم و زنده شدم تا موبایل بالاخره جواب داد. خودش بود. رسول بود. آخ که آن چند ساعت چه بد و سیاه گذشت. من از شدت هیجان و فشار، یک در میان بد و بیراه می گفتم و او قهقهه می زد. گفت که تا حلوایم را نخورد نمی میرد. قول داد.
دوستم اشتباه کرده بود. آن روز مرحوم قلی پور فیلمبردار تلویزیون درگذشته بود. نمی دانستم از این که به جای رسول یکی دیگر از دنیا رفته حق دارم خوش حال باشم یا نه.
دو
اسفند سال 1385، در آپارتمانم در ژنو. باز هم صبح زود و صدای زنگ تلفن. باز هم همان دوست. مکالمات تلفنی من با او که همیشه در طول شب بوده. پس این وقت صبح چکار دارد؟ با نگرانی گوشی را بر می دارم. همه چیز تکرار می شود. عین دفعه قبل. دست آخر هم با صدایی لرزان می گوید مطمئن باش اینبار خبر درست است. رسول واقعا رفت.
می خندم. می گوید این بار مطمئن است. از رفاقت من و رسول خبر دارد و از دلخوری های اخیرمان از هم نیز. سعی دارد دلداری ام دهد. اما من بی اختیار می گویم ممنون که خبر دادی. و قطع می کنم.
صبحانه ام را کامل و مفصل می خورم و می روم پای اینترنت. سایت ها را مرور می کنم. خبر واقعی است. استکان چایی ام را تا آخر، سر می کشم. آرام بلند می شوم. حوله ام را برمی دارم و در سکوت می روم دوش بگیرم؛ مثل همیشه.
موهای پر از کف را می گیرم زیر دوش. همان دم بغضم می ترکد. با دهان باز زار می زنم. کف شامپو کامم را تلخ تر می کند. قطره های اشک ام در آبشار دوش گم می شود. اما سر به پایین - جلوی پایم را که نگاه می کنم - انگار همه اشک است که می ریزد. نمی فهمم سوزش چشمم از گریه است یا از کف شامپو…
سه
میدان فاطمی تهران، سراشیبی ابتدای خیابان جویبار، بهار سال 1379
از دفتر نقد سینما در خیابان زرتشت آمده ام بیرون و باید خودم را ظرف ده دقیقه برسانم محل کارم در روزنامه مشارکت. سر ظهر است و یک عالمه مسافر. یک تاکسی نارنجی می ایستد. از درعقب می پرم داخل و قبل از این که آن آقای نسبتا محترمی که داخل تاکسی نشسته فرصت جابجا شدن داشته باشد می افتم رویش. آن آقای نسبتا محترم سرم فریاد میزند هش! چه خبرته یابو!
و این می شود آغاز دوستی من و رسول.
پنج دقیقه بعد پیاده که می شوم کرایه ام را حساب می کند و از من به شوخی قول می گیرد که در عوض پنبه اش را نزنم!
چهار
از این که می دیدم قاتلان رسول چگونه در مراسم خاکسپاری اش اشک تمساح می ریزند کفرم بد جوری بالا می آمد. عکس همه شان را روی خبرگزاری ها می دیدم. همه جمع شده بودند تا جلوی دوربین بر مزار او عکس یادگاری بگیرند. همان ها که تا پیش از این عقیده داشتند رسول خوب رسول مرده است.
انگار نه انگار که خودشان باعث شدند دق کند.
از همان سال که به ابتکار و پیشنهاد اکبر نبوی قرار بود با حمایت انجمن سینمای دفاع مقدس، کتابی درباره آثار ملاقی پور منتشر کنم فهمیدم دشمنی با رسول چه عمق و وسعتی دارد. و او چه تنهاست در آن میان. عبدالحسن خان برزیده که از او تنها یک “ دکل” باقی مانده است در توضیح این که چرا دیگر از صرافت انتشار این کتاب افتاده رسما به من گفت: “ آقای ملاقلی پور مدت هاست که دیگر در زمین ما بازی نمی کند.” در آن جلسه آقایان دیگری هم بودند. از جمله برادر حاج صادق آهنگران.
