نه به تولستوی ارج می‎نهاد و نه به داستایوفسکی

نویسنده

» نگاه دیگران / جوزف کنراد از دیدگاه برتراندراسل

برگردان: محمدعلی صفریان

آشنایی‎ام با جوزف کنراد، در سپتامبر 1913، وسیله دولت مشترکمان لیدی اوتولین مورل سرگرفت. سالیان زیادی بود که از ستایندگان کتاب‌هایش بودم اما، بی‎ معرفی، یارای آشنا شدن با او را نداشتم. با احساسی از انتظار تشویق‎آمیز به خانه‎اش حوالی اشفورد در ایالت کنت سفر کردم. نخستین برداشتم از او همراه با شگفتی بود. زبان انگلیسی را به لهجه غلیظ خارجی صحبت می‎کرد و هیچ چیز در سکناتش نبود که به نحوی دریا را القا کند. سراپا یک لهستانی اشرافی بود. احساسش به دریا و به انگلستان، نوعی عشق شاعرانه بود –عشقی از فاصلة معینی، بدان حد که شاعرانه بودنش را کدر نکند. عشق او به دریا از سال‌‌های نخست زندگیش آغاز شد. وقتی با والدینش در میان گذاشت که می‎خواهد حرفه ملوانی را پیشه کند، تشویقش کردند که به نیروی دریایی اطریش بپیوندد، اما او ماجرا می‎خواست و دریاهای استوایی و رودخانه‎های غریب محصور با جنگل‌های تاریک، و نیروی دریایی اطریش مجال دست یافتن به این آرزوها را به او نمی‎داد. خانواده‎اش از تلاش او برای یافتن کاری در تجارت دریایی انگلیس هراسان بودند، اما تصمیم او خلل ناپذیر بود.

 کنراد، بدان گونه که از خلال کتاب‌هایش می‎توان یافت، از اخلاقیان متعصب بود، و از لحاظ سیاسی هیچ میانه‎ای با انقلابیان نداشت. او، و من، در بیش‌تر عقایدمان توافق نداشتیم، اما در نکته‎ای سخت اصولی، به نحوی خارق العاده، یکی بودیم.

رابطه‎ام با جوزف کنراد، با هر رابطه دیگرم متفاوت بود. به ندرت می‎دیدمش، و گاه پس از سالیان دراز. در مشغله زندگی، تقریباً غریبه بودیم، اما در پاره‎ای بینش‌هایمان نسبت به زندگی بشری و سرنوشت بشری –که از همان آغاز علقه‎ای به غایت قوی بینمان به وجود آورد- سهیم بودیم. امیدوارم به خاطر نقل جمله‎ای از نامه‎اش که کمی پس از آشنایی‌مان برایم نوشت مرا خواهد بخشید. به گمان من ادب هم این نقل قول را جایز نشمارد مگر به خاطر این حقیقت که به عینه احساس مرا نسبت به او بیان می‎کند. آن‌چه او بیان داشته بود، و من هم متساویاً احساس می‎کردم، به کلام خود او این بود که: “محبت ستایشگرانه عمیق من که، اگر می‎رفتی تا دیگر هرگز مرا نبینی و روز بعد وجودم را به دست فراموشی بسپاری، همواره و الی الابد نثار تو بود.”

 در بین نوشته‎های او، بیش از همه شیفتة داستان وحشتناکش “دل تاریکی” بودم که در آن دیده آلیستی نسبتاً ضعیف، بر اثر وحشت از جنگل‌های استوایی و تنهایی‎اش در میان وحشیان، دیوانه می‎شود. این داستان به گمان من، جامع‌تر از همه، فلسفه او را در باب زندگی بیان می‎کند. دریافت من –گرچه نمی‎دانم که آیا یک چنین تصویر ذهنی را می‎پذیرفت- این بود که کنراد جامعه متمدن و اخلاقاً قابل تحمل بشری را به خطرناکی گام زدن بر قشری نازک از گدازه تازه سرد شده می‎دانست که هر لحظه ممکن بود بشکند و در رهرو بی- احتیاط را به قعر آتشین فرو برد. او از اشکال گونه‎گون جنون شورانگیزی که آدمیان را بدان رغبتی است، سخت‎تر آگاه بود، و همین بود که اعتقادی چنان عمیق به اهمیت انضباط را به او بخشیده بود. شاید بتوان گفت که دیدگاه او همان”انتی تز” روسو است که می‎گوید “انسان در بند زاده می‎شود، اما می‎تواند آزاد شود.” بنابراین، معتقدم که کنراد می‎توانست بگوید: انسان آزاد می‎شود، اما نه با رها کردن انگیزه‎هایش، نه با سربه‌هوایی و بی‎بندوباری، بلکه با رام کردن انگیزه‎های سرکش و به کار گرفتن آن‌ها در خدمت هدفی حاکم.

