چند روز پیش بهاره هدایت از بند بانوان اوین نوشت که چهار سال و دو ماه پیش مثل برق و باد گذشت. از روزی که مردی حدودا ۵۰ ساله با ریش و موی سفید و پینه ای در پیشانی در اتاق بازجویی روبرویش نشست و بعد از ور رفتن با سه زونکن پر از مدرک روی میز گفت که ۱۷ مورد اتهام داری و همان سه تای اولی کافیه تا محکوم بشی. آن مرد که از یک دست قطع شده اش می شد فهمید جعفری دولت آبادی دادستان است، با نگاههای سنگین تحقیر آمیز طوری بهاره را نگاه می کرد که گویی نگران بود پلک هایش از دیدن این دانشجوی زندانی کله شق آلوده شود، گفت: “اگر بیست سال نگیری ده سال حکم رو حتما داری”. بهاره هدایت که در تقلاست اوضاع را از این بدتر نکند اما ته دلش اطمینان داشت که جانشین سعید مرتضوی ملعون، فقط دارد تهدید می کند واین هم از همان بازی هایی است که بازجوها در وقت اضافه بازجویی درمی آورند تا حال زندانی را اساسی تر گرفته باشند.
بهاره که مطمئن است دادستان فقط مردم آزاریش گل کرده، با خودش فکر می کند مگر او چند سال دارد که به ده سال زندان محکوم شود یا اصلا چند سال فعالیت کرده که بیست سال زندان بکشد؟ یا اصلا فکر می کند مگر می شود دادستان مملکت هم مثل بازجوها رفتار کند و یک دانشجوی دختر زندانی را آزار روانی بدهد؟ از این لحظه به بعد بهاره هدایت که امیدوار است دادستان فقط دارد اذیت می کند با چشم هایش و چیزی در ته گلویش کلنجار می رود تا اشک هایش سرازیر نشود و هق هق گریه هایش او را در مقابل جانشین مرتضوی حقیر نکند. بهاره نگران ده سال و بیست سال زندان نیست. به خودش می گوید: “ده سال؟؟؟ یعنی ده سال پیش امین نباشم؟ لعنتی، گریه نکنی. صدام می لرزید. می فهمیدم عضلات صورتم رو به زحمت می تونم کنترل کنم”.
بهاره هدایت عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت، نگران زندان و حکم قاضی مقیسه نبود. شاید به این حکم عادت کند. او نگران دوری ده ساله از عشق و همسرش امین بود. خودش می نویسد شش ماه را در دفتر انجمن دانشکده امور اقتصادی عاشق امین بود وشش سال بعد، از زمانی که عشقش را به امین اظهار کرد برای رسیدن به او تقلا کرد، اما هنوز یک سال از زندگی با امین در زیر یک سقف نگذشته بود که باید برای ده سال در زیر سقف اوین از او دور می شد..
بهاره می نویسد : “ده سال؟
اگه گریه کنم فکر میکنه پشیمونم یا دارم التماس میکنم……. یعنی ممکنه بفهمه دوستداشتن یعنی چی؟ نگاهش کردم؛ پیشونی پینه بسته و گونههای فرورفته، ریش نامرتب و لبهای بلند باریک. یعنی می فهمه؟…داره شوخی میکنه. اصلا مگه من چند سال فعالیت کردم؟ از ۸۴. چقدر میشه؟ ۸۴، ۸۵، ۸۶، … آه، دستام میلرزه. ۸۴، ۸۵، ۸۶، ۸۷، … لعنتی، نمیتونم. به هرحال اینقدر نمیشه. ده سال امین رو نبینم؟ مگه میشه؟”
و ادامه داستان را چنین می نویسد:
“دادستان : میخوای قهرمان بشی، ها
قهرمان؟ من غلط کنم! این حرفها چیه؟ من میخوام برگردم پیش امین همین.
من کاری نکردم حاج آقا، نهایتش دوتا بیانیه بوده و چهارتا مصاحبه.
حاضری تکذیب کنی؟…هان؟ تکذیب؟
دادستان از حرف های بهاره هدایت فهمید که تکذیبیه در کار نیست وبه او گفت میتونی بری، اما قبل از رفتن گفت چیزی نمیخوای؟
ـ چرا، چرا، تلفن. میخوام زنگ بزنم به همسرم.
جعفری شماره رو میگیره ۰۹۱۲….. وای چقدر خوشحالم. الان صداش رو میشنوم.
آقای احمدیان؟ همسر بهاره هدایت؟ و گوشی رو میده به من.
.. بهار؟ قربونت برم”
بهاره می نویسد صدای امین مثل شنیدن صدای اقیانوسه از ته سیاهچال. انگار از توی تاریکی یه لحظه آبی بینهایت اقیانوس رو ببینی:“چقدر دلم برات تنگشده. گریه نکن لعنتی، حرفبزن. نمیتونم. گریه نکن. نمیتونم.. گوشی رو میذارم رو سینهم. جعفری نباید بفهمه گریه میکنم. فکر می کنه حالم بده، امین هم ناراحت میشه. لعنتی جلوی اینها نباید گریه کنی. نمیتونم. نمیتونم… اشکهام همیجور میاد. بیصدا….
