بیراه هم نیست که شین میدوز را گاه بزرگ ترین سینماگر زنده بریتانیا می نامند؛ جایی که نسل قبل تر فیلمسازان انگلیسی به بن بست رسیده با سیاسی کاری های خسته کننده کن لوچ یا تمایل آشکارا تئاتری مایک لی، فضا باز می ماند برای نسل جوان تری چون شین میدوز…
سامرز تاون
Somers Town
کارگردان: شین میدوز. فیلمنامه: پل فریزر. موسیقی: گوین کلارک. مدیر فیلمبرداری: ناتاشا بریر. تدوین: ریچارد گراهام. طراح صحنه: لیزا هال. بازیگران: تامس تورگوس[تومو]، پیوتر جاگیللو[ماره ک]، الیزا لاسووسکی[ماریا]، ایرنیوژ چوپ[ماریوش]، کیت دیکی[جین]، پری بنسن[گراهام]، ریسید کمپبل[بچه خیابانی]، رایان فود[بچه خیابانی]، ادی هاسن[مرد فرانسوی]، ماریوش گایوسکی[دوست لهستانی]، آنا ینسون[زن لهستانی]، لوی هیس[بچه خیابانی]، توماش کامولا[دوست لهستانی]. 75 دقیقه. محصول 2008 انگلستان. سیاه و سفید/رنگی. 16 میلیمتری و سوپر 8 به 35 میلیمتری.
ژانر: کمدی، درام.
ژول و ژیم انگلیسی
بیراه هم نیست که شین میدوز را گاه بزرگ ترین سینماگر زنده بریتانیا نامیده اند؛ جایی که نسل قبل تر فیلمسازان انگلیسی به بن بست رسیده با سیاسی کاری های خسته کننده کن لوچ یا تمایل آشکارا تئاتری مایک لی، فضا باز می ماند برای نسل جوان تری چون شین میدوز- حالا 36 ساله- که با “اینجا انگلیس است” خودی نمایاند یا پل اندرو ویلیامز که در 33 سالگی با اولین فیلمش،”از لندن تا برایتون” همه را غافلگیر کرد.
اما ویژگی این سینمای نوی بریتانیا، پرهیز کامل از ریخت و پاش و تکیه بر لوکیشن های محدود و خلق فیلم های کم خرجی است که ارزش شان را در سبک و ساختار ساده شان می جویند؛ با تکیه بر نوار باریکی از انتقاد اجتماعی که در دل ساختار فیلم معنا می یابد و هرگز به شعار نزدیک نمی شود.
”سامرز تاون”- نام محله ای در لندن- آخرین ساخته میدوز که این روزها در بریتانیا بر روی پرده آمده، ادامه ای است بر فیلم های قبلی این فیلمساز، که این بار پخته تر و کامل تر به نظر می رسد. فیلم قصه بسیار ساده اش را بر دو نوجوان بنا می کند؛ یکی انگلیسی که از شهر دیگری به لندن می آید و دیگری پسری لهستانی که با پدر کارگرش در لندن سکونت دارد. برخورد این دو، دوستی شان و رابطه شان با یک دختر جوان فرانسوی، تمام وقایع فیلم است که در ساختاری عرضی گسترش یافته و در واقع به شکل ضدقصه پیش می رود.
از این رو فیلمساز تمام هم و غم خود را صرف پرداخت استیلیزه تصاویر مبتنی بر نماهای بلند و دوربین غالبا ثابت می کند. میدوز فیلمبرداری سیاه و سفید را برای فیلمش برمی گزیند تا با استفاده از آن به فضای سیاهی که بر زندگی کلانشهری چون لندن سایه افکنده، بیشتر نزدیک شود، در نتیجه فیلمساز این فرصت را می یابد که از کنتراست سیاه و سفید موجود در تصویر به تضاد میان معصومیت دو شخصیت دوست داشتنی اش با جامعه ای بی رحم که دور تا دور آنها را احاطه کرده و به سوی ناهنجاری سوق می دهد، برسد و بتواند با بیانی نه چندان رو و آشکار، ساختارهای زندگی شهری را نقد کند. نتیجه، پایان شگفت انگیز فیلم است که یک گریز رویایی - یا واقعی- را پیشنهاد می کند.
فیلم به طرز حساب شده ای پیش می رود و در بهترین نقطه، جهان سیاه و سفیدش را می بندد، جایی که همه چیز به نقطه پایان سیاهی رسیده و فقط یک رویا - رویایی که می شود به آن پناه برد یا معجزه ای مثل یک رویا که در واقعیت رخ می دهد- می تواند جهان آنها را رنگی کند: دختر به پاریس رفته و انتظار بازگشتش ظاهراً بیهوده به نظر می رسد. هر دو نوجوان عاشق مست می کنند. پدر لهستانی پس از بازگشت به خانه عصبانی می شود و پسر انگلیسی را بیرون می کند. فردایش پسر انگلیسی و پسر لهستانی هر دو به ایستگاهی چشم دوخته اند که قطارش به پاریس می رود. به هم می گویند که باید پولشان را جمع کنند تا بتوانند به پاریس بروند و دختر را پیدا کنند. از هم خداحافظی می کنند تا پسر انگلیسی به سر کارش برگردد. پسر لهستانی کماکان چشم به ایستگاه می ماند و پیشتر گفته بود که همین جا منتظر خواهد ماند. ناگهان فیلم رنگی می شود: آنها بلیت به دست جلوی ایستگاه ایستاده اند. سوار قطار می شوند. در پاریس هستند. دختر به آنها می پیوندد و هر دو را در آغوش می گیرد.
فیلم از سویی پهلو می زند به ژول وژیم، شاهکار درخشان فرانسوا تروفو. این بار اما مثلث دو مرد و یک زن، به جهان معصومانه تر نوجوان هایی منتقل می شود که تعریف شان از دوست داشتن، جهان کوچک آنها را شکل می دهد و رنگی می کند. هر دو عاشق یک دختر هستند و خیلی زود حسادت های مردانه را کنار می گذارند و هر دو دل خوش می کنند به بوسه کوچکی از سوی دختر به هنگام خداحافظی- و شادی مشترک جذاب و کودکانه آنها از این بوسه؛ دور از چشم دختر و جلوی چشم دوربین- و این که دختر تاکید می کند که باید هر دو آنها را به یک اندازه دوست داشته باشد. این دوست داشتن برابر، سرآغاز از بین رفتن حسادت ها و شکل گیری دوستی عمیق تر آنهاست که به تدارک وسایل یک جشن می انجامد که اما در نهایت جشن سه نفره آنها- به دلیل رفتن ناگهانی دختر به پاریس- به مهمانی کودکانه اما در عین حال ناشی از رفاقت عمیق مردانه ای می انجامد که در آن جایی برای کسی نیست و غم و شادی چنان آمیخته است که تفکیک آن غیر ممکن به نظر می رسد.