 کنراد به نظام‌های سیاسی علاقه‎ای نداشت، با این‎همه گونه‎ای احساس‌ قوی سیاسی داشت. قوی‌تر از همة این‌ها عشق او به انگلستان و نفرتش از روسیه بود، که از هر دو در “مأمور مخفی” سخن رفته، و نفرت از روسیه، هم از تزاریست و هم از انقلابی، با قدرت تمام در “پیش چشم غربیان” به بحث کشیده شده است. بی‎التفاتی‎اش به روسیه از آن گونه بود که در لهستان ریشه سنتی داشت. و این تا بدان پایه بود که نه به تولستوی ارج می‎نهاد و نه به داستایوفسکی. زمانی به من گفت که تورگنیف تنها داستان‌سرای روسی است که می‎ستاید.

 سوای عشق به انگلستان و نفرت از روسیه، سیاست چندان مورد علاقه‎اش نبود. آن‌چه علاقه‎اش را بر می‎انگیخت روح فردی بشر بود در مواجهه با بی‎تفاوتی طبیعت، و چه بسا با خصومت بشری، به تبعیت از نبردهای درونی با هوس‌های خوب و بد که به تباهی می‎انجامد. فاجعه‎های تنهایی قسمت بزرگی از اندیشه و احساس او را اشغال کرده بود. نمونه‎ای از بهترین داستان‌هایش در این زمینه “طوفان” است. در این داستان، ناخدا که آدمی ساده است،‌ به پشتوانة جسارتی تزلزل ناپذیر و عزمی عظیم کشتی‎اش را نجات می‎دهد. طوفان که فرو می‎نشیند، نامه‎ای بالا بلند به زنش می‎نویسد و ماجرا را برایش شرح می‎دهد. در روایت ناخدا، به زعم او، نقش خودش ساده و بدیهی بوده است. او تنها وظیفه ناخدایی‎اش را که البته هر کسی از او انتظار دارد انجام داده است. اما خواننده، از خلال توصیف او، از آن‌چه که انجام داده، جسارت ورزیده و تحمل کرده است آگاه می‎شود. این نامه، پیش از آن‌که فرستاده شود، پنهانی به وسیله مهماندار کشتی خوانده می شود، اما جز او هیچ کس دیگری آن را نمی‎خواند زیرا که زنش، آن را ملال‎انگیز می‎داند و نخوانده به دورش می‎اندازد.

 دو مسئله‎ای که ظاهراً بیش از همه تخیل کنراد را آکنده، مسایل تنهایی و ترس از غرایب است. “رانده‎ای از جزایر” مانند “دل تاریکی” با ترس از غرایب سروکار دارد. و هر دوی این‌ها در داستان تکان دهنده و خارق‎العاده‎ای به نام “آمی فاستر” گرد می‎آیند. در این داستان، دهقانی از اهالی جنوب غرب اروپا در سفر خود به امریکا، تنها کسی است که پس از درهم شکسته شدن کشتی زنده می‏‎ماند، و در روستایی از ایالت کنت به خشکی می‎رسد. همه روستا از او می‎ترسند و با او بدرفتاری می‎کنند به جز آمی فاستر، دختر کودن و ساده لوح که در حال مرگ برایش نان می‎آورد و عاقبت هم با او ازدواج می‎کند. اما او نیز وقتی شوهرش، در حال تب، به زبان بومی خویش سخن می‎‏گوید، از غرابتش به هراس می‎افتد، بچه‎اش را بر می‎دارد و ترکش می‏کند. او تنها و بی‎امید جان می‎سپارد. چه بسا باخود اندیشیده‎ام که کنراد، در میان انگلیسیان، چه مقدار از تنهایی این مرد را احساس کرده و با تلاش سختِ اراده به سر کوبی آن در درون خویش پرداخته است.

 دیدگاه کنراد از نوگرایی سخت به دور بود. در درنیای نو، دو فلسفه وجود دارد: یکی آن‌که از روسو مایه می‎گیرد، و انضباط را به مثابه غیر ضرور کنار می‎گذارد؛ و دیگری که دلالت خود را کلاً در توتالیتاریانیسم می‎جوید، و انضباط را اساساً تحمیلی از برون می‎داند. کنراد پیرو سنت قدیم بود و معتقد به این‌که انضباط باید از درون مایه بگیرد. بی‎انضباطی را نفی می‎کرد و از انضباطی که صرفاً برونی بود نفرت داشت.