جعفری جلوم ایستاده، گوشی رو از دستم میکشه: خب، حرف نمیزنی. قطع میکنم. التماس میکنم: نه، نه. حرف میزنم. گوشی رو میذارم دم گوشم. اشکهام بند نمیاد.
امین، دلم برات تنگ شده لعنتی …
خوبی عزیز دلم؟…. دوتا نامحرم ایستادن اینجا، نمیتونم حرف بزنم.
بهت افتخار میکنم.
واسه چی؟
امین من واسه شنیدن صدات التماس میکنم، دست و پام میلرزه، صدام درنمیاد، به چی افتخار میکنی؟.
جعفری اشاره میکنه: من دیگه باید برم.
نگران نباش، من پشتتم. میاریمت بیرون…
نمیتونین..
همهتون میایین،
نگران نباش،
این دفعه از اون دفعهها نیست
بیخ ریش خودمی…
دوستت دارم
کاری نداری؟
مواظب خودت باش. دوستت دارم
منم.خداحافظ.
خداحافظی میکنه و گوشی رو میذارم. نمایشگر تلفن یک دقیقه و چهل و یک ثانیه رو نشون میده.”
بهاره در نامه اش به امین می نویسد: “امروز چهار سال و دو ماه از اون روز میگذره و من هنوز عاشقتم. عاشق صدای اقیانوس! من سنگینی قلبم رو از دوریت حس میکنم. اینجا کتاب میخونم، فیلم میبینم، با بچهها حرف میزنم، شوخی میکنم، بافتنی میبافم، کلاس معرق میرم، …، ولی حسرت بودنت همیشه باهامه…. بیشتر از چهار سال و سه ماه از اون ده سال گذشته. سعی کردم محکم باشم، همونجوری که تو میخواستی. سعی کردم نترسم، همونجوری که شاید تو انتظارشو داشتی… شایدم ناگزیر بودم. اما این روزها، سی و سه ساله میشم و هنوز، چشم انتظار زندگی کردن با توام….. پریروز سالگرد ازدواجمون رو در اوین برام جشن گرفتند…..”
یادداشت بهاره هدایت از خاطره آن روز ۲۰۹ از آن نوشته های ماندنی زندان اوین است که نشان می دهد در جدال سی ساله نان و عشق و جوانی مردم ایران برای زندگی بهتر، این استبداد مذهبی و بلاهت قضایی بود که برد و هنوز می تازد.
بی تردید قسمت بایگانی اوین یکی از بزرگترین و قدیمی ترین مرکزاسناد زندگی های بر باد رفته ایرانیان است که تاکنون حداقل شاهد جابه جایی دو رژیم بوده است، یکی از دیگری نا کارآمد تر. در این بایگانی خلاصه ای از پرونده همه کسانی که گذرشان از اوین گذشته وجود دارد. اما در این بایگانی مخوف حتی ردی وجود ندارد از عشق ها و سوز فراق یاران و عشاقی که در لابلای درهای سنگین و دیوارها و سقف های بلند اوین پوسیدند و با گذشت زمان به پیری و بی انگیزگی و روزمرگی و بیماری دچار شدند. اما نامه های بهاره هدایت از زندان اوین به همسر و عشقش امین احمدیان و نیز نامه اخیر او که در آستانه ۳۳ سالگی نوشته و شاید قرار باشد تا ۳۹ سالگی همچنان در اوین بماند از آن نامه هایی است که در خاطرات باز مانده از ساکنان اوین باقی می ماند و شاید روزی به عنوان سندی از آنچه بر سر مردم ایران رفت جهانی شود.
بهاره هدایت در نامه قبلی به همسرش می نویسد :
“گاه به گاه بغض هایمان می ترکد و راز نهان از پرده بیرون می افتد ولی… واقعاً نمی تونم توضیح بدم که چه وضعیه اینجا….مثلاً سر سال تحویل، بعد چند روز تدارک و همکاری بچه ها، سفره هفت سین مفصلی چیدیم، به هم هدیه دادیم، سرود خواندیم… هر گروهی دعای خودش رو کرد..رقصیدیم و بعد هم با هیاهو ناهار دسته جمعی خوردیم و مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم..
اما درست لحظه تحویل سال که دور سفره حلقه زده بودیم و دست های هم را گرفته بودیم (فکر کن همگی بَزَک کرده و لباس های خوشگل پوشیده) یکدفعه خود به خود اشک هایمان سرازیر شد..یادم نمی آید کسی را آن روز در آغوش گرفته و بوسیده باشم که چشمهایش سرخ نباشد یا به پهنای صورت اشک نریخته باشه. یک دوگانگی از بابت ظلمی که می کشیم و نیرویی که می گذاریم تا به خود مسلط و برجا بمانیم… ما اینجا در دنیای دیگری زندگی می کنیم، خیلی دور….وقتی که برگردیم، نه ما دیگر آن آدم های سابقیم و نه شما. من از این فاصله ها می ترسم…