سالهایی که با او بودم، می فهمیدم که چقدر ذهنش به عنوان یک منتقد اجتماعی در گیر است. به همه چیز و همه کس در این تهران بی در و پیکر فحش می داد از ته دل. می گریست برای کودک نوازنده ترکی که سر دوراهی یوسف آباد ساز می زد. با مهربانی پس میراند دخترکی را که به امید بازیگر شدن قصد داشت بدنش را در دفتر کارش به او بسپارد. بدترین های خود و دیگران را رو در رو حواله خواهر و مادر رییس اداره بیمه ای می کرد که با خباثت تمام در شیرتو شیری این مدینه ی فاضلاب می خواست از پرداخت خسارت طفره رود. از منزلت روبه نزول هنرمندان واقعی می نالید که جایشان را مجریان بی هنر و دلقک مآب تلویزیون - و به زعم او امثال سید محمد حسینی- با حقوق های چند ملیونی گرفته اند؛ که خواب خرگوشی ملت را طولانی تر کنند.
پنج
رسول خیلی چیزها می دانست. خارچشم خیلی ها بود و حضورش برای بسیاری از آقایان همچون اره ای بود در ماتحت. نه می شد سر به نیستش کنند و نه خیالشان راحت بود که او برای همیشه ساکت می ماند. فیلم ”هیوا” را فقط به این دلیل ساخت تا خشم خودش را از دسته گل هایی که “رحیم تپه” در جنگ به آب داده بود نشان دهد. همان کسی که حالا برادر سرلشگر پاسدار رحیم صفوی نامش است. واکنش توام با عصبانیت هاشمی رفسنجانی به فیلم هم صرفا در بی اعتنایی آشکار و توهین آمیز او نسبت به ملاقلی پور در یک جلسه عمومی خلاصه شد.
با همه رک بود. از صراحت لهجه اش خوشم می آمد. با هیچ کس تعارف نداشت. از این که ازمن یا هر کس دیگری نکته ای یاد بگیرد ابایی نداشت. همیشه سوال می پرسید و بر عکس اغلب همکارانش که مدام ادعای فضل می کنند، معترف بود که خیلی چیز ها را بلد نیست و باید تا آخر عمرش خیلی چیز ها را یاد بگیرد. تا آخر عمرش؟؟ باز هم دهانم مزه تلخی داد یکهو…
از صراحت لهجه اش می گفتم. صبح یک روز که سرزده به دفترش رفتم مشغول نوشتن سریال امام حسین بود. آخرین صفحه دست نویسش را برداشتم که بخوانم. در شرح سکانس آن صفحه نوشته بود: روز/ داخلی/ خیمه سیدالشهدا/ کلوزآپ از امام حسین!
شش
رسول اصلا آن چیزی نبود که تلویزیون ایران پس از مرگش نشان می داد. اصلا تلویزیون ایران چه چیز و چه کس را آن طور که هست نشان می دهد؟ می دانم، امسال هم همه خودشان را آماده کرده اند برای یک عزاداری مفصل و تعارفات و دروغ ها. هر کس هم در آن وسط، از این نمدکلاهی برای خود درست می کند.
در این ماجرا اکبر نبوی که رفیق دیرین اش بود دارد نارفیقی می کند با دامن زدن به این اوضاع. می دانم که به اختیار نبوده. خدا کند امسال دیگر آب به آسیاب لاشخور ها نریزد.
نسل سوخته، مجنون و پرواز درشب و پناهنده اش را چگونه می شود از یاد برد ؟؟ چرا تلویزیونی که انقدر ادعای همراهی و همدردی با دوستداران رسول را دارد و این همه سنگ دشمن مرده اش را به سینه می زند نسل سوخته اش را در این سال ها نشان نمی دهد؟ می ترسد مصداق دیکتاتور اپیزود اول در جامعه دیده شود یا ازاین نگران است که نسل سوخته ما خود را در آینه این فیلم ببیند؟؟
روح رسول، آن هنگام که زنده بود این همه عذاب می کشید. حالا که دستش از این دنیا کوتاه شده از این قوم خبیث و فرومایه چه می کشد؟ نمی دانم. شاید هم در عذاب نباشد و فقط دارد به حقارت شان می خندد. او فقط نگران مردم است. هنوز هم.
دلم برایش تنگ است.