 در همه این‌ها بود که خودم را در توافقی نزدیک با او یافتم. در نخستین دیدارمان، با ادامه گفتار، صمیمیت‌مان افزون می‎شد. گویی که در لایه پس از لایه آن‌چه که ظاهری و سطحی است نفوذ می‎کردیم تا به تدریج هر دوی ما به آتش اصلی رسیدیم. تجربه‎ای متفاوت با هر تجربه دیگر من بود. و از این دریافت که به اتفاق در چنین فضایی هستیم، نیم هراسان و نیم مجذوب به چشمان هم نگاه کردیم. هیجان‌مان به شدت عشقی شورانگیز و در عین حال همه جانبه بود. آشفته حال از او جدا شدم و به زحمت می‎توانستم در بین امور عادی زندگی را هم پیدا کنم.

 در طی جنگ و پس از آن تا باز گشتم از چین به سال 1921، هیچ کنراد را ندیدم. وقتی نخستین پسرم در آن سال به دنیا آمد، می‎خواستم که کنراد، صمیمانه و تا حد امکان بی‎تشریفات، پدر تعمیدی‎اش بشود. به کنراد نوشتم: “می‎خواهم، با اجازه تو، نام پسرم را جان کنراد بگذارم. اسم پدرم جان بوده. نام پدر بزرگم جان بوده و جدم هم جان نامیده می‎شده؛ و کنراد نامی است که به آن ارج می‎گذارم.” کنراد، این سمت را پذیرفت و به رسم معمول در این گونه مراسم جامی به پسرم هدیه کرد.

 زیاد او را نمی‎دیدم، چون بیشتر سال را در “کرنوال” به سر می‎بردم، و تندرستی او نیز رو به نقصان بود. اما نامه‎های دل انگیزی از او دریافت می‎کردم خاصه یکی از آن‌ها که در آن به کتابم دربارة چین اشاره کرده بود و نوشته بود: “من همواره چینی‌ها را دوست داشته‎ام، حتی آن‌هایی را که در حیاط خانه خلوتی در “چانتابان” قصد داشتند من (و چند نفر دیگر) را به قتل برسانند، حتی (اما نه زیاد) آن کسی را که شبی در بانکوک همه پول‌هایم را دزدید، اما لباس‌هایم را تمیز و مرتب برس کشید، و تا کرد تا بامداد، و پیش از عزیمت به اعماق سیام، به تن کنم. من محبت‌های زیادی از چینی‌های مختلف دیده‎ام. این‌ها، و هم‌چنین گفت و شنودی که در ایوان هتلی با وزیر عالیجناب “تسنگ” داشتم و آن مرور سطحی شعر “چینی کافر”، تمامی چیزهایی است که دربارة چینی‌ها می‎دانم. اما، پس از قرائت نظریه به غایت جالب شما دربارة مسئله چین، دیدی تیره نسبت به آینده این سرزمین پیدا کردم.” بعد، ادامه می‎دهد و می‎نویسد که نظرات من درباره آینده چین “سرما را به روح آدمی می‎دواند.” او، هم‌چنین با اشاره به این‌که به سوسیالیسم بین‎المللی امید بسته‎ام، نوشته بود: “چنین چیزی را من نمی‎توانم با هیچ نوع مفهوم قاطعی همراه کنم. من هرگز نتوانسته‎ام در کتاب کسی یا گفتار کسی نکته مجاب کننده‎ای بیابم که حتی یک لحظه در برابر احساس عمیق من به وجود شقاوت حاکم در جهان مسکون با آدمیان قد علم کند.” باز هم ادامه می‎دهد و می‎نویسد که گرچه آدمی به پرواز درآمده است اما “پروازش عقاب‎وار نیست بلکه سوسک‎وار است. و شما حتماً متوجه شده‎اید که پرواز سوسک چقدر زشت، مضحک و ناهنجار است.” احساس کردم که کنراد، در این اشارات بدبینانه، حکمتی عمیق‌تر از امید سطحی من به فرجامی نیک برای چین نشان داده است. باید گفت که تا کنون نیز حوادث صحت نظر او را به اثبات رسانیده است.

 این نامه آخرین رابط من با او بود. دیگر هرگز، ندیدمش تا با او سخن بگویم یک بار دیدمش که در سوی دیگر خیابان، جلوی در ساختمانی که یک زمان خانه مادر بزرگم بود، و پس از مرگ او به باشگاه هنر تبدیل شده بود، با مردی که نمی‎شناختمش، گرم گفتگو بود. نخواستم صحبت‌شان را که ظاهراً سخت جدی می‎نمود قطع کنم؛ و به راهم ادامه دادم. پس از مرگش، که کمی پس از آن اتفاق افتاد، از این‌که جسورتر نبوده‎ام متاسف شدم. اکنون آن خانه برجای نمانده، و هیتلر آن را ویران کرده است؛ کنراد هم، چنین می‎بینم که در حال فراموشی است، اما نجابت سرشار و شورانگیز او، چونان ستاره‎ای که از بن چاهی دیده شود، در خاطر می‎درخشد. امید من این است که بتوانم این نور را، چنان‌که برای من درخشید، برای دیگران به درخشش در آورم.

منبع: دیباچه